- عضویت
- 28/2/20
- ارسال ها
- 4,354
- امتیاز واکنش
- 51,361
- امتیاز
- 443
- محل سکونت
- ☁️
- زمان حضور
- 122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
تبیان، مردی بود که تنها زندگی می کرد. نه زن داشت، نه بچه. خودش برای خودش غذا می پخت. ظرف ها را می شست.
خانه اش را آب و جارو می کرد و رخت و لباس را هم خودش می شست. کجا لباس ها یش را می شست؟ کنار رودخانه. کجا خشک می کرد؟ روی طناب خانه.
از قضای روزگار ، مدتی بود که بخت با او یار نبود. تا تصمیم می گرفت به کنار رودخانه برود و لباس های کثیفش را بشوید، هوا ابری می شد و باران می بارید. در هوای بارانی هم که خشک کردن لباس ها غیر ممکن است.
لباس های نشسته ی مرد کم کم زیاد شد، تا آنجا که دیگر لباس تمیزی برای پوشیدن نداشت. فکر کرد آسمان با او لج کرده و تا می آید خشت بزند، باران می گیرد.
بالاخره یک روز آفتابی شد. مرد تنها، خیلی خوشحال از جا بلند شد تا به دکان بقالی برود و صابونی بخرد. می خواست تا هوا دوباره ابری و بارانی نشده است لباس هایش را بشوید.
در راه با خودش می گفت: «کاش آسمان نفهمد که امروز من تصمیم گرفته ام لباس های کثیفم را بشویم. چون اگر بفهمد، باز هم لج می کند و هوا ابری و بارانی می شود».
صابون
مرد به دکان بقالی رسید. پولی به بقال داد و گفت:« یکی از آن ها بده! » و با دست به قفسه ی صابون اشاره کرد. بقال نفهمید که مرد چه می خواهد. نگاهی به قفسه هایی که مرد به آن اشاره کرده بود انداخت و گفت: «روغن می خواهی؟»
مرد جواب داد : «نه،از آن!»
بقال پرسید:«لوبیا؟»
مرد جواب داد: «نه بابا!از آن!»
بقال گفت: «مگر ان چیزی که می خواهی اسم ندارد؟ حتماً برنج می خواهی.» مرد گفت: «نه بابا! از آن! و دستش را آنقدر دراز کرد تا توانست صابون های توی بقالی را به بقال نشان بدهد. بقال فهمید که مرد صابون می خواهد. گفت: «پس صابون می خواهی.»
مرد آهی کشید و گفت: «آره!ولی کاش اسمش را نمی بردی، تا آسمان نشنود. حالا باز هم اخم می کند و هوا ابری و بارانی می شود.»
از آن به بعد، وقتی بخواهند به کسی بگویند که این حرف یک راز است و نباید آن را پیش کسی بگویی٬ می گویند: «آهسته که آسمان نداند».
منبع:آخرین خبر
خانه اش را آب و جارو می کرد و رخت و لباس را هم خودش می شست. کجا لباس ها یش را می شست؟ کنار رودخانه. کجا خشک می کرد؟ روی طناب خانه.
از قضای روزگار ، مدتی بود که بخت با او یار نبود. تا تصمیم می گرفت به کنار رودخانه برود و لباس های کثیفش را بشوید، هوا ابری می شد و باران می بارید. در هوای بارانی هم که خشک کردن لباس ها غیر ممکن است.
لباس های نشسته ی مرد کم کم زیاد شد، تا آنجا که دیگر لباس تمیزی برای پوشیدن نداشت. فکر کرد آسمان با او لج کرده و تا می آید خشت بزند، باران می گیرد.
بالاخره یک روز آفتابی شد. مرد تنها، خیلی خوشحال از جا بلند شد تا به دکان بقالی برود و صابونی بخرد. می خواست تا هوا دوباره ابری و بارانی نشده است لباس هایش را بشوید.
در راه با خودش می گفت: «کاش آسمان نفهمد که امروز من تصمیم گرفته ام لباس های کثیفم را بشویم. چون اگر بفهمد، باز هم لج می کند و هوا ابری و بارانی می شود».
صابون
مرد به دکان بقالی رسید. پولی به بقال داد و گفت:« یکی از آن ها بده! » و با دست به قفسه ی صابون اشاره کرد. بقال نفهمید که مرد چه می خواهد. نگاهی به قفسه هایی که مرد به آن اشاره کرده بود انداخت و گفت: «روغن می خواهی؟»
مرد جواب داد : «نه،از آن!»
بقال پرسید:«لوبیا؟»
مرد جواب داد: «نه بابا!از آن!»
بقال گفت: «مگر ان چیزی که می خواهی اسم ندارد؟ حتماً برنج می خواهی.» مرد گفت: «نه بابا! از آن! و دستش را آنقدر دراز کرد تا توانست صابون های توی بقالی را به بقال نشان بدهد. بقال فهمید که مرد صابون می خواهد. گفت: «پس صابون می خواهی.»
مرد آهی کشید و گفت: «آره!ولی کاش اسمش را نمی بردی، تا آسمان نشنود. حالا باز هم اخم می کند و هوا ابری و بارانی می شود.»
از آن به بعد، وقتی بخواهند به کسی بگویند که این حرف یک راز است و نباید آن را پیش کسی بگویی٬ می گویند: «آهسته که آسمان نداند».
منبع:آخرین خبر
ریشه ضرب المثل آهسته که آسمان نداند
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com