خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

رمان رو برای چی دنبال می‌کنین؟ نظرتون درباره رمان؟

  • قلم

  • ایده

  • شخصیت

  • عالی

  • بد نیست

  • افتضاحه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

NIUSHA.G_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/3/21
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
372
امتیاز
123
سن
16
محل سکونت
☆ASTRO☆
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام اثر: استراتگوس ارفلون
نویسندگان: پارمیس حبیب‌نیا و نیوشا رضائی
ناظر: *ELNAZ*
ژانر: ترسناک، اجتماعی، علمی_تخیلی
خلاصه:
از کلیشه‌ها گفته‌اند؛ از تکرار‌ها، از نیروی فراطبیعی زمان و ابهت ایزدیار.
اما... می‌گریزند نیروها و خود را کنار می‌کشد؛ ایزدیار. تنها تکرار‌ها می‌مانند و کلیشه‌های درونشان که آن را به ارتحال می‌رسانند.
زمان را طایفه‌ای به دست می‌گیرند؛ پروردگار خود را از ملاعبه‌ای دردناک کنار می‌کشد و کلیشه‌ها تبدیل به آغازی جدید می‌شوند و تنها تکرار‌ها... تکرار می‌شوند.
طایفه‌هایی دست به دست هم می‌دهند تا روحش را به مکانی دیگر انتقال دهند و جسمش، محافظی است برای او.
تنها یک استراتژی قوی می‌تواند از او که نمی‌داند چیست... کیست... و زاده‌ی چیست؛ محافظت کند. استراتژی‌ای از جنس ارفلون!
{ بر اساس واقعیت }


در حال تایپ رمان استراتگوس ارفلون | کار گروهی کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: فاطمـ♡ـه، -RiRa-، LIDA_M و 12 نفر دیگر

NIUSHA.G_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/3/21
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
372
امتیاز
123
سن
16
محل سکونت
☆ASTRO☆
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:

زندگی‌ام یک استراتژی به تمام معناست.
استراتژی‌ای دردناک که تنها مرا زجر داد و بهانه‌ای برای کابوس‌هایم شد.
خودم را زاده تاریکی‌ می‌نامم، چرا که روزگار و سرنوشت همگی دست به دست هم داده‌اند و اتفاقات زنجیروارشان، فرزند تاریکی بودنم را ثابت کرد.
همانند معنای نامم، شنونده‌ای شدم تا روزگار دردهایش را برایم بازگو کند و من هم آن‌ها را تجربه کنم.
آن زمان که لالایی کودکان در کویر آتش جهنم می‌پیچید و تازیانه‌هایی که بر کمرم می‌نشست؛ اغواگری که با هر آوای جیغم، قهقه‌هایش قصر منفور شیطان را به لرزه می‌انداخت؛ من ترس را فهمیدم.
آری... متولد شدم تا معنای واقعی ترس را درک کنم و روح نا‌مطلقم را به نمایش بگذارم!


در حال تایپ رمان استراتگوس ارفلون | کار گروهی کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: فاطمـ♡ـه، LIDA_M، حنانه سادات میرباقری و 9 نفر دیگر

NIUSHA.G_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/3/21
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
372
امتیاز
123
سن
16
محل سکونت
☆ASTRO☆
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
گیسوان بلند و بلوطی‌اش، در دو سمت سرش بسته شده بود و همراه وزش نسیم، آرام تکان می‌خورد و سن کمش را به رخ می‌کشید.
همان‌طور که با چهره‌ای خندان به طرف تابِ قرمز و دو نفره می‌رفت، تیله‌های سیه‌تر از شبش را در محیط چرخاند که ناگه با تماشای زهرا که به سرعت به طرفش می‌دوید، جیغ بلندی از شدت ذوقِ کودکانه‌اش سر داد و مسیرش را عوض کرد.
مهدی و زهرا فریاد زنان و هیجان‌زده با تمام توانشان به دنبال نیوشا راه افتاده بودند و سکوتِ مهدکودک را با خنده‌هایشان می‌شکستند. پشت درختی بلند خودش را مخفی کرد و به جیغ های مهدی و زهرا اعتنایی نمی‌کرد.
-نیو وایسا!
-نیوشا خودت وایسا، بگیریمت قلقلکت می‌دیم ها!
نیوشا قهقهه‌ای تحویل دو دوست صمیمی‌اش داد و گفت:
-نمی‌تونین من رو بگیرین.
به سرعتش افزود و به منطقه‌ی ممنوعه‌ی حیاط بزرگ و هزار متری مهد کودکشان رفت. همان مکانی که بدون اجازه‌ی مربیان، حق ورود نداشتند!
دورتادور حیاط مهدکودکشان که بی‌نهایت شبیه به باغی بزرگ بود با درختان بزرگ و سر به فلک کشیده احاطه شده بود و انبود درختان کاج به آن مکان، نمایی همچون جنگل می‌داد.
از سه پله‌ی نسبتاً بلند گذشت و تعادل خود را که ناشی از قد کوتاهش بود را حفظ کرد، سرش را به سمت عقب سوق داد که زهرا و مهدی را دید که تمام تلاش خود را می‌کردند تا دوست سه ساله خود را پیدا کنند. دست کوچکش را بر روی دهانش قرار داده بود و ریز ریز می‌خندید تا صدایش به گوش آن دو نرسد. باری دیگر سرش را به سوی مخالف سوق داد و قدمی برداشت که پایش با سطلی پر از آب برخورد کرد و از پشت به زمین افتاد. آخی گفت و کم‌کم سرش را به سمت بالا آورد که با دیدن توده‌ای سیاه درست روبرویش و آن هم در منطقه شنی مهدکودک که پشتش استخری به عمق زیاد قرار داشت، خشکش زد. مبهوت به آن توده که چشمانی قرمز رنگ داشت خیره مانده بود و توانایی انجام کاری نداشت؛ حتی جیغ کشیدن و یا صدا زدنِ مهدی و زهرا!
دستش را به زمین تکیه داد و آرام ایستاد.
قدمی به سمت عقب برداشت که ناگهان پایِ کوچکش دوباره به سطلی لبریز از آب برخورد کرد و صدایش در فضا پیچید و سکوت را شکست. تعجبی نداشت زیرا هیچ‌کس در آن منطقه نبود.
نگاهِ به رنگ خونِ توده‌ای که بود، اما گویی نبود به سمت نیوشای سه ساله برگشت. کمی جلوتر آمد و در یک چشم بر هم زدن، توده‌ی سیاه به موجودی بدیع دگرگونی یافت.
کالبدی همچون بشر، ولیکن دارای سم! نگاه نیوشا به سمت سرش سوق پیدا کرد.
گوش‌هایی چو موجودات خیالی الف، ولی مانند ارک‌ها منزجر کننده و چهره و دستانی مشابه گرگ!
نیوشا وحشت‌زده و سرگشته به آن موجود خیره ماند؛ گویی نمی‌توانست نگاهش را بگیرد.
دست‌های چنگال مانندِ موجود به طرف پیکرِ دخترک حرکت کرد و آخرین صحنه‌ای که نیوشا توانست تماشا کند، رد شدن آن دست از جثه‌اش بود و رعشه‌ی عظیمی که سراسر بدنش را فرا گرفت.


در حال تایپ رمان استراتگوس ارفلون | کار گروهی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: فاطمـ♡ـه، Afsa، LIDA_M و 9 نفر دیگر

NIUSHA.G_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/3/21
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
372
امتیاز
123
سن
16
محل سکونت
☆ASTRO☆
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
-بهروز؟ به نظرت کِی به هوش میاد؟
بهروز نگاهی نگران به تک دخترش انداخت و دستی به موهای سیاهش کشید؛ عینکش را بر روی صورتش تنظیم کرد و نگاه یشمی رنگش، تنها دخترکش را می‌کاوید. دخترکِ سه ساله‌اش در مهدکودک بی‌هوش شده بود و دلیل مشخصی نداشت.
رویا دستش را روی پیشانیِ کوچک و سپید نیوشا گذاشت و خیره به بهروز، بی‌صدا ل**ب زد:
-بهروز! ببینم، تو... تو می‌دونی کِی به هوش میاد؟
نگاه سردرگم و یشمیِ بهروز به سمت مادر کودکش متمایل شد.
شروع به بازی با پوست صورتی رنگِ لـ*ـبش کرد و زمزمه‌وار گفت:
-نه، ولی... نگران نباش رویا. هیچیش نمی‌شه، مگه نیوشا رو نمی‌شناسی از سر لج و لج‌بازی، بعضی اوقات غذا نمی‌خوره؛ شاید ضعف کرده باشه.
چشمان رویا بر روی بهروز توقف کرد و بهروز، با باز و بسته کردن چشمانش سعی در آرام نگه داشتن رویایی کرد که اشک‌هایش به سرعت بر روی صورتش غلتان بود و مروارید‌هایش به سرعت از دیگری سبقت می‌گرفتند.
که می‌دانست نیوشا در خلسه‌ای ترسناک و دردآور فرو رفته است؟! که می‌دانست پشت پلک‌های آن دخترک معصوم و کوچک، چه تصاویری قرار دارد و قرار است چه بازی هولناکی شروع شود؟!
همانند تمامیِ جهان، آن زوج نیز تنها ظاهر را می‌دیدند و بس!
***
رویا پتوی نرم و صورتی‌رنگِ نیوشا را روی تنِ کوچکش انداخت و با مهربانی‌ای که درون چشمانش هویدا بود، موهای مجعدِ بلند دخترکش را نوازش کرد و گفت:
-نیو مامان، من همین‌جا کنارتم. بابایی هم اونور خوابیده، نترسی ها! باشه مامانی؟
نیوشا مظلومانه سرش را تکان داد و عروسک گربه‌ای‌اش، میومیو را در آ*غو*شش فشرد. ترس برای او حتی در این سن کم معنایی نداشت. تنها کنجکاوی و کشف اطلاعات گوناگون، در عمق چشمانش موج میزد. کنجکاوی‌هایی دردسر‌آمیز و مرگ‌آور!
چشمان گرد و معصومِ نیو، در کسری از ثانیه بسته شدند و خوابی سرشار از کابوس‌ها و دردها، با آ*غو*شی باز از دخترک کم سن و سال استقبال کرد.
***
نفس‌های عمیقشان سکوت را می‌شکست. با نگاه قرمزش خانواده رضائی را زیر نظر گرفت و به دختر کوچک خیره شد.
همان لحظه، پلک‌های دخترک باز شد و نگاهِ خواب‌آلودش آشپزخانه را نشانه رفت.


در حال تایپ رمان استراتگوس ارفلون | کار گروهی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • پوکر
Reactions: فاطمـ♡ـه، Afsa، حنانه سادات میرباقری و 8 نفر دیگر

NIUSHA.G_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/3/21
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
372
امتیاز
123
سن
16
محل سکونت
☆ASTRO☆
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
گویی چشمانی ناپیدا، قصد اوباریدنش را داشت. پلکی زد و آرام پتوی صورتی رنگش که عکس شخصیت‌های کارتونی «پو» بود را کنار زد و مقصدش را آشپزخانه برگزید. دست کوچکش را به دیواره‌های خانه میزد تا در ظلماتی که خانه را فرا گرفته بود راه را پیدا کند. دقیقه‌ای گذشت و با ایستادن بر روی پنجه‌های پایش، به قدش افزود و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان استراتگوس ارفلون | کار گروهی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: فاطمـ♡ـه، Afsa، حنانه سادات میرباقری و 8 نفر دیگر

NIUSHA.G_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/3/21
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
372
امتیاز
123
سن
16
محل سکونت
☆ASTRO☆
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
با شتاب چشمانش را گشود و خس خس سـ*ـینه‌اش برایش تازگی داشت. با مشت به سـ*ـینه‌اش می‌کوبید و در تلاش بود تا هوا را وارد ریه‌اش کند.
پس از تکاپو‌های بسیار، حجم بسیاری از هوا را بلعید و با زانو‌وان کوچکش بر زمین فرود آمد و کف دستانش را بر روی زمین، تکیه‌گاه خود کرد.
گیسوانش پریشان و رها، اطرافش را محاصره...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان استراتگوس ارفلون | کار گروهی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: فاطمـ♡ـه، Afsa، حنانه سادات میرباقری و 8 نفر دیگر

NIUSHA.G_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/3/21
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
372
امتیاز
123
سن
16
محل سکونت
☆ASTRO☆
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر چه به اطراف می‌نگریست، نتیجه کمتری می‌گرفت زیرا چیزی وجود نداشت!
دور تا دورش را سیاهیِ مطلق گرفته بود و گویی سیاهی‌‎ها قصد بلعیدنش را داشتند. آرام به خود لرزید و زیر ل**ب زمزمه کرد:
-من می‌خوام برم خونه... می‌خوام برم پیش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان استراتگوس ارفلون | کار گروهی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Afsa، حنانه سادات میرباقری، LIDA_M و 7 نفر دیگر

NIUSHA.G_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/3/21
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
372
امتیاز
123
سن
16
محل سکونت
☆ASTRO☆
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
به عرفان که دوسال از او بزرگتر بود نگاهی انداخت.
-سلام.
بعد از آن به موهای خرمایی رنگش که صورتش را گرفته بود نگریست و گفت:
- کور نمیشی؟
تک خنده‌ای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان استراتگوس ارفلون | کار گروهی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Afsa، حنانه سادات میرباقری، LIDA_M و 7 نفر دیگر

NIUSHA.G_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/3/21
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
372
امتیاز
123
سن
16
محل سکونت
☆ASTRO☆
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
پسرک آرام و بی‌صدا به دیوار تکیه داده بود و به بچه‌هایی که با انرژی و پرسر و صدا در راهروی مهدکودک که با رنگ نارنجی و وسیله‌ای کلفت و نرم پوشیده شده بود و بازی می‌کردند؛ نگریست. آمنه رمضانی از دفتر مدیریت ساده خود بیرون آمد و درب بزرگ و شیشه‌ای مهدکودک را گشود. با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان استراتگوس ارفلون | کار گروهی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Afsa، حنانه سادات میرباقری، LIDA_M و 7 نفر دیگر

NIUSHA.G_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/3/21
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
372
امتیاز
123
سن
16
محل سکونت
☆ASTRO☆
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
با باز و بسته کردن چشمانش به او اطمینان بخشید و لبخندی سرشار از آرامش نثار دوست صمیمی‌اش کرد.
نه! اون نباید می‌گذاشت که ماشین‌ها را هم تصاحب کنند.
از روی زمین بلند شد و دستش را به دیوار‌های نارنجی رنگ زد و به سمت مهدی رفت. تن صدایش را بلندتر برد و گفت:
-من بازی کردم و خوب کاری کردم. اون لگو‌ها واسه همه‌ی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان استراتگوس ارفلون | کار گروهی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Afsa، حنانه سادات میرباقری، LIDA_M و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا