ملودیِ سوزناک آژیر و زاری، توده های برف و قطراتِ چرکین باران، هیاهوی مردم و ناله های مبهم یک مادر، گلویم را آتش میزند و بُغضی راسخ و پرقدرت پیشروی میکند، سرم را به دیوار میچسبانم و دستی بر چشمانِ تب دارم میکشم که حریصانه جسدش را در خاطرم ثبت می کند...! سقوط یک قفنوس، تهه یک امیدِ واهی، پایانِ یک آغاز و اتمامِ یک تراژدی همین لحظه اتفاق افتاد، همین لحظه دنیا بر سرم چرخید و به زانویم زد چون امروز، چون این ساعت و دقیقه و ثانیه قفنوس دیگر بلند نشد، قفنوس در پگاه آمد و در پگاهی محو شد... با چشمان تار دور و بر را نگاه میکنم و با فلاکت و گنگی دست بر سرم میگذارم که با شدت سیل اشک هایِ بیصدا از تیغه بینی ام میچکند. اینبار میخواستم بسازم، بخدا قصدم جبران و تسکین تک به تک درد هایش بود، قصدم آرامش و پایان جدل بود. خدا از کدام سو امتحان دردناکش را نازل کرد که اگر بعد مرگ پدر توانستم سر پا شوم دیگر نتوانم!
دردی عجیب قلبم را میدَرد و مشتم بر رویش قرار میگیرد، صوت اشعاری ناواضح در گوش هایم منعکس میشود و در دالانی از سیاهی غرق می شوم... سیاه مانند روزگارم، سیاه مانند سنگ قبر و آسمانِ به عزا نشسته، سیاه مانند خاموشی و رخت تنم...!
" بخدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم،صد افسوس
که لَبم باز بر آن لَب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم،خنده به لَب،خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل..."
#فرخزاد
***
با لپ های گل انداخته به قالیِ دست بافِ خانوم جان خیره میشوم، نسیمی خنک بر صورت تب کرده ام تازیانه میزند و بویِ دلنشین یاس و نرگس مرا به خلسه ای شیرین فرو می برد که صدایِ پدر حواسم را معطوف به حال می کند ...
_گوشِت با منه باباجان؟ میفهمی چی میگم؟
زبانم قاصر است که بگویم من با تمام جان و دل حرف هایتان را حلاجی میکنم تا وقتی صحبت از شخصی باشد که حتی با اسمش قلبم دیووانه میشود و رخنمایِ لیلی را تکمیل میکند. تنها به "بله" ای لبریز از شرم و عشق بسنده می کنم، پدر با رضایت سرش را تکان می دهد و حرف می زند، حرف می زند و من گُر میگیرم...
_پسر خوبیه، منکر این نیستم، تو هم بزرگ شدی و لازم نیست نظریات منو در نظر بگیری فقط یک کلام ببین بهت میخوره یا نه!...
گوشه دامنم را در مُشت میگیرم که صدایِ موذنِ محبوب پدر در آسمان با نوایِ ملکوتی پخش میشود و از التهاب صورتم میکاهد...
_نور چشمم نخواستم کس دیگه ای باهات هم سخن شه و از خاستگاری حرفی بِشنُفی الا از خودم تا واقعیات رو بگم و نظر خودتو بهشون برسونم، از قدیم الایام هم خانوم جون میگفت چیزی که عیان است چه حاجت به بیانش! جیک و پوک زندگی امیرناصرو میدونی، میفهمی مادرش چی بوده و چیکار کرده، منم حرفامو زدم و راهنماییت کردم حالا دیگه خود دانی هر تصمیمی بگیری اولویت و جواب همونه.
دعا کردم کسی بیاید و مرا از سنگینی نگاه پدر تبرئه کند اما دست های مردانه و زُمختش، دست هایِ نحیفم را در بر گرفت و باز آرام گرفتم...
_دار و ندارمی دخترِ بابا، بعد ۱۰ سال اجاق کوری و بی امیدی نصیبِ منِ چشم به راه شدی همون اولش گفتم یه دَبه بزرگ میخرم تمامِ زندگیمو داخلش میندازم تا بترشه و برا خودم بمونه تا ابد و یک عمر، اما گلِ من پدرت دیگه سنی ازش گذشته و نوه میخواد، سر و سامون گرفتنت آرزوشه، منتهی با آدم درست! امیر ناصر یعنی پشتت گرمه به حاج سعید، به من، ازش تا حالا هم غیر خوبی چیزی ندیدم الا لکه والده که مهم نیست... حالا نظرت چیه؟
خانوم جان با تسبیح بلند و چوبیش می رسد و با خود عطر گل محمدی و رازقی را به ارمغان می آورد، نفس عمیقی میکشم که با سخن خانوم جان خون در رگ هایم منجمد میشود...
_ایمان سه ساعتِ نشستی با دختری حرف میزنی که از وقتی خبر خاستگاری شده یه پر گوشت گرفته و مدام سرک میکشه سمت اتاقِ همیشه روشن امیر ناصر!
نگاه پر شیطنتی سمتم روانه کرد که باعث شد سرم را تا یقه فرو ببرم... همیشه همینطور بودم، وقتی حرف مهمی میشد، وقتی جریان آینده و امیرناصر می آمد وسط، ضربان قلبم کر کننده بود و دعا میکردم کسی صدایش را نشنود تا جار رسواییم به گوشِ اهالیه این عمارت نرسد...
خانوم جان نخ حرف را می گیرد و حرف دلم را به زبان می راند...
_حاجی خودت میدونی امیرناصر مناسب یکی یدونته همون که پگاه نوقدم رسید نافشو با اسم امیر ناصر بریدن، دیگه مشکل چیه ؟
پدر با دقت به صورتم خیره می شود و آه می کشد
_ها جیران؟ نمیخوای تکلیف مشخص شه بابا
خانوم جان نیشگون ریزی از بازویم میگیرد و با چشم و ابرو می فهماند که باید حرف دلم را بزنم، با دو دلی لَب باز میکنم...
_باباجان هر چی خودتون صلاح میدونید.
دستی به ته ریشش میکشد و عمیق به فکر فرو میرود اما بعد چند دقیقه که نزدیک سالیان دراز گذشت لَب میزند:
_پس ان شاءالله که خِیره
بلند میشود، یا حقی میگوید و به سمت حوض میرود تا قشنگ ترین لحظه را در ذهنم تداعی کند، وضو گرفتن پدر یکی از نشانه هایِ عمیق خوشبختی بود که بعد شستن هر اَندام الله اکبری میگفت و جلایِ روحم میشد...
خانم جان با شادی کناره ی چارقد را به چشمش میکشد و با بغضی مشهود در صدایش میگوید
_الهی شکر لَب گور هم سر و سامون گرفتن سعید رو دیدم هم ایمانم، الآنم نوه هایِ قشنگِ پاکم به خواستشون میرسن
دستم را فشار میدهد
_خوشبخت بشی جیرانِ ایمان
تشکر آرامی میکنم که ولوم صدایش را تا آخرین حد ممکن پایین میآورد
_دوسش داری؟
لَب میگزم که ریز میخندد
_معلومه که دوسش داری، این رنگ و لعاب صورتت چی میگه؟ اصلا همین تپش قلبت حالِ عاشقتو عیان ساخته قیزکم
با چشمان گشاد شده خیره ی چروک های صورتش میشوم، صدای قلبم را شنیده بود؟ وای اگر پدر هم شنیده باشد... اجازه تلاش بیشتر به مغزم نمیدهد و بلند میخندد، با کمک عصا میایستد، بُوسه ای بر موهایم مینشاند و میگوید
_الحق که جوونی مادرتی جیران!
چشمک بامزه ای میزند
_نترس کس دیگه ای نفهمیده زلفامو که تو آسیاب سفید نکردم حالتو فهمیدم قشنگم
تبسمی شیرین کُنج لَب هایم خانه میکند
_الهی همیشه سایَتون بالاسرمون باشه خانوم جان
_چوخ ممنون قیز، چوخ ممنون
صدایش را بالا میبرد
_افسانه کجا رفتی دختر؟ بیا تا حاجیتون میره مسجد و برمیگرده بساطِ تابستون پهن باشه...
صدایِ ضعیفِ مادر از زیر زمین هُویدا میشود.
_اومدم خانوم جان، اومدم
در گرمایِ وسط تابستان و مرداد ماه ، صدای کولر و قل قل سماور، هندوانه های قاچ شده و زردآلو و سیب ترش هایِ رسیده در کنار امنیت پدر و عشق به ناصر و شوخی های خانوم جان دلیلی می شود برای خوشبختی بسیار و خنده هایِ از تهه دلم...
***