خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

به ایده و قلم نویسنده از 10 چه نمره‌ای می‌دهید؟

  • صفر

    رای: 0 0.0%
  • یک، دو یا سه

    رای: 0 0.0%
  • چهار یا پنج

    رای: 0 0.0%
  • پنج یا شش

    رای: 1 5.6%
  • هفت یا هشت

    رای: 0 0.0%
  • نه یا ده

    رای: 4 22.2%
  • یازده :)

    رای: 13 72.2%

  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زینب باقری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/3/21
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
1,965
امتیاز
203
سن
20
محل سکونت
ایران
زمان حضور
21 روز 12 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق یکتا
نام رمان: در همسایگی هرماس
نام نویسنده: زینب باقری کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: Ryhwn
ژانر: فانتزی، ترسناک
سطح: اختصاصی
خلاصه:
آرام و بی‌صدا قدم برمی‌دارند. نه سایه‌ای دارند، نه ردپایی.
نه می‌توانی با آن‌ها دشمن باشی، نه احساس صمیمیت می‌کنی.
نه از آن‌ها وحشت داری، نه یقین داری که بی‌خطرند.
نه غریبه‌اند و نه آشنا.
آن‌ها همسایه‌های تو هستند؛ همسایه‌های مهربان و خطرناکت.


✺اختصاصی رمان در همسایگی هرماس | زینب باقری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: رز سیاه، ~ĤaŊaŊeĤ~، زهرا.م و 41 نفر دیگر

زینب باقری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/3/21
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
1,965
امتیاز
203
سن
20
محل سکونت
ایران
زمان حضور
21 روز 12 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
PicsArt 07 14 10.58.24

ن والقلم و ما یَسطُرون
مقدمه:
کسی می‌داند این‌جا چه‌خبر است؟
به من گفته بودند فقط قرار است با چندتا جسمِ معلق در هوا و گاهی هم صدای جیغ مواجه شوم.
این کمی فراتر از صدای جیغ است.
این همان نفخِ صورِ کر‌کننده‌ای است که جانِ آدم‌ها را می‌گیرد.
این همان هرماس است.
همان اهریمنی که در قالبِ دوست و فرشته‌ای مهربان ظاهر می‌شود و پیش از آن‌که بفهمی، روزگارت را سیاه می‌کند.


✺اختصاصی رمان در همسایگی هرماس | زینب باقری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: رز سیاه، ~ĤaŊaŊeĤ~، زهرا.م و 41 نفر دیگر

زینب باقری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/3/21
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
1,965
امتیاز
203
سن
20
محل سکونت
ایران
زمان حضور
21 روز 12 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
فصل اول
اینجا دیگر کجاست؟

طهماسب در کشوی چوبی دنبال کراوات مشکی‌رنگش می‌گشت. مدام تکرار می‌کرد:
- فوق‌العاده‌ست! این بهترین و بزرگ‌ترین فرصتیه که تا حالا توی زندگیم داشتم. نمایشگاه کتاب لندن با حضور جمعی از نویسنده‌های مشهور جهان!‌‌
رو به پیرمرد کرد و گفت:
- این فوق‌العاده نیست رابرت؟
پیرمردِ رنگ‌پریده‌ که مقابل آینه‌ی قدی سمت راست اتاق ایستاده بود، لبخندی زد و به طهماسب نگاه کرد.
- به نظر می‌رسه خیلی کار داری طهماسب. من بعداً بهت سر می‌زنم.
طهماسب بدون توجه به او مشغول مقایسه‌ی دو کراوات توی دستش بود که از نظر پیرمرد هیچ فرقی با هم نداشتند. دل توی دلش نبود و از فرط هیجان، قلبش مانند قلب گنجشک می‌زد. مطمئناً حتی در روز ازدواجش هم این‌قدر خوشحال نبوده است.
پیرمرد برای آخرین‌ بار به تصویر خودش در آینه نگاهی انداخت. چشمانش را ریز کرد و مرموزانه دستی به چانه‌اش کشید. سپس از آینه دور شد و به‌سمت در چوبی رفت تا از کلبه خارج شود.
اما تصویر پیرمرد هنوز توی آینه بود. تصویر او با خودش نرفته بود. همان‌جا ایستاده بود و از توی آینه با نیشخند به طهماسب نگاه می‌کرد و چشمانش حالتی شیطانی و خبیث داشت. فقط خدا می‌دانست که در آن کلبه‌ی تاریک و دورافتاده چه اتفاقی در حال وقوع است. تصویرِ جامانده در آینه، هرگز خبر از اتفاقات خوشایندی نمی‌دهد.
طهماسب، بی‌خیال به‌سمت آینه آمد و سوت‌زنان، مشغول بستن کراواتش شد. درست قبل از اینکه طهماسب به آینه برسد، تصویرِ توی آینه دود شده و به هوا رفته بود. کافی بود طهماسب سه ثانیه زودتر سر برسد تا مچ پیرمرد را گرفته و تصویر ترسناکش را در آینه ببیند. اما هنوز برای آشکار شدن چهره‌ی واقعی پیرمرد زود بود. پیرمرد تیزتر از آن بود که اجازه دهد به همین سادگی دستش رو شود.
طهماسب بعد از اینکه کت‌وشلوار گران‌قیمت مشکی‌اش را پوشید، از کلبه بیرون آمد. ایزابلا روی نیمکت چوبی درب‌وداغانی که درست روبه‌روی کلبه جای داشت، تک‌وتنها نشسته بود. طهماسب با لبخند به‌سمتش رفت؛ همان لبخندهایی که آدم‌بزرگ‌ها به بچه‌ها می‌زنند و خیال می‌کنند بچه‌ها خوششان می‌آید.
طهماسب تابه‌حال ندیده بود که این دختر‌بچه بخندد. تمام تلاشش را کرده بود که به او نزدیک شود و از کارش سر دربیاورد؛ اما ایزابلا دختری نبود که بتوان به‌ راحتی به او نزدیک شد.
طهماسب بالای سر دختر ایستاد. ایزابلا مثل همیشه کتابی ترسناک را بدون اینکه بخواند، در دستش نگه داشته بود. طهماسب به پوست لطیف دختر نگاه کرد. پوست دختر درست مثل برف بود؛ سفید، نرم و البته سرد. حتی طهماسب هم سردی آن را حس می‌کرد. دختر با لحنی غم‌زده گفت:
- کاش مامانم اینجا بود! خیلی سردمه.
- سردته؟ اما هوا که خوبه. می‌خوای برات پتو بیارم؟
ایزابلا نگاهی به کتابش انداخت. آن را مانند جسمی باارزش به‌سمت طهماسب گرفت و گفت:
- تو می‌خواستی کتابم رو ببینی نه؟ بگیر؛ می‌تونی بخونیش.
طهماسب خندید و کتاب را گرفت.
- ممنون! ازش مراقبت می‌کنم.
بعد آرام‌آرام به‌سمت ماشین سیاه‌رنگی که حالا به‌خاطر غبار نشسته روی بدنه‌اش بیشتر به سفیدی می‌زد، قدم برداشت. این کارِ ایزابلا برایش ارزش زیادی داشت؛ چون معتقد بود آدم باید خیلی به یک نفر اعتماد داشته باشد که کتابش را به او قرض بدهد. او این لطف را بی‌جواب نمی‌گذاشت. قصد داشت از نمایشگاه برای ایزابلا چند کتاب ترسناک بخرد.


✺اختصاصی رمان در همسایگی هرماس | زینب باقری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: رز سیاه، ~ĤaŊaŊeĤ~، زهرا.م و 38 نفر دیگر

زینب باقری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/3/21
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
1,965
امتیاز
203
سن
20
محل سکونت
ایران
زمان حضور
21 روز 12 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
در ماشین را باز کرد تا سوار شود.
سایه‌ای روی سنگ‌ریزه‌های جاده نمایان شد. طهماسب با شنیدن صدای قدم‌ها، رویش را برگرداند و با چهره‌ی آشنای کشیش روبه‌رو شد. کشیش هم به او نگاه می‌کرد؛ اما در ابتدا به‌خاطر نور خورشید نتوانست چهره‌اش را تشخیص بدهد. بعد از اینکه او را شناخت، لبخند گرمی زد و راهش را به‌سوی او کج کرد.
طهماسب هم لبخندی زد و قدمی به جلو برداشت.
- عصر به‌خیر جناب کشیش!
- عصر به‌خیر! چه کت‌وشلوار زیبایی! جایی‌ می‌ری؟
- بله، نمایشگاه کتاب. کتابی هست که دلتون بخواد بخونین؟ می‌تونم براتون از اونجا بخرم.
- متشکرم طهماسب؛ من کتاب نمی‌خونم.
- آه که‌ این‌طور.
لـ*ـب باز کرد تا خداحافظی کند که کشیش گفت:
- طهماسب؟
- بله جناب کشیش؟
- تو داری می‌ری به‌سمت جاده؛ درسته؟ هوا داره تاریک می‌شه؛ بهتره مراقب باشی.
طهماسب خیال کرد منظور کشیش این است که هنگام رانندگی در شب، احتیاط کند. بنابراین لبخند کمرنگی به‌منظور تشکر زد و گفت:
- نگران نباشید. چشمای من مثل چشم عقاب تیزه.
خواست برود که کشیش دوباره صدایش زد.
دیگر داشت دیرش می‌شد. منتظر به دهان کشیش زل زد. کشیش کمی مکث کرد. انگار می‌خواست چیزی را بگوید ‌که در گفتن آن تردید داشت. بعد از کمی مِن‌مِن و این‌پا و آن‌پا کردن، دلش را به دریا زد و گفت:
- اگه همسرت رو دیدی، فرار کن.
چشمان طهماسب گرد شد. مثل دانش‌آموزی که جلوی چشمانش معادله‌ای پیچیده و سخت را حل کرده باشند، با گیجی گفت:
- ببخشید، متوجه نمی‌شم.
کشیش که حالا شهامتش در گفتن، بیشتر شده بود تکرار کرد:
- گفتم اگه همسرت رو دیدی، فرار کن.
- چرا باید همسرم رو ببینم؟ همسر من اصلاً انگلستان نیست جناب کشیش؛ اون الان ایرانه.
کشیش کاملاً جدی به چشمان طهماسب زل زد.
- بله درسته. همسر تو الان توی انگلستان نیست؛ بنابراین اگه اون رو توی انگلستان دیدی، باید فرار کنی.
طهماسب که گیج شده بود، مدتی ساکت ماند. دستی به موهایش کشید و نفسش را بیرون داد.
کشیش به‌سمت جاده برگشت و به مسیرش ادامه داد و طهماسب را با دنیایی از پرسش و تعجب تنها گذاشت. قبل از رفتنش طهماسب چند بار او را صدا زد؛ اما کشیش توجهی نکرد. ظاهراً قصد نداشت بیش از آن توضیحی بدهد.


✺اختصاصی رمان در همسایگی هرماس | زینب باقری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: رز سیاه، ~ĤaŊaŊeĤ~، زهرا.م و 33 نفر دیگر

زینب باقری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/3/21
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
1,965
امتیاز
203
سن
20
محل سکونت
ایران
زمان حضور
21 روز 12 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
طهماسب به ساعت مچی‌اش نگاهی کرد. دیگر آن هیجان‌ و اشتیاق را نداشت. اصلاً برای مدتی نمایشگاه کتاب و نویسندگان مشهورِ موردعلاقه‌اش را فراموش کرده بود. او از تجسم لحظه‌ای که کنار نویسندگان دیگر می‌ایستد و با آن‌ها هم‌صحبت می‌شود، دست کشیده بود و حالا فقط لحظه‌ای را تصور می‌کرد که همسرش را در نمایشگاه‌ کتاب لندن می‌بیند. آن‌‌گاه باید چه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان در همسایگی هرماس | زینب باقری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: رز سیاه، ~ĤaŊaŊeĤ~، Narín✿ و 32 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا