- عضویت
- 28/2/20
- ارسال ها
- 4,354
- امتیاز واکنش
- 51,361
- امتیاز
- 443
- محل سکونت
- ☁️
- زمان حضور
- 122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
كنايه است از حرفي ناحق و تهمت و اسنادي ساخته و پرداخته كه به كسي بندند. هركس كاري ناروا نكرده باشد يا حرفي به دروغ نگفته باشد و به او نسبت دهند و گويند كه: «فلاني، فلان كار كرده يا فلان حرف زده» او ميگويد «عجب مردمي هستند! بچه قنداق كرده توي دامن آدم ميگذارند». يعني دروغ پرداخت كرده براي آدم ميسازند.
گويند در زمان قديم، روزي مردي از كوچه خلوتي ميگذشت. زني را ديد كه در كنار ديوار ايستاده عز و جز و گريه و زاري ميكند. مرد از زن علت گريه و زاريش را پرسيد. زن دست انداخت دامن او را گرفت و گفت: «اي مرد! ترا به مقدسات عالم، ترا به مردانگيت قسم ميدهم كمكي به من بكن كه توي كارم سخت درماندهام» مرد گفت: «اگر از دست من كاري برآيد مضايقه ندارم» .
زن كه محكم دامن او را به دست گرفته بود گفت: «اي مرد، تو فرشتهاي هستي كه خداي مهربان براي كمك من درمانده از آسمان فرستاده، من شوهري داشتم بسيار بدخلق و خسيس كه چند سالي جواني خودم را پاي او تلف كردم بس كه از آن زندگي به تنگ آمدم و طاقتم طاق شد، از او طلاق گرفتم و چون زن جوان و زيبايي هستم تاكنون چند نفر خواستگار براي من پيدا شده كه براي حفظ آبرو و زندگيم ناچارم زن يكي از آنها بشم اما ميبايد در موقع عقدكنان طلاقنامه خودم را كه از شوهر سابقم گرفتهام همراه داشته باشم كه خواستگار و قاضي تصور نكنند كه من زن نانجيبي هستم. اما از بخت بد طلاقنامه خودم را گم كردهام و هرچه جستوجو كردم پيدا نكردم. بالاخره دو روز قبل به در خانه شوهر سابق خودم رفتم كه شايد بتوانم يك طلاقنامه ديگر از او بگيرم ولي شنيدم كه آن مرد هم يك ماه قبل مرده است، چون ميبينم از همه طرف راه به رويم بسته شده به ناچار گريه و زاري ميكنم. حالا دست به دامن مردانگي تو زدم همانطور كه قول دادي براي كمك به من و محض رضاي خدا بيا بريم به محضر قاضي. تو بگو شوهر من هستي و در همانجا مرا طلاق بده كه يك طلاقنامهاي در دست داشته باشم و از اين مصيبت و بدبختي نجات پيدا كنم، عوضش تا زندهام دعاگوي تو هستم كه آبروي مرا خريدي. علاوه بر اين كمك تو به يك زن بيپناه پيش خدا هم بياجر نميماند».
مرد دلش به حال او سوخت و با او به محضر قاضي رفت. زن به قاضي شكايت كرد كه اين شوهر من نميتواند خرج مرا بدهد و من هميشه پيش سر و همسر شرمنده و سرافكندهام. حالا آمدهام طلاق بگيرم. مرد به قاضي گفت: «من مردي كارگرم و با اينكه شب و روز زحمت ميكشم، درآمدم آنقدر نيست كه بتوانم از عهده مخارج اين زن بربيايم و هر شب كه خسته و مانده به خانه ميام با بدخلقي و بگومگوي اين زن روبهرو ميشم، از اين زندگي خسته شدم منم حاضرم كه طلاقش بدم» چون نصيحتهاي قاضي براي آشتي دادن آنها به جايي نميرسد به ناچار قاضي زن را طلاق ميدهد و طلاقنامه را به مهر و امضاي آن مرد ميرساند و به دست زن ميدهد. زن ميگويد: «من هم نه فقط مهريه و مخارج مدت عدهام را به او ميبخشم بلكه خرج محضر را هم خودم ميدم كه به او تحميلي نشده باشه» اين را ميگويد و مبلغي از كيسه خود در ميآورد پيش روي قاضي ميگذارد.
گويند در زمان قديم، روزي مردي از كوچه خلوتي ميگذشت. زني را ديد كه در كنار ديوار ايستاده عز و جز و گريه و زاري ميكند. مرد از زن علت گريه و زاريش را پرسيد. زن دست انداخت دامن او را گرفت و گفت: «اي مرد! ترا به مقدسات عالم، ترا به مردانگيت قسم ميدهم كمكي به من بكن كه توي كارم سخت درماندهام» مرد گفت: «اگر از دست من كاري برآيد مضايقه ندارم» .
زن كه محكم دامن او را به دست گرفته بود گفت: «اي مرد، تو فرشتهاي هستي كه خداي مهربان براي كمك من درمانده از آسمان فرستاده، من شوهري داشتم بسيار بدخلق و خسيس كه چند سالي جواني خودم را پاي او تلف كردم بس كه از آن زندگي به تنگ آمدم و طاقتم طاق شد، از او طلاق گرفتم و چون زن جوان و زيبايي هستم تاكنون چند نفر خواستگار براي من پيدا شده كه براي حفظ آبرو و زندگيم ناچارم زن يكي از آنها بشم اما ميبايد در موقع عقدكنان طلاقنامه خودم را كه از شوهر سابقم گرفتهام همراه داشته باشم كه خواستگار و قاضي تصور نكنند كه من زن نانجيبي هستم. اما از بخت بد طلاقنامه خودم را گم كردهام و هرچه جستوجو كردم پيدا نكردم. بالاخره دو روز قبل به در خانه شوهر سابق خودم رفتم كه شايد بتوانم يك طلاقنامه ديگر از او بگيرم ولي شنيدم كه آن مرد هم يك ماه قبل مرده است، چون ميبينم از همه طرف راه به رويم بسته شده به ناچار گريه و زاري ميكنم. حالا دست به دامن مردانگي تو زدم همانطور كه قول دادي براي كمك به من و محض رضاي خدا بيا بريم به محضر قاضي. تو بگو شوهر من هستي و در همانجا مرا طلاق بده كه يك طلاقنامهاي در دست داشته باشم و از اين مصيبت و بدبختي نجات پيدا كنم، عوضش تا زندهام دعاگوي تو هستم كه آبروي مرا خريدي. علاوه بر اين كمك تو به يك زن بيپناه پيش خدا هم بياجر نميماند».
مرد دلش به حال او سوخت و با او به محضر قاضي رفت. زن به قاضي شكايت كرد كه اين شوهر من نميتواند خرج مرا بدهد و من هميشه پيش سر و همسر شرمنده و سرافكندهام. حالا آمدهام طلاق بگيرم. مرد به قاضي گفت: «من مردي كارگرم و با اينكه شب و روز زحمت ميكشم، درآمدم آنقدر نيست كه بتوانم از عهده مخارج اين زن بربيايم و هر شب كه خسته و مانده به خانه ميام با بدخلقي و بگومگوي اين زن روبهرو ميشم، از اين زندگي خسته شدم منم حاضرم كه طلاقش بدم» چون نصيحتهاي قاضي براي آشتي دادن آنها به جايي نميرسد به ناچار قاضي زن را طلاق ميدهد و طلاقنامه را به مهر و امضاي آن مرد ميرساند و به دست زن ميدهد. زن ميگويد: «من هم نه فقط مهريه و مخارج مدت عدهام را به او ميبخشم بلكه خرج محضر را هم خودم ميدم كه به او تحميلي نشده باشه» اين را ميگويد و مبلغي از كيسه خود در ميآورد پيش روي قاضي ميگذارد.
بچه قنداق كرده تو دامن آدم ميگذارند!
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com