خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

^__^ Paradox ^__^

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
228
امتیاز
98
سن
25
محل سکونت
Esf
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: جدال شاه مهره
نویسنده: حنانه بامیری کاربر انجمن رمان 98
ژانر: معمایی، جنایی_مافیایی
نام ناظر: The unborn
خلاصه: با مفقود شدن جنازه‌ی هرمس رودریگز، شاه در لباس سرباز، در منجلاب مخوف سماع، شیرازه‌ی سازمان از هم پاشید و هیچ کس نتوانست علّت این مفقود شدن را بفهمد. نمایندگان به دنبال دشمن می‌گشتند در حالی که دشمن در میان خودشان تبر به ریشه‌شان می‌زد. با همکاری یک نابغه‌ی ایرانی...


در حال تایپ رمان جدال شاه مهره | ^__^ Paradox ^__^ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: TATA، *RoRo*، FaTeMeH QaSeMi و 17 نفر دیگر

^__^ Paradox ^__^

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
228
امتیاز
98
سن
25
محل سکونت
Esf
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق قلم

مقدمه:
صفحه‌ی روزگار...
جدال مهره‌های سیاه با مهره‌های سیاه!
هیچ سفیدی بر صفحه نیست.
چون جوهر ریخته شده بر سفیدی کاغذ...
چون تیرگی غالب آسمان شب بر مهتاب...
سیاهی و سیاهی و سیاهی.
مهره‌های شطرنج چون ذهن بزرگ‌مردان قهار...
به بازیچه گرفته شدند.
سربازی که ترفیع می‌گیرد
و وزیری که تعزیل می‌یابد.
صفحه‌ی روزگار می‌رقصد و می‌رقصد
نقش‌های مهره‌های بی‌مصرف...
جز یک نام و ننگ بر پیشانی‌شان نیست
چون مهر داغ برده‌ی یک ارباب.
آخرین مهره‌ی بازی اولین برنده‌ی بازی خواهد بود.
جدال میان مرگ و زندگی آخرین مهره‌ی بازی...
شاه مهره!


در حال تایپ رمان جدال شاه مهره | ^__^ Paradox ^__^ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: TATA، *RoRo*، FaTeMeH QaSeMi و 16 نفر دیگر

^__^ Paradox ^__^

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
228
امتیاز
98
سن
25
محل سکونت
Esf
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
انگلستان، لندن!

باران شدّت گرفته بود و مرد جوان چتری به همراه نداشت؛ ناگزیر برای گریز از بارانی که بی‌رحمانه صورت و بدنش را مورد هجوم قرار می‌داد، به زیر آفتابگیر مغازه‌ی ساندویچ فروشی پناه برد. بوی سوسیس داغ از پشت درهای بسته‌ی مغازه‌ی در تاریکی فرو رفته بر مشامش پیچید و شکمش بر مغزش نهیب گرسنگی زد. شکمش را چنگ گرفت و آب دهانش را فرو برد.
قطرات مرواریدگونه‌ی باران از موهای آشفته بر بارانی و از بارانی بر سرامیک‌های کرم می‌افتادند و بوت‌های مردانه‌اش بر اثر آب صدای ناهنجاری را در فضای بزرگ و رسمی سالن به وجود می‌آوردند. جلو رفت و نگهبان سر و وضعش را از نظر گذراند. کلمه‌ی عقاب را به زبان آورد و نگهبان کنار رفت تا مرد به سالن اصلی جلسه داخل شود.
در سالن باز شد و نگاه حضار به سمت مرد باران‌زده چرخید؛ نگاه‌ها به سمتش چرخید و همهمه‌ها اوج گرفت؛ از غیبت مردی که صندلی خالی‌اش در سالن بزرگ کنفرانس عجیب خودنمایی می‌کرد. از میان مردان و زنان جلوس کرده بر جایگاهشان، به سمت صندلی خالی گام برداشت؛ کاغذ چسبانده شده بر پشت صندلی، از خیسی بارانی‌اش در هم مچاله شد. موهای مشکی‌اش را به یک طرف راند و با صدای رسا حضار را خطاب قرار داد:
- پوزش من رو برای تأخیر بپذیرین؛ قصور از شرکت مسافربری بود.
زن میانسال با مشتش آهسته بر میز کوبید تا بر همهمه‌های حضار مهر خاتمه بکوبد؛ دکمه‌ی میانی کت مشکی‌اش را بست و با ابروان نازک و درهم تنیده‌اش شروع به سخن گفتن کرد.
- بدون مقدمه جلسه رو شروع می‌کنیم.
نگاه اجمالی به حضار انداخت؛ از میان چشمان عصبی، ابروان زمخت و گره خورده و چهره‌ی بی‌تفاوت مردان و زنان گذر کرد و نماینده‌ی آمریکا را مخاطب قرار داد:
- چه توجیهی برای مفقود شدن جنازه‌ی هرمس رودریگز دارین؟
سکوت سنگین میان افراد حاضر در سالن حکمفرما شد و نگاه‌ها روی یکدیگر چرخید؛ مردی میانسال از میان جمعیت نشسته برخاست؛ دستی به ریش‌های بلند جوگندمی‌اش کشید و صدایش را صاف کرد و کلامش در دیواره‌های سالن پیچید و منعکس شد.
- من افراد رو فرستادم تا شکنجه‌ش کنن و زیر نظر بگیرنش؛ اما اون خیلی تیز بود. حتّی نیروهام رو فرستادم تا ماشین حمل زندانی رو دستکاری کنن و تو راه بمیره ولی معلوم نیست چی توی اون جنگل کذایی گذشته.
- شما گفتین بعد از اون اتفاق یکی بهش حمله کرده و به قتل رسوندتش.
- شواهد هم همین رو می‌گن؛ چیزی که عجیبه غیب شدن جسده.
زن سیاه‌پوست اخم کرد و تحکّم را در کلامش ریخت.
- هرمس رودریگز یه آدم عادی نبود؛ نماینده‌ی اتیوپی، مصر، آمریکا و حتّی ایران به خوبی می‌شناسنش و از نبوغش خبر دارن. اون نه تنها برای ما، برای کل تشکیلات سازمان خطرناکه.
نفسش را عصبی بیرون فرستاد و نگاهش روی چشمانی که خیره‌ی او بودند، چرخید. نگاه تک‌تک افراد رو از نظر گذراند و انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تهدید در هوا تکان داد.
- برام فرقی نداره کِی و کجا، فرقی نداره کدومتون پیداش می‌کنید؛ زنده یا مرده می‌خوامش.
مردی که دیرتر از همه در جلسه حاضر شده بود با متانت برخاست و پرونده‌ی قرمزی را روی میز گذاشت.
- من فکر نمی‌کنم اون به تنهایی این کارو کرده باشه. حتماً یه دوستی داشته که توی این فرار همدستش بوده.
زن نگاهش را به رنگ جیغ پرونده‌ی مقابلش دوخت و از قرمزی پرونده، خون هرمس را در ذهن به تصویر کشید. قرمزی خون هرمس بر انبوه گل و لای جنگل.
- بله، یه ایرانی!


در حال تایپ رمان جدال شاه مهره | ^__^ Paradox ^__^ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: TATA، *RoRo*، FaTeMeH QaSeMi و 11 نفر دیگر

^__^ Paradox ^__^

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
228
امتیاز
98
سن
25
محل سکونت
Esf
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
ایران، تهران!

دست بر نرده گذاشت و پله‌های مارپیچ دانشکده را با متانت طی کرد. برخلاف او، محسن شتابان پله‌ها را پایین آمد و در اولّین پاگرد با او هم قدم شد.
- خب شیرینی ما رو کی می‌دین؟
خندید؛ تلخ و سوزناک؛ تلخی خنده‌اش از کنار گوش محسن عبور کرد و در پله‌ها پیچید و به سقف اصابت کرد.
- شیرینی چیه؟ شام باید بده.
صدای خنده‌ی بلندش در طبقه‌ی همکف دانشکده پیچید و نگاه برخی رهگذران را به سمتشان کشاند. گره‌ی غلیظ اخم در میان ابروان اهورا نشست. با نگاهش چشم غره رفت و با زبانش زخم زد.
- فعلاً شیرینی رفیق فابت توی اولویته محسن خان.
- ارسلان رو که می‌شناسی؛ آب از دستش نمی‌چکه.
سامسونتش را به دست دیگر داد و شانه به شانه‌ی محسن از دانشکده خارج شد. پا در محوطه گذاشتند و سوز سرد زمستانی بر بدنشان هجوم آورد.
- بهش حق بده؛ هر چی نباشه ایشون الان یه آقازاده محسوب می‌شن؛ براشون افت داره با ما بگردن.
همچون یک بیماری مسری که تنها با نفس گرم بیمار به افراد سرایت می‌کند، گره‌ی اخم اهورا به محسن هم سرایت کرد و ابروان زمختش در هم تنیده شدند.
- باز شروع نکن اهورا؛ کش نده این قضیه رو.
پالتویش را به تن لاغرش فشرد تا از سرمای بی‌رحم زمستان بگریزد. نمی‌دانست چه واکنشی نشان بدهد؛ بخندد، بگرید، فریاد بکشد یا سکوت کند. موجی از افکار مثبت و منفی به همراه موج سرما به جسم و روحش هجوم آوردند و در منجلاب سردرگمی گرفتارش کردند. منجلاب مبهم آینده‌ی پنهان در حال.
***

بوی چربی از لابلای ظرف‌های کثیف بر می‌خاست و در مشام‌ها فرود می‌آمد؛ رنگ روغن مانده در انتهای قابلمه رو به سیاهی می‌رفت و منظره‌ی زشتی را در میانه‌ی اتاق کوچک خوابگاهشان به ارمغان آورده بود.
ورقه‌های پخش شده در اطراف سالن را مرتّب و با غیض به محسن نگاه کرد.
- اتاق بوی لاشه گرفته.
نگاه شرمنده‌ی محسن روی چشمان عصبی اهورا خزید.
- ببخشید؛ این پروژه‌ی بی‌صاحب اعصاب برام نذاشته. بعد از ظهر تمام ظرفا رو می‌شورم.
فؤاد چشم از برگه‌های زیر دستش گرفت و اهورا را مخاطب قرار داد:
- هنوز به خانواده‌ات نگفتی؟
از یادآوری خبر خوشی که سال‌ها شیرینی برآورده شدنش را در رویا می‌دید و اکنون که آن رویا به واقعیت بدل شده بود، هیچ حسی جز سردرگمی در وجودش جولان نمی‌داد، بغض کرد. بغضش را سریع فرو خورد و اخم را چاشنی کلامش کرد.
- کدوم خانواده فؤاد؟ دلت خوشه.
دست میان موهای به رنگ شبش فرو کرد و آشفته‌تر از قبلشان کرد.
- چه‌طوری بهش بگم آخه؟ همین الان هم که اومدم تهران تمام فکر و ذهنم پیش اونه.
به صورت درهم اهورا نگاهی انداخت و نفس سنگینش را همراه آه بیرون فرستاد.
- خب اونم حق داره اگه راضی نباشه بری؛ از دار دنیا فقط یه پسر داره.
به سیاهی‌های ریز حک شده در انبوه سفید برگه‌های زیردستش چشم دوخت؛ تنها همان چشم دوختن بود و بس؛ نه چیزی از آن‌ها می‌فهمید و نه می‌خواست که بفهمد. تمام ذهنش در کنار آن زنِ پیر مریض احوالی بود که هر آن احتمال داشت خبر فوتش را به گوشش برساند.
- کارای مقاله رو راست و ریس کنم می‌رم پیشش؛ شاید بعد از این‌که دیدمش دلم راضی بشه برم.
فؤاد برای تأیید سرش را تکان داد.
- آره، تا اون موقع تکلیفت با خودت مشخص می‌شه.
دیگر چیزی جز سکوت و نفس‌های تحسّرآمیز وقت و بی‌وقت اهورا میانشان رد و بدل نشد. با هر فکر درخشانی که ذهنش را غرق نور می‌کرد، حسرت، حسرت و حسرت خط ظلمت بر این درخشندگی‌ها می‌کشید و بر تمام آرزوهایش مهر بطلان می‌کوبید. انگار قرار نبود هرگز به رویایش برسد؛ تمام رویایش در همان اتاق خفقان‌آور خوابگاه چال می‌شد و در دل زمین فرو می‌رفت.


در حال تایپ رمان جدال شاه مهره | ^__^ Paradox ^__^ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: TATA، Ghazaleh.A، *RoRo* و 10 نفر دیگر

^__^ Paradox ^__^

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
228
امتیاز
98
سن
25
محل سکونت
Esf
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای زنگ تلفن خواب را از چشمانش ربود؛ روی تـ*ـخت غلتی زد و از جنبیدن تـ*ـخت، چشمان فؤاد نیز برای لحظه‌ای کوتاه باز شد. تلفن را روی گوش گذاشت و صدای خواب‌آلودش در گوش زن پیچید.
- سلام آقای زند، ناصری هستم پرستار مادرتون.
از شنیدن صدای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان جدال شاه مهره | ^__^ Paradox ^__^ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: TATA، Ghazaleh.A، *RoRo* و 10 نفر دیگر

^__^ Paradox ^__^

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
228
امتیاز
98
سن
25
محل سکونت
Esf
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
دانه‌های درشت عرق از پیشانی بر ابروان زمخت و بینی و صورت اصلاح شده‌اش می‌چکیدند و او مات مبهوت، تنها از آینه‌ی ماشین به پیکر بی‌جان پیرمرد افتاده بر وسط خیابان چشم دوخته بود. رفته‌رفته همهمه در اطراف جسد مرد اوج گرفت و پسر، با دیدن هر فردی که مضطرب کنار جسد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان جدال شاه مهره | ^__^ Paradox ^__^ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: TATA، Ghazaleh.A، *RoRo* و 7 نفر دیگر

^__^ Paradox ^__^

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
228
امتیاز
98
سن
25
محل سکونت
Esf
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
- همین‌جاست.
مقابل در توقف کردند؛ سرباز کلاه را بر سر تراشیده شده‌اش گذاشت و با ضرب بر در کوبید.
حتّی فرصت نکرده بود رخت عزا را از تن خارج کند؛ از خانه‌ای که هنوز داغ رفتن مادر بر سر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان جدال شاه مهره | ^__^ Paradox ^__^ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: TATA، Ryhwn، Ghazaleh.A و 7 نفر دیگر

^__^ Paradox ^__^

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
228
امتیاز
98
سن
25
محل سکونت
Esf
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
همچون کودکی در قنداق بر روی صندلی آهنی اتاق بازجویی جا خوش کرده بود و تمام مدّت نگاه عصبی و چهره‌ی خشک مرد مقابلش را زیر نظر داشت. مرد دستی بر پیراهن تا گلو پوشیده‌اش کشید و در زمان مرتّب کردن ریش‌های بلندش، تسبیح سبز فسفری‌اش در تیررس نگاه اهورا قرار گرفت.
- چهارشنبه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان جدال شاه مهره | ^__^ Paradox ^__^ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: TATA، LIDA_M، Saghár✿ و 6 نفر دیگر

^__^ Paradox ^__^

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/20
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
228
امتیاز
98
سن
25
محل سکونت
Esf
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
شت دستان تنومندش آماده بود تا بر دهان ارسلان فرود بیاید؛ اما خشمش را فرو خورد و چاره‌ای جز کظم غیض نداشت؛ در مقابل دو مردی که آمده بودند ببرنش، چاره‌ای جز تحمّل و سکوت نداشت.
نگاهش را از هنگام پیاده شدن از ماشین، تا کوبیده شدن در خانه، به سرباز دوخت؛ مسیر حرکت ارسلان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان جدال شاه مهره | ^__^ Paradox ^__^ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: TATA، ASaLi_Nh8ay، *ELNAZ* و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا