خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع

به نام خدا
نام داستان: ماجراجویی قلی
نام نویسنده: سيده کوثرموسوی کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: طنز
روزی روزگاری، پسری در خانه ای کوچک به دنیا آمد. درهمان روز، خبر فوت کردن پدرش را دادند واز همان روز بدشانسي های پسر که مادرش، نامش را قلی گذاشت،شروع شد.


داستانک ماجراجویی قلی | سیده کوثر موسوی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Delvin22، -FãTéMęH-، MARIA₊✧ و 56 نفر دیگر

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از گذشت چند سال وبزرگ شدن قلی، یکی از روزها قلی به مادرش گفت :<<مادرجان! به من پول بدهید تا نخودچی بخرم. >>مادر که پولی همراهش نبود. روبه قلی کرد وگفت: << پسرم پولی ندارم که به تو بدهم، برو با دوستانت بازی کن. >>

قلی، ناراحت از خانه بیرون آمد وروی لبه سنگی نشست وشروع به گریه کردن کرد. وقتی حالش بهتر شد؛ سرش رابلند کرد وبه دکان گوشه خیابان؛ نگاهی کرد وآهی کشید. ناگهان ؛نگاهش روی سکه ای براق که بر روی زمین افتاده بود؛ کشیده شد بلند شد وبه سمت آن رفت؛ وآن را از زمین برداشت؛ وخوشحال وخندان به سمت دکان دوید ونخودچی محبوبش را خرید.
درحال حرکت به سوی خانه بود، که با دیدن پلاستیک خالی نخودچی شوکه شد. به پشت سرش نگاهی انداخت وخروس های همسایه اش را، درحالی که نخودچی هايش را می خوردند دید. به خانه همسایه اش احمد آقا رفت ودر زد. احمد آقا، بیرون آمد وبه قلی گفت: << سلام پسرم کاری داشتی؟ >>. قلی گفت: << بله احمد آقا، من تازه نخودچی خریدم ولی خروس های شما، تمام نخودچی هايم را خوردند.>> آقا احمد گفت :<< الان چه کاری برایت انجام دهم پسرم؟ >>.قلی گفت :<< احمد آقا یا نخودچی هايم رابرگردانید یا خروس هايتان رابايد به من بدهید؛ احمد آقا هم یکی از خروس ها را به قلی داد.

قلی، تصمیم گرفت که برود با دوستانش بازی کند ولی با نگاه کردن به خروس آهی کشید، ناگهان؛راهی به ذهنش رسید به سمت خانه ای رفت وبه صاحب خانه گفت :<< که خروسم راچند ساعت،در حیاط خانه اتان نگه دارید. واز قضا؛پشت بام آن خانه پر از چوب های زیادی بود. ناگهان چوب ها بر روی خروس افتادند وخروس مرد. قلی، سراغ خانه رفت تا خروس هايش راببرد. ولی با شنيدن سخنان صاحب خانه، به صاحب خانه گفت :<< یاخروسم رابرگردانید یا چوب هارابه من بدهید.>> صاحب خانه هم چوب ها رابرداشت وبه قلی داد.

قلی، چوب ها رابر روی پشتش انداخت وبه راهش ادامه دادخانه ای را دید، به سمت خانه رفت و چوب ها رابه صاحب خانه داد، تا آن ها را نگه دارد. زن خانه، نان تنوری می پخت همان روز، وقت نکرده بود. که چوب هايي برای روشن کردن تنور پیدا کند؛ ولی باديدن چوب های گوشه؛ حیاط
خوشحال شد وازآن ها برای روشن کردن تنور استفاده کرد. بعد از مدتی، قلی از دوستانش جداشد


داستانک ماجراجویی قلی | سیده کوثر موسوی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، -FãTéMęH-، MARIA₊✧ و 57 نفر دیگر

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
وبه طرف خانه حرکت کرد. صاحبخانه با شرمندگی به قلی گفت :<< پسرم، همسرم برای پختن نان از چوب هايت استفاده کرد؛ تا تنور را روشن کند.>> قلی گفت :<< یا چوب هايم رابدهيد یا تنورتان را ! >> صاحبخانه با ناراحتی تنور را به قلی داد.

قلی ، تنور را برداشت وبه راه خود ادامه داد تا هنگامی که تشنه شد؛ نگاهی به درختان سرسبز اطرافش انداخت وخانه ای را پیدا کرد ودرش رامحکم کوبید. آقایی بیرون آمد قلی، به آقا سلام کرد وگفت :<< آقا،من تشنه ام شده است. می توانید برای من آبی بیاورید؟ >> آقا گفت :<< بفرمایید داخل پسرم. قلی، تنور رادر حیاط گذاشت. درحیاط خانه؛ گاوی بود که شاخ های بزرگ و بلندی داشت. آقا، قلی را وارد خانه کرد؛ تا قلی آب بنوشد وکمی استراحت کند. در آن هنگام، گاو به سمت تنور قدم برداشت وبا شاخ هايش؛ تنور راشکوند. قلی، با شنیدن صدای بلند از درون خانه بیرون آمد ونگاهی به تنور شکسته شده اش ؛انداخت. قلی به آقا گفت :<< آقا یا تنورم رابه من بده، یا گاوت رابه من بده. آقا هم که دید؛قلی ناراحت وخيلي غمگین است، بدون هيچ حرفی ؛گاو را به قلی داد.

قلی، همراه گاو راه رفت وراه رفت. تا به روستایی رسید. خانه بزرگی رادید، به طرف آن رفت ودر را کوبید وبه صاحب خانه گفت :<< که گاو من را تاشب؛ در خانه تان نگه دارید وخودش به سوی رودخانه روستا حرکت کرد. در آن روز؛ قرار بود در آن خانه، عروسی برگزار شود. ولی برای تهیه شام عروسی، گوسفند وگوساله ای پیدا نکردند. پسر خانه گفت :<< این گاو، مال چه کسی است؟>>صاحب خانه جواب داد:<< این گاو امانت است. ومال یکی از، بنده های خداست.>> پسر خانه گفت: <<اشکال ندارد؛ هروقت، دنبال گاو آمد پولش را می دهیم. >>ودر انتها؛ گاو را، برای شام عروسی درست کردند.

قلی، به سوی خانه بزرگ رفت. وبا دیدن همهمه وشلوغی خانه، تعجب کرد. وبه درخانه که نزدیک شد، سطل زباله ای را دید، که داخل آن پر از استخوان بود. بیشتر، که دقت کرد شک کرد که این ؛ استخوان های گاوش باشد. در راپشت سر هم کوبید ؛تا وقتی که صاحب خانه، در را باز کرد.
صاحب خانه، با دیدن قلی که تند تند نفس می کشید. دستپاچه شد وبه قلی گفت :<< پسرم، ما عروسی داشتیم ومجبور شدیم؛ برای شام عروسی گاوت رابکشیم.>> قلی باعصبانیت گفت :<<من گاوم را میخواهم، اگر گاوم را ندهید عروس تان را می برم. >>

وبعد از، کلی داد وفریاد قلی ؛ عروس رابه خانه مادرش برد وبه مادرش گفت :<< از نخودچی به عروس رسیدم.>>


داستانک ماجراجویی قلی | سیده کوثر موسوی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
  • عالی
Reactions: Delvin22، -FãTéMęH-، MARIA₊✧ و 61 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا