خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

P.E.G.A.H

شاعر انجمن رمان ۹۸
شاعر انجمن
  
عضویت
18/4/21
ارسال ها
242
امتیاز واکنش
5,652
امتیاز
263
محل سکونت
خانواده‌ام!
زمان حضور
29 روز 11 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
"بسم رب القلم"

نام رمان
: سقوطِ قُفنوس
نام نویسنده: pegah84 کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: Ryhwn
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه:در سپیده دمی که بویِ آتش و دیلاق همه جا میپیچد، مرگ قفنوس فرا می‌رسد و بانگی سوزناک سرتاسرِ دنیایِ دخترکی ۱۸ ساله را فرا میگیرد... اتفاقی یک شبه که محورش زندگی چند نفر را به تباهی می کشد و ورق را به صفحه ای سیاه و چرکین تبدیل می کند...
"تبعیدِ آدم و حوایِ عاری از گُناه تکرارِ مکرر داستان ما..."


در حال تایپ رمان سقوط قفنوس | pegah84 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Narín✿، Z.A.H.Ř.Ą༻، ɢнαzαʟ و 14 نفر دیگر

P.E.G.A.H

شاعر انجمن رمان ۹۸
شاعر انجمن
  
عضویت
18/4/21
ارسال ها
242
امتیاز واکنش
5,652
امتیاز
263
محل سکونت
خانواده‌ام!
زمان حضور
29 روز 11 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
به نامِ خالق قلم
تا که آفرید،
برایِ دردِ عَلم...
قلم را در دستانِ نحیفم میچرخانم که قطره اشکی سِمِج فرو میچِکد، سخت بود! نوشتن و به تباهی کشیدن داستانی هر چند کاغذی سخت و جان فرسا بود. اما این روز ها دنیایِ ما آدم ها را هاله ای خاکستری فرا گرفته و هر دم چرخ گردانش به دور غم توقف می کند...!
دیگر لازم نبود قلم من از امیدِ واهی و واهیِ شادی بنویسد و به آدم هایِ زود باور بخندد، اینبار قلمم پیشروی کرد تا حقایق را به رخ بکشد، بگوید زندگی گل و بلبل نیست، بگوید دنیایمان خاکستری شده دیگر سفیدِ مطلق نیست، بگوید عشق یعنی یک مسیرِ ناهموار همه اش سمفونی غم نیست... اما در پگاهِ رمان، در آماجِ دیلاق و خاکستر و فریاد، باید از دل آتش رسم قُفنوس را به جای آورد و پر اقتدار تر از قبل اوج گرفت و این یعنی شروعی دوباره، آغازی یکباره...!


در حال تایپ رمان سقوط قفنوس | pegah84 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Narín✿، Z.A.H.Ř.Ą༻، ɢнαzαʟ و 14 نفر دیگر

P.E.G.A.H

شاعر انجمن رمان ۹۸
شاعر انجمن
  
عضویت
18/4/21
ارسال ها
242
امتیاز واکنش
5,652
امتیاز
263
محل سکونت
خانواده‌ام!
زمان حضور
29 روز 11 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
ملودیِ سوزناک آژیر و زاری، توده های برف و قطراتِ چرکین باران، هیاهوی مردم و ناله های مبهم یک مادر، گلویم را آتش میزند و بُغضی‌ راسخ و پرقدرت پیشروی میکند، سرم را به دیوار می‌چسبانم و دستی بر چشمانِ تب دارم میکشم که حریصانه جسدش را در خاطرم ثبت می کند...! سقوط یک قفنوس، تهه یک امیدِ واهی، پایانِ یک آغاز و اتمامِ یک تراژدی همین لحظه اتفاق افتاد، همین لحظه دنیا بر سرم چرخید و به زانویم زد چون امروز، چون این ساعت و دقیقه و ثانیه قفنوس دیگر بلند نشد، قفنوس در پگاه آمد و در پگاهی محو شد... با چشمان تار دور و بر را نگاه میکنم و با فلاکت و گنگی دست بر سرم میگذارم که با شدت سیل اشک هایِ بیصدا از تیغه بینی ام میچکند. اینبار میخواستم بسازم، بخدا قصدم جبران و تسکین تک به تک درد هایش بود، قصدم آرامش و پایان جدل بود. خدا از کدام سو امتحان دردناکش را نازل کرد که اگر بعد مرگ پدر توانستم سر پا شوم دیگر نتوانم!
دردی عجیب قلبم را میدَرد و مشتم بر رویش قرار میگیرد، صوت اشعاری ناواضح در گوش هایم منعکس می‌شود و در دالانی از سیاهی غرق می شوم... سیاه مانند روزگارم، سیاه مانند سنگ قبر و آسمانِ به عزا نشسته، سیاه مانند خاموشی و رخت تنم...!
" بخدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم،صد افسوس
که لَبم باز بر آن لَب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم،خنده به لَب،خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل..."
#فرخزاد
***
با لپ های گل انداخته به قالیِ دست بافِ خانوم جان خیره میشوم، نسیمی خنک بر صورت تب کرده ام تازیانه میزند و بویِ دلنشین یاس و نرگس مرا به خلسه ای شیرین فرو می برد که صدایِ پدر حواسم را معطوف به حال می کند ...
_گوشِت با منه‌ باباجان؟ میفهمی چی میگم؟
زبانم قاصر است که بگویم من با تمام جان و دل حرف هایتان را حلاجی میکنم تا وقتی صحبت از شخصی باشد که حتی با اسمش قلبم دیووانه میشود و رخنمایِ لیلی را تکمیل می‌کند. تنها به "بله" ای لبریز از شرم و عشق بسنده می کنم، پدر با رضایت سرش را تکان می دهد و حرف می زند، حرف می زند و من گُر میگیرم...
_پسر خوبیه، منکر این نیستم، تو هم بزرگ شدی و لازم نیست نظریات منو در نظر بگیری فقط یک کلام ببین بهت می‌خوره یا نه!...
گوشه دامنم را در مُشت می‌گیرم که صدایِ موذنِ محبوب پدر در آسمان با نوایِ ملکوتی پخش می‌شود و از التهاب صورتم‌ می‌کاهد...
_نور چشمم نخواستم کس دیگه ای باهات هم سخن شه‌ و از خاستگاری حرفی بِشنُفی الا از خودم تا واقعیات رو بگم و نظر خودتو بهشون برسونم، از قدیم الایام‌ هم خانوم جون می‌گفت چیزی که عیان است چه حاجت به بیانش! جیک و پوک زندگی امیرناصرو می‌دونی، میفهمی مادرش چی بوده و چیکار کرده، منم حرفامو زدم و راهنماییت کردم حالا دیگه خود دانی هر تصمیمی بگیری اولویت و جواب همونه.
دعا کردم کسی بیاید و مرا از سنگینی نگاه پدر تبرئه کند اما دست های مردانه و زُمختش، دست هایِ نحیفم را در بر گرفت و باز آرام گرفتم...
_دار و ندارمی دخترِ بابا، بعد‌ ۱۰ سال اجاق کوری و بی امیدی نصیبِ منِ چشم به راه شدی همون اولش گفتم یه دَبه بزرگ میخرم تمامِ زندگیمو داخلش میندازم تا بترشه و برا خودم بمونه تا ابد و یک عمر، اما گلِ من پدرت دیگه سنی ازش گذشته و نوه میخواد، سر و سامون گرفتنت آرزوشه، منتهی با آدم درست! امیر ناصر یعنی پشتت گرمه به حاج سعید، به من، ازش تا حالا هم غیر خوبی چیزی ندیدم الا لکه والده که مهم نیست... حالا نظرت چیه؟
خانوم جان با تسبیح بلند و چوبیش می رسد و با خود عطر گل محمدی و رازقی را به ارمغان می آورد، نفس عمیقی میکشم که با سخن خانوم جان خون در رگ هایم منجمد میشود...
_ایمان سه ساعتِ نشستی با دختری حرف میزنی که از وقتی خبر خاستگاری شده یه پر گوشت گرفته و مدام سرک می‌کشه سمت اتاقِ همیشه روشن امیر ناصر!
نگاه پر شیطنتی سمتم روانه کرد که باعث شد سرم را تا یقه فرو ببرم... همیشه همینطور بودم، وقتی حرف مهمی میشد، وقتی جریان آینده و امیرناصر می آمد وسط، ضربان قلبم کر کننده بود و دعا میکردم کسی صدایش را نشنود تا جار رسواییم به گوشِ اهالیه‌ این عمارت نرسد...
خانوم جان نخ حرف را می گیرد و حرف دلم را به زبان می راند...
_حاجی خودت میدونی امیرناصر مناسب یکی یدونته همون که پگاه نوقدم رسید نافشو با اسم امیر ناصر بریدن، دیگه مشکل چیه ؟
پدر با دقت به صورتم خیره می شود و آه می کشد
_ها جیران؟ نمیخوای تکلیف مشخص شه بابا
خانوم جان نیشگون ریزی از بازویم میگیرد و با چشم و ابرو می فهماند که باید حرف دلم را بزنم، با دو دلی لَب باز میکنم...
_باباجان هر چی خودتون صلاح میدونید.
دستی به ته‌ ریشش می‌کشد و عمیق به فکر فرو می‌رود اما بعد چند دقیقه که نزدیک سالیان دراز گذشت لَب می‌زند:
_پس ان‌ شاءالله که خِیره
بلند می‌شود، یا حقی می‌گوید و به سمت حوض می‌رود تا قشنگ ترین لحظه را در ذهنم تداعی کند، وضو گرفتن پدر یکی از نشانه هایِ عمیق خوشبختی بود که بعد شستن هر اَندام الله اکبری می‌گفت و جلایِ روحم می‌شد...
خانم جان با شادی کناره‌ ی چارقد را به چشمش می‌کشد و با بغضی مشهود در صدایش می‌گوید
_الهی شکر لَب گور هم سر و سامون گرفتن سعید رو دیدم هم ایمانم، الآنم نوه هایِ قشنگِ پاکم به خواستشون می‌رسن
دستم را فشار می‌دهد
_خوشبخت بشی جیرانِ ایمان
تشکر آرامی می‌کنم که ولوم صدایش را تا آخرین حد ممکن پایین می‌آورد
_دوسش داری؟
لَب می‌گزم که ریز می‌خندد
_معلومه که دوسش داری، این رنگ و لعاب صورتت چی میگه؟ اصلا همین تپش قلبت حالِ عاشقتو عیان ساخته قیزکم
با چشمان گشاد شده خیره ی چروک های صورتش می‌شوم، صدای قلبم را شنیده بود؟ وای اگر پدر هم شنیده باشد‌‌... اجازه تلاش بیشتر به مغزم نمی‌دهد و بلند می‌خندد، با کمک عصا می‌ایستد، بُوسه ای بر موهایم می‌نشاند و می‌گوید
_الحق که جوونی مادرتی جیران!
چشمک بامزه ای می‌زند
_نترس کس دیگه ای نفهمیده زلفامو که تو آسیاب سفید نکردم حالتو فهمیدم قشنگم
تبسمی شیرین کُنج لَب هایم خانه می‌کند
_الهی همیشه سایَتون بالاسرمون باشه خانوم جان
_چوخ ممنون قیز، چوخ ممنون
صدایش را بالا می‌برد
_افسانه کجا رفتی دختر؟ بیا تا حاجیتون می‌ره مسجد و برمی‌گرده بساطِ تابستون پهن باشه...
صدایِ ضعیفِ مادر از زیر زمین هُویدا می‌شود.
_اومدم خانوم جان، اومدم
در گرمایِ وسط تابستان و مرداد ماه ، صدای کولر و قل قل سماور، هندوانه های قاچ شده و زردآلو و سیب ترش هایِ رسیده در کنار امنیت پدر و عشق به ناصر و شوخی های خانوم جان دلیلی می شود برای خوشبختی بسیار و خنده هایِ از تهه‌ دلم...
***


در حال تایپ رمان سقوط قفنوس | pegah84 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Narín✿، Z.A.H.Ř.Ą༻، زینب باقری و 15 نفر دیگر

P.E.G.A.H

شاعر انجمن رمان ۹۸
شاعر انجمن
  
عضویت
18/4/21
ارسال ها
242
امتیاز واکنش
5,652
امتیاز
263
محل سکونت
خانواده‌ام!
زمان حضور
29 روز 11 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
"زندگی بدون اینکه اندکی صبر کند و زمانی برایِ اندیشه و کودکی بگذارد همیشه در دویِ ماراتن بود، آنقدر چابک و سریع و صریح پیش می‌رفت که آدم گاهی فراموشش میشد خوشبختی در گذر است... خوشبختیِ زیبا و رویایی من هم به طرز عجیب و فجیهی در گذر بود، چنانچه خورشید هنوز طلوع نکرده غروب میکرد، روز ها پر شتاب در آمد و رفت بودند و من و لبخند هایم در هر روز از حد بی منتهایِ نیک بختی مسرور می‌گشتیم و ای کاش بی توجه نبودیم به حرف خانم جان که می گفت خنده ی زیاد گریه ی عمیق را همراه دارد... !"
به تصویرِ خودم در آینه خیره شدم و یک تایِ ابروهای پرپشت و بند انداخته ام را بالا دادم و به دور خود چرخی زدم و یادِ سیندرلا با دامن پُف کرده و تبسمی شیرین، منتظر شازده ی اسب سپید در خاطرم زنده شد!
با صدایِ گرم مادر از جا پریدم، سینیِ برگ های انگور دستش بود که به سمتم آمد، لبخندِ ملیحی به رویم پاشاند و نگاهش را به پسرعمویِ کوچکم دوخت.
_یاسین، بیا برو زن عمو رو صدا کن بیاد دلمه پیچیدم هوَسونه بارِش.
اگر امیر ناصر آنجا بود چه؟ حداقل یک نگاه میدیدمش.
_مامان یاسین بازی کنه من میرم زن عمو رو صدا کنم.
با مشکوکی نگاهم کرد و لبخندش تغییر حالت داد " پر معنا و بدجنـس"
_عجب! قبلنا که بزور از اتاق و تنهایی بیرونت میکشیدم و با هزار غرغر سمتی می‌فرستادمت، الان واس خاطر امیر ناصر داوطلبم میشی؟
رنگم به وضوح پرید اما سعی کردم صدایم نلرزد ، راستش حسِ یک متهم با پرونده جنایات سنگین را داشتم...
_آره... نه یعنی مامان جان الان حوصله طراحی و کتاب نداشتم هوایِ باد کردم این طفلی بچه هم مهمونه، بمونه بازی کنه خودم میرم یه نفسی هم میکشم.
لپم‌ را با دو انگشتش محکم کشید.
_بسوزه پدرِ بقالی که مشتریشو نشناسه! جیرانِ منی دیگه.
چشمکی سویم حواله کرد
_منم واس هر بهونه ای رخصت می‌گرفتم سمت خونه خانوم جان تنگه‌ پاییدنِ ایمان.
دلبرانه خنده ای کردم
_الان برم زن عمو رو صدا بزنم یا نه؟
_برو دختر که دلت سریده‌، به رخصت منم احتیاج نیست، هر وقت حس کردی یچی کمه یه نظر بنداز سویِ چشاش اون کمیت خود به خود حل میشه.
مادر راست میگفت امیر ناصر حلالِ هر تنگی دل بود...
نگاهی اجمالی به آینه انداختم و زلف هایِ مشکینم‌ را به زیر چارقد دادم هیچوقت اهلِ سرخاب سفیدآب و وسایل فریبنده مادر نبودم من نقاشی را فقط بر روی برگه دوست داشتم نه صورت، چون ناصر همه چیز را فرمالیته می‌پسندید...!
از خانه بیرون زدم و دور اطراف را نگاه انداختم، خانه ما عمارت بود! عمارتِ فرحزاد. از آن خانه باغ هایی که هزاران هزار خاطر خواه دارد و کارگردان ها برایش سر و دست میشکنند، با حوضی بزرگ و فیروزه ای در وسطش و انواعِ درخت و گل در اطرافش و چند ساختمان که فضای نوستالژی و زیبایی تدارک میدید، قناری و مرغ عشق اجزای اصلی عمارت و صدایشان جلایِ روح بود، پیشینه ی دیرینی داشت اما عشق و حس خوب در تک تک آجرهایش لبریز میشد آن هم وقتی سه برادر در هر گوشه ساکن بودند و رج به رج با محبت هایشان خاطره می بافتند... دامن چین دار و فیروزه ایم را در مشت گرفتم و آرام آرام پله ها را طی کردم، تقه ای به در زدم که باز کوبشِ قلبم اوج گرفت و عرقی سرد بر تیره ی کمرم نشست، بی اختیار چشمانم بسته شد که با صدایش از جا پریدم...
_به به چشممون به جمالِ جیرانِ عمو منور شد.
گوشه ی چشمش چین افتاد و من به این فکر کردم که حتی خنده هایِ ناصر هم خاص بود، اختصاصی و دین و دل ربا... سرم را به زیر انداختم، با آخرین ولوم ممکن سلام دادم.
_علیک السلام بفرما خونه
_مزاحم نمیشم پسرِ حاجی
دور و بر را نگاه کرد و سرش را پایین آورد، وسوسه انگیز زمزمه کرد.
_نگو پسرِ حاجی نامسلمون، محرم نیستیم به گُناه میوفتی با این صدایِ کرشمه دار و لحنِ خاص.
صورتم پر‌ شدت سوخت که سرش را بالا برد
_حالا امرت با پسر حاجی بود یا خودِ حاجی؟
_هیچکدوم
سرم پایین بود اما حس کردم باز گوشه چشمش چین افتاد...
_آهااا پس دلت تنگه بی قراری مجنون بود.
خوب بلد بود، دل بردن را خوب یاد گرفته بود!
زن عمو با چادر سفیدی که دورش بسته بود تا برآمدگی شکمش معلوم نباشد، آمد دم در و با محبت و عشق نگاهمان کرد
_خوبی جیران جانم؟
شماتت بار ناصر را صدا زد...
_امیر ناصر چی گفتی به این بچه که عین لبو سرخ شده؟ بیا داخل دختر، بیرون تو پهنِ خورشیده گرما زده میشی.
_ممنون شما بفرمایید خونه، مامانم گفت صداتون بزنم دلمه پیچیده
_میام قربونت برم فقط واستا دو دقیقه کیک پختم افسانه جون دوست داره.
بعد از رفتنش امیر ناصر هم راهش را به سویِ کفتر خانه کج کرد اما لحظه ای ایستاد و آرام گفت
_دخترتو عروس کردم، بچه دار شد و تو نیومدی. اگه دوست داشتی یه سر بیا ببین
با همان سر به زیری "باشه" ای گفتم و او رفت...
عاشق کبوتر بود و گوشه ای دنج و پرت از ساختمان، کفتر خانه اش شد، کوچکتر که بودم همیشه آنجا می‌رفتیم و اوقاتمان صرفِ بق بقویشان میشد با یاد آن روزها تبسمی کردم و به دنیایِ گذشته پر‌ کشیدم...
***
"_یه کفتر بردار جیرانِ عمو
انگشت بر دهان و متفکر خیره اش شدم
_مالِ خودِ خودم باشه؟
_مالِ خودِ خودت
با دقت همه را نگاه کردم و چشمم به بچه کبوتری که یک چشمش پر‌ از عفونت بود و لنگ راه می‌رفت ثابت شد، با اشاره ی دست نشانش دادم
_پسرعمو چرا چشاش اینقدر غم داره؟
صدایش محزون و گرفته شد
_پدر و مادرش مُردن، تنها مونده
_من میشم مامانش، باشه؟
لبخند مهربانی زد
_باشه
_پسره یا دختر؟
_دختر
_اسمشو میذارم‌ آلما عین سیب خوشکله"
***
زن عمو به شانه ام زد و از دنیایِ خاطرات پرت شدم به حال...
_کجایی دختر؟ بریم
_بریم
به مسیر کفتر خانه نگاه کردم و با شادی که از حضورِ ناصر گرفته بودم همراهه زن عمو از میان درخت ها گذشتیم.


در حال تایپ رمان سقوط قفنوس | pegah84 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Narín✿، Z.A.H.Ř.Ą༻، زینب باقری و 14 نفر دیگر

P.E.G.A.H

شاعر انجمن رمان ۹۸
شاعر انجمن
  
عضویت
18/4/21
ارسال ها
242
امتیاز واکنش
5,652
امتیاز
263
محل سکونت
خانواده‌ام!
زمان حضور
29 روز 11 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
به پله های ورودی خانه که رسیدیم زن عمو سرش را
کج کرد و آرام گفت
_برو دختر کار واجب داره که گفت بیا کفتر خونه.
با نگرانی نگاهش کردم که لبخندش شکل گرفت
_نگران نباش میگم خواستی خونه رو دست بکشی که گرد و خاک نشسته روش، من که پا به ماهم درک میکنن.
_آخه...
_آخه بی آخه هر چی شد پایِ من. حالا برو ببینم چیکارت داره که دیروز نه غذا خورد نه از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سقوط قفنوس | pegah84 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Narín✿، Z.A.H.Ř.Ą༻، زینب باقری و 14 نفر دیگر

P.E.G.A.H

شاعر انجمن رمان ۹۸
شاعر انجمن
  
عضویت
18/4/21
ارسال ها
242
امتیاز واکنش
5,652
امتیاز
263
محل سکونت
خانواده‌ام!
زمان حضور
29 روز 11 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناگهان گویا رعدی آسمان خراش خنده هایش را قطع می‌کند و فکری به اندازه بارش هزاران ابر اخم هایش را در هم مبتاباند، برقِنگاهش چنان معطوفِ من بود که میان خودم جمع می شوم و او با یک نگاهِ عمیق، سر تا پایم را مورد سوال قرار می دهد. این صدایِ بُم مردانه و خاص این تپشِ ناکوک قلبم عجیب سمفونی خاصی می‌نواخت...
_این بله گفتنات اینا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سقوط قفنوس | pegah84 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: Narín✿، Z.A.H.Ř.Ą༻، ɢнαzαʟ و 12 نفر دیگر

P.E.G.A.H

شاعر انجمن رمان ۹۸
شاعر انجمن
  
عضویت
18/4/21
ارسال ها
242
امتیاز واکنش
5,652
امتیاز
263
محل سکونت
خانواده‌ام!
زمان حضور
29 روز 11 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
با طمانینه کنارش گام برمی‌دارم اما یک لحظه چرخش کلید در گوشم طنین انداز می‌شود که بی اختیار با سرعت دو از مهلکه و کنار ناصر فرار کردم، با بهت نگاهم کرد و ناگهان شلیک خنده اش با آواز قناری در هوا پیچید، آنقدر خندید که شرمزده سرم را به زیر افکندم ولی نتوانستم زبانم را در حلق بند کنم
_خب بابا جانم ببینه محرم نشده پیشتونم دلخور میشه.
چند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سقوط قفنوس | pegah84 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Narín✿، Z.A.H.Ř.Ą༻، ɢнαzαʟ و 10 نفر دیگر

P.E.G.A.H

شاعر انجمن رمان ۹۸
شاعر انجمن
  
عضویت
18/4/21
ارسال ها
242
امتیاز واکنش
5,652
امتیاز
263
محل سکونت
خانواده‌ام!
زمان حضور
29 روز 11 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پدر بر می‌گردد و عمیق نگاهم می‌کند انگار می‌خواهد نظر خودم را هم بداند، عمو دست بر شانه اش می‌گذارد.
_امر خیرِ حاجی تعلل نکن.
پدر کلافه نفسش را بیرون می‌دهد و با نگاهِ مهربانش می‌گوید برو به دنبال خوشبختیت اما نگاهش به امیر ناصر دوستانه نیست، می‌گوید پسرم اما پسرش نیست.
_پسرم برید حیاط حرفاتون رو بزنید، همه چی رو بی کم و کاست برا هم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سقوط قفنوس | pegah84 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Narín✿، Z.A.H.Ř.Ą༻، ɢнαzαʟ و 8 نفر دیگر

P.E.G.A.H

شاعر انجمن رمان ۹۸
شاعر انجمن
  
عضویت
18/4/21
ارسال ها
242
امتیاز واکنش
5,652
امتیاز
263
محل سکونت
خانواده‌ام!
زمان حضور
29 روز 11 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
غم عنصری عجیب بود چنان که شب، روز یا حتی ساعت و ثانیه ای به درون تک‌ تک وجودت نقش می‌بست و با گذشت هر ثانیه آبستن می‌شد. آنقدر تولید مثل می‌کرد که گودی کمرت مشهود و لرزش نی نی چشمت نمایان شود و امان از قهوه سوخته هایی که نسبتش را با امیر ناصر فریاد می‌زد اما شیطنت نگاهش را نداشت، برق نگاهش را نداشت، خلأ داشت، درد و فغان داشت، نافذ بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سقوط قفنوس | pegah84 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Narín✿، Z.A.H.Ř.Ą༻، Hadis.A 862 و 8 نفر دیگر

P.E.G.A.H

شاعر انجمن رمان ۹۸
شاعر انجمن
  
عضویت
18/4/21
ارسال ها
242
امتیاز واکنش
5,652
امتیاز
263
محل سکونت
خانواده‌ام!
زمان حضور
29 روز 11 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
شرم به جای خون میان شریان هایم دوید وقتی صدایِ محکم امیر ناصر ملودیِ اتاقِ البرز شد
_رخصت دیدار میدی خان عمو؟
_بفرما جانِ عمو
با ورودش به اتاق بویِ شیر داغ و کلوچه ی تازه در فضا پر قدرت پیچید و اشتهایم را تَحریک کرد، با شیطنت چشمانم را غافلگیر کرد
_عه شما هم اینجایی؟ من نمی‌دونستم
البرز با قهقهه ای مردانه، محکم بر شانه اش کوبید و با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سقوط قفنوس | pegah84 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: Narín✿، Z.A.H.Ř.Ą༻، Hadis.A 862 و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا