خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,769
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: آخر برج
نام نویسنده: آی ناز عقیلی«Aynaz.A» کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه
ناظر: فاطمه بیابانی
سطح: اختصاصی
خلاصه:
سرگذشت تلخ و شیرین دختری از تبار معصومیت و پاکی!
دختری مانند اسمش، آرام اما به وقتش طوفانی!
اتفاقی به نظر ساده اما پر راز و رمز مسیر زندگی این دختر را عوض می‌کند!
اتفاقی به نام یک امضا! امضا پای چند ورق به ظاهر ساده اما در پشت پرده آن، راز های مبهمی نهفته!
مردی از تبار خشونت! دشمن زن! سرسخت! قلبی که فکر میکند از سنگ شده اما همین قلب سنگ شده تغییرش به همان امضای پر ماجرا برمیگرد.


✺اختصاصی رمان آخر برج | ✧آیناز عقیلی✧ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Meysa، Sarababaiy، raha.j.m و 30 نفر دیگر

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,769
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
IMG 20210723 171345 779

مقدمه:

زندگی عجیب ترین رویداد دنیاست.
بر روی این کره خاکی، هر کسی به نحوی، روز را به شب می رساند و شب را به روز.
هر کسی برای خود، سرنوشتی دارد.
اینبار من می خواهم، سرنوشتی از جنس خیال خودم را به تصویر بکشم و رقص قلم را روی برگه سر نوشت به نمایش بگذارم.
اینبار من عروسک گردان این نمایش هستم و هرکسی که بخواهم عروسکم می شود، بی هیچ محدودیت و حد و مرزی.
اینبار من، هر طور که بخواهم، زندگی از ریشه خیال را رقم می زنم.
زندگی مثل تمام زندگی ها! اما با این تفاوت که من بر این زندگی فرمانروایی می کنم.


✺اختصاصی رمان آخر برج | ✧آیناز عقیلی✧ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Meysa، Sarababaiy، raha.j.m و 30 نفر دیگر

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,769
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
«به نام خداوند عشق و قلم»
#پارت‌_اول
- - - - - - - - - - - - - -
به کاغذ توی دستم نگاهی انداختم. روش نوشته بودم:
- مجتمع یاس، طبقه دوم، واحد سوم.
سرم رو بلند کردم و به تابلوی بزرگ ساختمون نگاه کردم، درست اومده بودم. یه ساختمون چهارطبقه با نمای اجری هفتی هشتی بود، از دور که نگاه می‌کردی ساختمونه یه برقی خاصی میزد و خیلی توی چشم بود.
زنگ طبقه دوم رو زدم و عقب تر ایستادم. صدای ظریف خانم کریمی از پشت آیفون گفت:
- سلام عزیزم، بفرمایید.
و بالافاصله در رو باز کرد.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم.
وارد لابی آپارتمان شدم و به سمت آسانسور حرکت کردم. کل لابی از سرامیک‌های با رگه‌های قهوه‌ای پوشیده شده بود. انگار تم این ساختمون قهوه‌ای بود. اون از آجر نما و این هم از سرامیک هاش.
دکمه آسانسور رو زدم که با موزیک ملایمی شروع به حرکت کرد. توی این فرصت، موهای قهوه‌ایم رو که بهم ریخته شده بود، به داخل شال خاکستریم هدایت کردم. کمی مانتوی زرد رنگم رو هم تکونم تا اگر چروکی روش افتاده باز بشه. با صدای ملایم زنی که میگفت:
- طبقه دوم.
دست از وارسی خودم برداشتم و از آسانسور خارج شدم. نگاهی به واحد ها کردم.
روبه روم واحد یک و دو بود، چرخی زدم و در قهوه‌ای رو دیدم که بالاش نوشته بود:
- واحد سوم.
به سمتش رفتم. صدام رو صاف کردم، همین که اومدم در بزنم، در باز شد و چهره همیشه خندون خانم کریمی نمایان.
با همون لبخندش گفت:
- بالاخره اومدی! بیا تو.
با دست‌هاش من رو به داخل هدایت کرد. وای خدای من! تم اینجا هم کرم قهوه‌ای بود! دیگه داشت خنده‌ام می‌گرفت، اخه مگه میشه همه چیز قهوه‌ای؟
به سمت مبل‌های چرم قهوه‌ایشون رفتم و نشستم. چند لحظه بعد خانم کریمی در حالی که چشم‌های مشکی رنگش میخندید با سینی چای اومد.
سینی رو روی میز روبه روم گذاشت و گفت:
- خیلی خیلی خوش اومدی عزیزم. دیدی بالاخره گیرت انداختم؟! هی بگو نمیخوام، به درد نمی‌خوره!
بعد هم چند بار ابروهای کوتاه و مرتبش را بالا انداخت.
تک خندی کردم و گفتم:
- اینجوری نگین خانم کریمی.
تا گفتم خانم کریمی تعجب رو توی چشماش دیدم؛ و بعد لحن پرسش گرانه‌اش که گفت:
- خانم کریمی؟ بابا من ژاله‌ام.
خجالت زده گفتم:
- آخه!
دستم رو گرفت و با مهربونی جواب داد:
‌- ببین ساحل خانم، ما قراره خیلی هم رو ببینیم، من هیچ دلیلی برای این خشکی رابــطه نمیبینم. پس بیا با هم راحت باشیم، باشه؟
با لبخند حرفش رو تایید کردم. راست می‌گفت، ما قرار بود خیلی همدیگه رو ببینیم، پس اگه با هم راحت باشیم بهتره!
ژاله به چای روی میز اشاره کرد و گفت:
- بخور که سرد شد.
به چای رو که توی لیوان‌های چینی ریخته شده بود، نگاهی انداختم، لیوان رو برداشتم و کم کم خوردم.
یکم که گلوم تر شد، گفتم:
- من همین الانم میگم، زندگی من به درد نوشتن نمیخوره! حالا هی تو اصرار کن.
نگاهی بهش کردم که دیدم داره با غضب نگاهم میکنه، سریع حرفم رو عوض کردم و گفتم:
- نه میخوره، میخوره!
خنده‌اش گرفت و زد زیر خنده. که خندیدنش مساوی شد با پاشیده شدن چایی رو میز و مبلی که روش نشسته بود. اینقدر خندید که اشک از چشم‌های مشکی رنگش روونه شد. با ته مونده‌های خنده گفت:
- ساحل وقتی میترسی خیلی قیافت باحال میشه!
سرفه‌ای کرد و ادامه داد:
- خب دیگه بریم سراغ اصل مطلب، آماده ای؟
پوفی کشیدم و لیوان رو توی سینی گذاشتم و گفتم:
- آره آماده ام.
ژاله چهارزانو پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و دست به ســینه نشست. لباس قرمزش خیلی خوشگل بود و با اون موهای خرگوشی شبیه بچه‌ها شده بود.
صدام رو صاف کردم و گفتم:

- همه چیز از سه سال پیش شروع شد؛
اتفاقی که کل زندگیم رو تحت سلطه گرفت. خیلی چیزها بهم یاد داد.
خیلی چیز ها بهم هدیه کرد و خیلی چیز هارو ازم گرفت.
یک روز توی خونه نشسته بودم و داشتم به حال خودم و زندگیم زار میزدم، کمتر از دوهفته‌است مامانم رو دیگه ندارم، درست از همون روز بابام و دانیارم هم گم شدن، حتی واسه خاکسپاری هم نیومدن. حالم خراب بود.


✺اختصاصی رمان آخر برج | ✧آیناز عقیلی✧ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Meysa، Sarababaiy، M O B I N A و 26 نفر دیگر

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,769
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_دوم
- - - - - - - - - - - - - -
صدام رو صاف کردم و گفتم:
- همه چیز از سه سال پیش شروع شد؛
اتفاقی که کل زندگیم رو تحت سلطه گرفت. خیلی چیزها بهم یاد داد.
خیلی چیز ها بهم هدیه کرد و خیلی چیز هارو ازم گرفت.
یک روز توی خونه نشسته بودم و داشتم به حال خودم و زندگیم زار میزدم، کمتر از دوهفته‌است مامانم رو دیگه ندارم، درست از همون روز بابام و دانیارم هم گم شدن، حتی واسه خاکسپاری هم نیومدن. حالم خراب بود.
حس تنهایی که یکهو بهم دست داده بود خیلی سخت بود.
ولی اوایل روی اینکه چرا بابا و دانیار نیستن، نمی تونستم تمرکز کنم.
ولی هرکسی که می اومد فورا راجب این سوال می پرسید و منم تنها با عوض کردن بحث می تونستم از زیر جوابی که ندارم در برم.
این چند وقت همش می‌نشستم و به یک نقطه خیره می شم. حتی نمی دونم چرا! چرا همه چیز یکهو اینجوری شد؟
از روزمرگی بدم می اومد. ولی واقعا دچار‌ روزمرگی شده بودم.
هیچ برنامه ای نداشتم و به معنای واقعی کلمه از اتفاقاتی که دور و برم می افتاد و من دلیلشون رو نمی دونستم، متنفر بودم.
دیگه عقلم قد نمی داد. فکر می کنم خوابم یا شاید هم خوابی در بیداری؟
خیلی دلم می خواست برم سر خاک مامان.
روز تشییع جنازه انقدر حالم بد بود که نتونستم شرکت کنم.
تصمیم گرفتم که برم بهشت زهرا.
داخل اتاقم شدم. اتاقی با تم یاسی و سفید. تختی با روتختی بنفش و گل های سفید.
لبخند تلخی زدم. همه این هارو با مامان خریده بودیم، یک به یکش رو باهم انتخاب کرده بودیم.
جلوی کمد سفید رنگم که رگه های خیلی کمرنگ یاسی داشت، وایستادم.
دستم رو به سمت دستگیره نقره ای بردم و در کمد رو باز کردم.
از بین لباس های داخل کمد، یک هودی و شلوار جذب مشکی رنگ برداشتم.
از روی چوب لباسی، شال سیاه با کتونی های هم رنگ برداشتم.
پشت میز آرایشم که مثلِ کمدم بود نشستم.
برس نارنجی رنگم رو برداشتم و موهای قهوه‌ای بلندم رو شونه زدم و بستم.
به چشم های قهوه ای رنگم خیره شدم.
چشمهایی گود رفته و رنگ و رو پریده. صورتم به سفیدی می زد.
دستم رو به صورتم کشیدم و بعد از پوشیدن لباسام کلید خونه رو برداشتم و در قهوه ای سوخته خونه رو بستم و قفل کردم.
پله ها رو پایین رفتم و در اصلی خونه روبه کوچه رو باز کردم.
باد سردی وزید که باعث شد سرجام یکم بلرزم.
اعتنایی نکردم و دستام رو داخل جیب هودیم گذاشتم.
اوایل پاییز بود و هوا رفته رفته سرد می شد و بعضا بادی می وزید که مثل شلاق به صورتم می خورد.
قدم هام رو یکی یکی با آرامش برداشتم و به سر خیابون رسیدم.
درست سر خیابون گلفروشی بود.گل یاس! مامانم عاشق گل یاس بود.
دسته گل کوچیک یاس رو خریدم و بو کشیدم.
از همونجا تاکسی گرفتم.
بخاری تاکسی روشن بودم و گرماش حس خوشایندی داشت.
رادیو تاکسی باز بود و صدای تعریف داستانی می اومد.
سرم رو به پنجره تکیه دادم و چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و بعد به خیابون خیره شدم.
تو خیابون همه تو تکاپو بودن و هر کسی کار خودش رو انجام می‌داد.
با خودم گفتم:
- یعنی اوناهم مثل من اینقدر مشکل دارن یا نه؟
حتما دارن.
هر کس به اندازه خودش مشکلاتی داره و...‌این مشکلات راه حلی هم دارن یا نه؟
با صدای راننده از افکارم خارج شدم و بعد حساب کردن کرایه پیدا شدم.
هوا گرفته بود.
گوشیم رو در آوردم و وارد پیامک ها شدم.
دایی اون روز آدرس رو فرستاده بود.


✺اختصاصی رمان آخر برج | ✧آیناز عقیلی✧ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Ryhwn، Meysa، M O B I N A و 22 نفر دیگر

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,769
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_سوم
به سنگ قبر سیاه رنگ خیره شدم.
عکس تصویر خانوم نامعلومی که روی تموم سنگ قبر خانوما بود؛ روش بود.
چشمم به مشخصات نوشته شده روی قبر، سر خورد:
"معصومه عباسی، تاریخ ولادت: هزاروسیصد و پنجاه هشت، تاریخ وفات: هزاروسیصد و نود و هفت، فرزند حاج جواد عباسی"
شعری هم روی سنگ حک شده بود آروم زمزمه کردم:
-مادر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان آخر برج | ✧آیناز عقیلی✧ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Meysa، M O B I N A، ozan♪ و 21 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا