خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,252
امتیاز واکنش
43,145
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان: جایی میان رویایم
نویسنده: FaTeMeH QaSeMi کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: *ELNAZ*
ژانر: عاشقانه، فانتزی
خلاصه:
شب‌هایم تاریک بود و تار. کابوس‌هایم جانگداز بود و وهمناک. ز خواب، چو کودک مشتاق بازی واهمه داشتم. روزهایم گرچه روشن بود؛ اما چو کابوس‌های شبانه مرا به لرزیدن وا می‌داشت؛ اما نمی‌دانم چه شد! روزهایم گویا تنگ و تاریک شده بودند؛ و شب‌هایم هرچه طولانی‌تر، دلنشین‌تر. شب را تا صبح، با نرگس چشم‌هایت، و لالایی صدایت سر می‌کردم؛ و صبح‌ را، با کشیدن روی تو و انتظار؛ ولی حسرت گاهی چو طنابی که دور گردن پیچیده شده باشد؛ ذره ذره جانم را ز تنم بیرون می‌کشید. دوست داشتم به کوتاهی یک لبخند، دست‌هایت را دردست بفشارم؛ و در میان دستانت پنهان شوم؛ و بویت را به مشامم بکشم.
کاش می‌شد ز پشت‌پلک‌هایم بیرون می‌آمدی؛ و روبه رویم می‌ایستادی.
وای از دست‌ حسرت‌های ناتمام من. وای از دست عشقی بیگانه که مرا اسیر خود کرده‌.
و وای از دست خواب‌های که نه کابوس بودنش پیداست؛ و نه رویا بودنش.

*این رمان اختصاصی انجمن رمان ۹۸ نوشته شده؛ و هرگونه کپی برداری از آن پیگرد قانونی خواهد داشت.
#رمان_جای_میان_رویایم
#فاطمه_قاسمی


در حال تایپ رمان جایی میان رویایم | FaTeMeH QaSeMi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: سویل، *KhatKhati*، YeGaNeH و 50 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,252
امتیاز واکنش
43,145
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
کاش درخواب بودم؛ و رخ تورا، لحظه‌ای می‌دیدم.
و در عالم خواب، صدایت را، باجان و دل می‌شنیدم.
توچه دانی ز من و خلسه‌ی بعد از خوابم؟
آخرتو بگو، کجا پیت بگردم و یاد تو را دریابم؟
آه من حسرت دیدار کسی دارم؛ که نه هست و نه نیست.
دردی که مرا می‌کشد؛ این بیداری و بی‌خبری است.
من پشت پلک‌هایت گمشده‌ام و نمی‌آیی پیدایم کنی.
ترس این دارم شبی با رویای دگر خامم کنی.
من در این دنیا و تو جای دگر در خلوتت پنهان شده‌ای.
اینگونه نسوزان جگرم را؛ نگو راهی رفتن شده‌ای.

#رمان_جای_میان_رویایم
#فاطمه_قاسمی


در حال تایپ رمان جایی میان رویایم | FaTeMeH QaSeMi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: سویل، *KhatKhati*، YeGaNeH و 47 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,252
امتیاز واکنش
43,145
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
با کمک دیوار از پله‌ها پایین آمدم! سستی، بر وجودم تزریق شده بود؛ و بی‌تفاوتی، نقشی بود؛ که سعی در بازی کردنش داشتم!
نمی‌دانم بازیگر خبره‌ای بودم؛ یا یک ناشی، که حتی دیالوگ‌هارا به فراموشی می‌سپرد!
من فقط بی‌درنگ، نقاب را برصورتم می‌زدم؛ و بی‌توجه به قضاوت تماشاگران اطرافم نقش آفرینی می‌کردم. آیا کار من اشتباه بود؟!
هیچوقت اشتباه و درست را برایم خوب تعریف نکرده بودند، هیچوقت!
به دیواری که عکس کدرم را، به نمایش گذاشته بود؛ بعد از نگاهی گذرا، تکیه دادم.
هوا چقدر سرد شده بود! انگار درد، لابه لای سلول‌های بدنم جان گرفته؛ و حالا با یخ زدنش، فرسایش عظیمی در وجودم، درحال رخ دادن بود.
کسی سمتم نمی‌آمد. شاید همه می‌دانستند؛ من اکنون به شیردرنده‌ای می‌مانم؛ که حتی به سایه خودش هم رحم نمی‌کند. آن‌ها هم حتما حال خوشی ندارند؛ و خودشان را سرزنش می‌کنند؛ اما چه کسی اندازه‌ی من نادم و پشیمان است؟! نمی‌دانم چه شد. چه اتفاقی افتاد که به این نقطه از یاس و نادم بودن رسیده‌ام. مگر گنـ*ـاه من چه بود؛ که این چنین مجازاتی شایسته‌اش بود؟
از دیوار جدا شدم؛ و از سالن بیرون زدم. موهای مشکی رنگم که تارهای سفید درمیانشان به خوبی نمایان بود؛ را با دستان لرزانم، پشت روسریم که به طور نامنظمی روی سرم قرار گرفته بود؛ پنهان کردم. سرم گیج می‌رفت؛ و مدام صحنه‌های تکراری، که مسبب نابودی زندگی‌ام بودند، جلوی چشمم رژه می‌رفتند؛ و به زخمم نمک می‌پاشیدند.
ندای در درونم فریاد زد، که همه چیز به پایان رسید؛ اما حیف که پایان خوشی نداشت!
***
(گذشته)
مادر در اتاقم را بی‌مقدمه‌ای باز کرد؛ و باعجله جای رو تـ*ـخت نشست؛ و گفت:
- ترانه ببند نیشت رو، حرف‌های دیروزم کاملا جدی بود!
اما مگر خنده‌‌های مزاحم دست از سر کچل من برمی‌داشتند؟! هربار با فکر اینکه سینا خاطرخواه من باشد، گویا چند نفر مامور به قلقلک دادنم می‌شوند؛ و صدای خنده‌ام بالا می‌رود. آخر آن روز من و رعنا داشتیم درباره همین موضوع حرف می‌زدیم؛ و رعنا کلی دعا کرد؛ که سینا عاشق کسی دیگر بشود؛ و من آرزو به دل بمانم! اما‌اگر حال می‌فهمید سینا خاطرخواه من شده، چه می‌شد! رعنا واقعا یک شکل تکامل یافته از یک دیوانه بود.
محسوس بود مادر‌هم خنده‌اش گرفته؛ اما سعی دارد خنده‌اش را از من پنهان کند. باهمان حالت، بازویم را گرفت و گفت:
- خجالت بکش! نوزده‌سالته، عین بچه‌های ده‌، دوازده‌ساله رفتار می‌کنی! خداشاهده که اونا از تو عاقل‌ترن.
دوباره قصد خندیدن کردم؛ که مادر دستش را به شوخی بالا برد؛ و گفت:
- ترانه می‌زنم تو سرت‌ها.
سعی کردم جدی باشم؛ ولی زیاد هم موفق نبودم؛ و لبخندم از روی صورت‌م پاک نمی‌شد.
- مامان، آخه الان من باید چی بگم؟
- یه کلام آره، یانه. اونم با دلیل.
مکث کوتاهی کردم؛ و ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
- نچ.
نفسش را بیرون داد؛ و گفت:
- چرا؟ گفتم با دلیل.
پایم را پشت پای دیگرم انداختم؛ و گفتم:
- نمی‌دونم، فقط نه. می‌دونی من اصلا ندیدمش؛ و ازش آشنایی ندارم؛ و کلی مسئله‌ی دیگه، که باعث می‌شه جوابم منفی باشه مامان جان.
مادر‌ موهای تازه رنگ شده‌اش را پشت گوشش انداخت و گفت:
- ترانه توکه اون دفعه تو مهمونی دیدیش! خوب باهم آشنا می‌شید! اینکه دلیل قانع کننده‌ای نیست.
در دلم گفتم《خوب شد که نمی‌دونه چندبار دیگه‌ام دیدمش!》و بعد دوباره در دلم خندیدم.
- من سینا رو فقط یکبار دیدم؛ اونم روزی بود که واسه نامزدی خواهرش دعوت بودیم. به نظرم سینا زیادی ساکته؛ و این ساکت بودنش عذاب دهنده‌است.
من هم کماکان دوستش داشتم؛ اما خودم هم دلیل ناز کردن‌های بی‌خودم را نمی‌فهمیدم. چو دختربچه‌های کوچک لج و لجبازی راه انداخته بودم!
گوشه لباسم را دستم گرفتم؛ و ادامه دادم:
- خوب من می‌خوام یکی باشه تا باهاش شاد و خندون باشم؛ نه ساکت. می‌دونی مامان جون، روحیش به من نمی‌خوره.
با تعجب نگاهم کرد؛ و گفت:
- ترانه یعنی تو واسه همین می‌گی نه؟
صورتم را جمع کردم؛ و سرم را پشت‌هم به نشانه تایید تکان دادم.
مادر سرش را به نشانه تاسف برایم تکان داد؛ و گفت:
- جدی جدی خاک برسرت.
قهقهه‌ای زدم؛ و گفتم:
- چرا؟
- مردم معیار دارن توهم معیار داری! چون ساکته نه؟! بعدم کی گفته سینا ساکته؟ واسه نامزدی داداشش بودی که چه آتیش می‌سوزوند؟ یکیه از خودت بدتر. حالا بگیم بیان؟ جون به لـ*ـبم کردی دختر!
بازهم مرض ناز کردن در جانم جوانه زد؛ و گفتم:
_آخه... .
اما مادر این بار چشم غره‌ای نصارم کرد؛ که مجبور شدم سکوت را برگزینم. سینا را دوست داشتم؛ اما نه آن دوست داشتن‌های آتشین! یا حتی عشق! فقط یک دوست داشتن معمولی. اینطور بگویم که او از میان تمام جنس‌های مذکری که اطرافم بودند؛ سینا دلنشین تر بود.
#رمان_جای_میان_رویایم
#فاطمه_قاسمی


در حال تایپ رمان جایی میان رویایم | FaTeMeH QaSeMi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: سویل، *KhatKhati*، YeGaNeH و 43 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,252
امتیاز واکنش
43,145
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
- ترانه باز رفتی تو هپروت؟!
گوشه‌ی لبان باریکم تا بنا گوشم کش آمد؛ و گفتم:
- اوهوم.
از جایش بلندشد؛ و لباس بلند سبز رنگش را که دوست خیاطش به تازگی برایش دوخته بود؛ در دست گرفت؛ و گفت:
- تا عصر وقت داری فکر کنی! یا آره یانه. آره‌ی تو به معنی قبول کردن؛ و ازدواج کردنت نیست. فقط جهت آشنایی.
و پشت بند حرفش، در ام‌دی‌اف قهوه‌ای رنگ اتاقم را طبق معمول همیشه در هم کوبید؛ و از جلوی دیدگانم محو شد. نه که عصبانی باشد ها! نه. کلا اخلاقش اینگونه بود.
به محض خروجش از اتاق، چون کسی که سالهای طولانی در حال دویدن است؛ و نای قدمی دیگر ندارد؛ خودم را روی تـ*ـخت انداختم؛ و به سقف کوتاه کرمی رنگ اتاقم چشم دوختم!
لحظه‌ای سینا را در ذهنم کنار خود تصور کردم! زوج بدی نمی‌شدیم!
نمی‌دانم چقدر از زمان گذشته بود؛ که باتقه‌ای که به در خورد؛ چشم‌هایم را باز کردم. مادر در را گشود؛ و بدون هیچ معطلی پرسید:
- خوب دخترم جوابت چیه؟
سرم را زیر انداختم؛ و چیزی که می‌خواستم را آرام و باکمی شک به زبان آوردم:
- خوب، خوب بگید بیان؛ اما... .
مادر نگاه کنجکاوش را به من انداخت؛ و در چشمان مهربانش خواندم که دوست ندارد؛ چیز دیگری بگویم. ولی گفت:
- اما چی؟
سری تکان دادم و گفتم:
- هیچی مامان مهم نیست!
لبخندمادرانه‌ای زد و همراه با تبسم شیرینی گفت:
- باشه عزیزدلم. پس من برم به بابات بگم تا بهشون خبر بده!
***
لپ تاپم را که ترنم خواهر بزرگم برای تولدم هدیه داده بود، روشن کردم!
دنبال طرحی برای کشیدن نقاشی جدیدم بودم. مثلا نقاش بودم؛ اما دریغ از یک نقاشی ذهنی. گاهی باخودم می‌گفتم《تو فقط اسم نقاش رو داری یدک می‌کشی!》
سری به نشانه تاسف برای خودم تکان دادم؛ و به طرح مورد نظرم نگاه عمیقی انداختم. درخت بزرگی که در دل دشت سرسبزی که کنار رودخانه‌ی زلال جای داشت؛ و دو گنجشک که چوب‌های ریز و درشت را بردهان گرفته و درحال ساخت لانه‌ای کوچک‌ بودند.
طرح نقاشی را در پوشه‌ای که به طرح‌هایم اختصاص داشت ذخیره کردم؛ و بی‌خیال وسایل نقاشیم را از زیر میز چوبی و سفید رنگ روبه رویم بیرون کشیدم و کاوشگر نگاهشان کردم؛ تا اگر چیزی کم و کسر دارم، بخرم.
#رمان_جای_میان_رویایم
#فاطمه_قاسمی


در حال تایپ رمان جایی میان رویایم | FaTeMeH QaSeMi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: سویل، *KhatKhati*، YeGaNeH و 40 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,252
امتیاز واکنش
43,145
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
همان موقع بود؛ که در باشتاب بازشد؛ و طبق معمول مادرم وارد شد. نود درصد مواقع این در توسط مادرم باز می‌شد؛ و به جرعت می‌توان گفت که، هیچکس بعد من اندازه‌ی مادرم در را باز نکرده‌است!
عینک کوچکش را که شیشه‌‌های مستطیل شکل داشت، از روی چشمان مشکی رنگ درشتش، که به مادر بزرگم رفته بود؛ پایین‌تر کشید؛ و روی بینی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان جایی میان رویایم | FaTeMeH QaSeMi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: سویل، *KhatKhati*، YeGaNeH و 38 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا