خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,697
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق زیبایی‌ها
نام رمان: دستاق ابدی
نویسندگان: فاطمه بیابانی، مریم رضایی { کاربران انجمن رمان۹۸}
ژانر: اجتماعی، تراژدی
ناظر: MĀŘÝM
خلاصه:

سختی‌ها و مشکلات گریبانگیرش شده است؛ هر شب با خود فکر می‌کند، چگونه به اینجا کشید؟
سرنوشت! سرنوشتی که قلم در دست دارد و با جوهر سیاه می‌نویسد، دستاق ابدی، چند جا را خط خطی می‌کند و در آخر قلم جوهر پس می‌دهد و همه چیز سیاه رنگ می‌شد.
چه می‌شود، سرنوشتی که سیاه است؟
تقدیر است که تصمیم می‌گیرد!


در حال تایپ رمان دستاق ابدی | فاطمه بیابانی و bittre sea کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: نگار 1373، M O B I N A، محمد زارعی و 16 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,697
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
طناب دار، کابوس، خشم، دستاق ابدی!
حبسی که زندگی پایان میدهد. انسان‌هایی که هر کدام به نحوی در دستاق گیر افتاده اند. و اما حال این حبس به زندگیشان پایان میدهد.

مرگ، پایان همه چیز است!


در حال تایپ رمان دستاق ابدی | فاطمه بیابانی و bittre sea کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: نگار 1373، محمد زارعی، عسل شمس و 14 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,697
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
به قلم فاطمه
یقه لباس راه راه سفید مشکیش رو گرفتم و به دیوار کوبوندمش. چشم‌های قرمزم رو به تیله‌های مشکیش دوختم و با قیض گفتم:
-دفعه دیگه پات رو تو قلمرو من بزاری، جفت پات رو قلم میکنم.
یقیش رو محکم تر توی مشتم گرفتم وبا داد گفتم:
-مفهومه؟
ترسیده بود، مثل گنجشک زیر دستم می‌لرزید، پوزخندی زدم و ولش کردم که چند تا از دوستاش اومدن زیر بـ*ـغلش رو گرفتن و با سه شماره از جلوی چشمم محو شدن.
با انگشت شستم کنار لـ*ـبم رو پاک کردم. دستم از خون قرمز رنگی که نتیجه گرد و خاک امروزم بود، خیس شد. به بچه‌ها اشاره کردم که پشت سرم بیان. همه کسایی که پشت سلول به دعوا نگاه می‌کردن متفرق شدند. با دمپایی پلاستیکی روی سرامیک‌های این قفس بی شاخ و دم لخ لخ کنان راه میرفتم. همه برام سر خم می‌کردن، مهران خان مهران خان از توی زبونشون نمی‌افتاد. گنده لات زندون بودم و همه ازم حساب میبردن، به جز این چند تا جوجه تیغی تازه وارد! امروز حالشون رو گرفتم، حس لذتی که از لرزیدن این موش‌های کوچولو زیر دستم بهم دست می‌ده رو با هیچی عوض نمیکنم. دستی به سر کچل شدم‌ام کشیدم و روبه علی، دست راستم گفتم:
-برو ببین این جوجه‌ها چه کار میکنن؟ نکنه به سرشون بزنه با بخوان با مهران خان در بیفتن.
دستمال یزدی رو چند بار به صورت ضربه‌ای تو هوا زد و با صدای کلفت و کوچه بازاری گفت:
-تو فرمون بده مهران خان.
بعد هم مثل قلدر ها به سمت حیاط زندان به راه افتاد. از دیدن این چهار تا یار با وفا کیف می‌کردم، آدم‌هایی که خودم پیداشون کردم و ساختمشون.
همه با لباس‌های یک دست و شبیه به هم، کنار سلول‌هایی که میله‌هاش خاکستری رنگ بود، با اون دمپایی های پلاستیکی زمختشون وایساده بودن و به من و دار و دستم نگاه می‌کردن.
با محمود و رضا و حشمت به سمت پاتوقمون راه افتادیم. مثل بادیگارد بودن برام. چهارتاشون، چهار شونه و قد بلند بودن، هر چهار تاشونم به احترامم کچل کرده بودن. وقتی می‌دیدمشون یاد داداشای خودم می‌افتادم که توی اون تصادف همشون جا به جا مردن. زندگی بهم سخت گرفت و خرابم کرد، مجبورم کرد پا بزارم تو راهی که می‌دونستم تهش تباهیه!
دستمال یزدیم رو تو هوا تاب دادم و همونجور توی راهرویی پهن و موزائیک شده زندان راه می‌رفتم. رسیدیم به سلولمون، به خونمون، جایی که به غیر ما پنج تا هیچ کی جرئت نداره پاش رو بزاره و اگه بزاره قلمش خورد میشه! این سه تا جوجه به قوانین من توجه نکردن و نتیجه‌اش شد، خونین و مالین شدنشون.
در سلول رو باز کردم و وارد شدم. ظهر بود و وقت غذا؛ ولی من حوصله تو صف رفتن رو نداشتم. روی تـ*ـخت فلزی و سفت و سختم دراز کشیدم و ساعدم رو، روی سرم گذاشتم؛ می‌خواستم بعد از یه دعوا که حسابیم بهم خوش گذشته، یکمی بخوابم تا لذتش نپره!

محمود و رضا و حشمت رفتن تا غذا بگیرن. چشم‌های رنگ شبم رو بستم تا بخوابم.


در حال تایپ رمان دستاق ابدی | فاطمه بیابانی و bittre sea کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: نگار 1373، ~ریحانه رادفر~، fatimamosoomi و 15 نفر دیگر

bitter sea

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
233
امتیاز واکنش
6,408
امتیاز
263
زمان حضور
99 روز 1 ساعت 52 دقیقه
پارت دوم
به قلم مریم
صدای کشیده شدن لاستیک روی اسفالت خیابون! اژیر پلیس و امبولانس، همه و همه با‌هم قاطی شده بودن. نفس نفس زنون با دست‌هام جمعیت رو پس می‌زدم تا شاید بتونم کسی که بی جون روی زمین افتاده بود رو ببینم!
وقتی دیدمش قلبم به درد اومد! خودش بود، نازگل بود؛ نازگل من، تموم زندگی من! دست‌هام شروع به لرزیدن کردن، عرق سردی از پیشونیم سرازیر شد. کنترلم رو از دست داده بودم. چشم‌هام از شدت اشک میسوختن. اون تیله‌های عسلی چشم‌هاش بسته بودن. با دست‌های لرزونم موهای مشکی رنگ توی صورتش رو کنار زدم، لـ*ـب‌هاش تیره و خشک شده بودن، اومدم مهری روی سرش بزنم که دو تا مرد زیر بـ*ـغلم رو گرفتن و بلندم کردن. با صدای بلند فریاد زدم:
-بزارین پیشش بمونم، نازگل من تا حالا بدون من جایی نرفته.
اما ‌اونا حرف من رو نادیده گرفتن! سعی داشتن من رو ازش دور کنند.
به آسمون آبی نگاه کردم و داد زدم:
-خدا!
***
از خواب پریدم و صاف روی تـ*ـخت نشستم؛ باز کابوس دیدم، هیولایی بی شاخ و دم، که هر شب میاد و من رو از خواب بیدار میکنه، کابوسی که دوساله داره من رو از پا درمی‌آره. همه می‌گفتن مرگ نازگل یک صانحه‌است، ولی من باور ندارم. درسته من دشمن زیاد داشتم؛ اما نازگل با اون عمل زیبایی که انجام داده بود، تشخیصش برای بقیه سخت بود. پس با عقل جور در نمی‌اومد که نازگل رو کشته باشن؛ اما یه چیزی ته قلبم می‌گفت، عشقم رو به قتل رسوندن. و این ندای قلبی بود که باعث شد من با خودم عهد کنم که قاتلش رو پیدا کنم و انتقام خون نازگلم رو ازش بگیرم.
دراز کشیدم و به سقفم که همون تـ*ـخت بالایی بود، نگاه کردم. سیاه بود، مثل زندگی من! زندگی که می‌دونستم چیزی توش نیست؛ اما باز ادامش می‌دادم به امید پیدا کردن قاتل نازگل.
سرم از فکرهای زیاد درد گرفته بود. پوف کلافه‌ای کشیدم و به دور و برم نگاه کردم. بچه‌ها همه خواب بودند، هرکدوم بخاطر یک جرم به زندان افتاده بودند. زندان تویه سکوت مزخرف فرو رفته بود. سکوت رو دوست نداشتم چون یادم می‌آورد چجوری اون یک سال اول رو سپری کردم. باز سر جام دراز کشیدم و پتوی زبر و خشک قهوه‌ای رنگم رو، روی سرم کشیدم. چشم‌هام رو بستم و دعا کردم تا صبح، باز کابوس نبینم. از طرفی گشنه‌ام بود؛ ولی الان چیزی برای خوردن نبود. پس بیخیال شدم و دوباره چشم‌هام رو بستم، تا شاید این چند ساعت بدون دغدغه و کابوس بخوابم.
***
با سر صدایی که ناشی از یک دعوای دیگه بود، چشم‌های مشکی رنگم رو باز کردم. هیچ کس داخل سلول نبود، تـ*ـخت‌ها همه مرتب بودند. پیرهن خاکستری رنگم رو درست کردم و دمپایی پلاستیکیم رو پوشیدم و از سلول خارج شدم.
با دیدن جمعیت جلوی سلول اون تازه وارد‌ها، پوزخندی زدم.
-ببین اول کاری چقدر دشمن برای خودشون خریدن جوجه‌ها!
لخ لخ کنان به طرف سلولشون به راه افتادم، فرید با دیدنم، با اون صدای نازکش، سلامی بهم کرد و کنار رفت. همه از دورش متفرق شدند. یکی از اون جوجه‌ها رو دیدم که داره زیر دست محمود قصاب جون میده. دستی به سر کچلم کشیدم و گفتم:
-چی کار کرده محمود قصاب؟
محمود لگدی حواله پهلوش کرد و گفت:
-مهران خان، خبر رسیده دیشب اومده جاسوسی!
یه تای ابروی شکسته‌ام رو بالا دادم و برگشتم سمت اون جنازه آش لاش شده و گفتم:
-راست میگه؟! اگه اینطور باشه که جنازت دم در زندانه بچه!
خودش رو جمع جور کرد و با صدایی که از ترس می‌لرزید گفت:
-نه بخدا آقا مهران، من غلط بکنم.
رو به دوست‌هاش که بچه‌ها با دست گرفته بودنشون داد زد:
-د یه چیزی بگین لعنتی‌ها!


در حال تایپ رمان دستاق ابدی | فاطمه بیابانی و bittre sea کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: نگار 1373، ~ریحانه رادفر~، محمد زارعی و 16 نفر دیگر

bitter sea

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
233
امتیاز واکنش
6,408
امتیاز
263
زمان حضور
99 روز 1 ساعت 52 دقیقه
پارت سوم
به قلم مریم ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دستاق ابدی | فاطمه بیابانی و bittre sea کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: نگار 1373، Yasbenn، LIDA_M و 6 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا