خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

داستان ارزش ادامه دادن داره؟

  • خودت رو خسته نکن به جایی نمی رسی.

  • من دوست داشتم بقیه رو نمیدونم

  • هنوز نمیشه نظر داد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Javad82brg

گوینده آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/12/20
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
3 روز 19 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم
با نام ویاد او که یادش همیشه در یاد هاست.
نام رمان: رمان حباب روی تیغ
ژانر: جنایی-پلیسی
نام نویسنده: جواد برقبانی کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: Ryhwn
خلاصه:
دریک شهر کوچک یک کلانتری ویک پرونده ساده .
اما راه حلی پیچیده.
یک شیوه جدید برای پیدا کردن مجرم اما پر از دردسر.
گذشته ای که آینده را نابود می کند و تاوانی سنگین برای یک نفر.
پایانی که هرگز به سرانجام نخواهد رسید
یا سرانجامی که پایانی مشخص ندارد


در حال تایپ رمان حباب روی تیغ | Javad82brg کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ASAL RIAZIAN، ~حنانه حافظی~، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 18 نفر دیگر

Javad82brg

گوینده آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/12/20
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
3 روز 19 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
زندگی هر انسان پر از سوال است.
پر از دردسر وپر از غصه.
در جاده زندگی گاهی اوقات با ماشین زمانمان روی آسفالت روزگار پیش می رویم وگاهی گیر چاله خاکی ها ی بی رحمی می شویم که مرگ را به دستان ما سوق می دهد.
در این میان گاهی در اواسط مسیر خسته می شویم نفس کم می آوریم یا پنچر می شویم.
زندگی هر انسان پر از اتفاق است.
اگر در مسیری قدم گذاشتی وناگهان خستگی مسیرت شد ،زود ترمز نکن
.کمی به آخر قصه فکر کن به رویایی که برای تحقق ان در دل این همه سختی پا گذاشته ای برای رسیدن به آن چیز که ارزو داری.
وبعد با انگیزه استارت بزن وجاده بی رحم زندگی را با سرعتت به اتش بکش.
یادت باشد.
هیچ گاه کتاب زندگی را نبند هرجا حوصله ات سر رفت برو به همان صفحه که ارزویت را نوشته ای.
این ارزو ها هستند که می مانند،
حتی در دل. این واژه ها ی سردرگم من در هر جا وهر کجا که خسته شدی زود جا نزن. نگاهی به اخر خط بیانداز نفس تازه کن وبعد
بتاز...

سخن نویسنده :
این رمان باتمام نقطه ضعف ها کمبود ها و کاستی های پیدا وپنهان خود در تلاش است تا خاطرات شیرینی را از خود در ذهن شما به یاد گار بگذارد .
لذا خواهشمندم برای هرچه روان تر شدن داستان ما را از نظرات خود محروم نسازید.


در حال تایپ رمان حباب روی تیغ | Javad82brg کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ASAL RIAZIAN، Z.A.H.Ř.Ą༻، نازپری احمدی و 18 نفر دیگر

Javad82brg

گوینده آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/12/20
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
3 روز 19 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
باصدای زنگ تلفن از روی تـ*ـخت جستی زد. چشمان نیمه بازش را به گوشی دوخته بود ونگاه می کرد.
_ای بابا، روز جمعه هم خواب نداریم!
وبا بی‌میلی تمام تلفن را برداشت.
_چی می‌گی راشدی.
_سلام جناب سرگرد.
_چی شده صبح جمعه؟
_ مگه خودتون نمی‌گفتید رو زجمعه هم باید کار کرد؟
_گفتم ولی نه ساعت ۶ صبح.
از روی تـ*ـخت برخاست و به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد.
_قربان یه مورد مشکوک داریم.
_این مورد مشکوک شما چی هست؟ کی هست؟ لابد باز مرغ اکرم خانم گم شده؟
وبعد خنده ای کرد.
_نه اینبار صحبت یه باند بزرگه .زودتر تشریف بیارید.
_باشه اومدم ولی وای به حالت اگر سر کاری باشه‌!
وبا غضب تلفن را روی تـ*ـخت پرت می‌کند.
-روز جمعه خواستم یه روز یه ساعت بیشتر بخوابم .
لباس‌هایش را پوشید. نگاهی به اطراف کرد و بعد، پاورچین پاورچین خودش را به سمت در خروجی رساند؛ اما ناگهان سر جایش میخکوب شد.
_کجا به سلامتی، جناب سرگرد؟
سرش را چرخاند با لحنی ملتمسانه گفت:
_راحله جان همسر دلبندم...
راحله نگداشت حرفش تمام شود.
_مثل اینکه امروز قرار بود این بچه رو ببری پارک.
سرش را پایین انداخت. همانطور که با دستش سرش را می خاراند . گفت
_می‌دونم ولی امروز شما ببرش .
_خوب این بچه اگر با من جایی می‌رفت به شما نیاز نبود دو هفتس داری این بچه رو می‌پیچونی من هیچی، اصلا راحله به درک! این بچه چه گنـ*ـاه کرده باباش پلیسه یا تیر می‌خوری یا ماموریتی. اون دفعه هم که با دختر مردم...
_راحله جان یه نفس بگیر . صدبار گفتم مجبور بودم تا به مجرم نزدیک شم ...
راحله چشم غره ای رفت.
_از کی با قول و قرار ازدواج به مجرم نزدیک می‌شند.
_ببین ما در این مورد حرف زدیم. شما هم یه کم تحمل کن من هفته دیگه مرخصی میگیرم بریم مشهد. قسم به همون گنبد طلا، خوبه؟
_ از دست تو. نقطه صعف منو یاد گرفتی دیگه.
سرگرد نگاه دلبندانه‌ای کرد و گفت:
_ما اینیم بانو.
وبعد جستی زد و از در خارج شد.
پله ها رو دوتا یکی کرد و به پژوی ۲۰۶ نقره ای رنگش نزدیک شد .
دستی به روی سقفش کشیدو گفت
_چطوری رخش رستم؟
از بچگی به رانندگی علاقه داشت. ۱۶سالش که بود با ماشین پدرش با یک درخت تصادف کرد. شرارتی عجیب در وجودش موج می‌زد. شرارتی که تمام دوستان وآشنایان از آن هراس داشتند . حالا ان پسر بچه شرور سرگرد شده بود.
سرگرد مصطفی حقیقی.
به کلانتری رسیده بود . با دستپاچگی پیاده شد و بدون نگاه به خیابان به انطرف دوید.
‌عادتش بود. دوست داشت خطر کند.
به راهرو که رسید صدایی از انتهای سالن صدایش کرد.
_سرگرد حقیقی!
مصطفی سری چرخاند.
_چیه سر صبح من رو کشوندی اینجا راشدی؟
غلامرضا راشدی زیر دست و مشاورش بود بچه زبر و زرنگی بود اما در لاف و بزرگ گویی همتا نداشت.
به مصطفی که رسید ایستاد. نفس نفس می‌زد، برگه‌ای را دستش داد.
_جسارتا بخونید.
و مصطفی زمزمه میکرد.
_نام سارا نجفی.
نام پدر :موسی نجفی..
جرم حمل روان گردان.
سرگرد نگاه معنا داری به راشدی کرد. راشدی این نگاه را خوب می شناخت. یک قدم عقب برداشت.
_چیزی بدی گفتم سرگرد .
راشدی عقب میرفت و سرگرد جلوتر می امد . با لحنی پر از چاشنی کنایه.
-نه زیاد، ولی لاف بزرگی زدی
-کدوم لاف؟
-آخه یه خرده فروش خانم به ظاهر محترم مورد مشکوک محسوب میشه؟ خیر سرم ۳ ساعت مرخصی گرفتم که ۱ ساعتش به لطف شما پرید .
راشدی که که قصیه را فهمیده بود، ترس را به گوشه ای فرستاد و ارام گرفت. با من و من گفت:
_قربان... اون... اون.... رقم...
-چیه عین چراغ گرد سوز پت پت می‌کنی؟
-جناب سرگرد اون رقم وزن رو بخونید.
سرگرد دوباره نیم نگاهی به کاغذ انداخت. و با فریادی امیخته به تعجب، خطاب به راشدی گفت:
_۱۱ کیلو!
راشد ی دستی به موهای مشکی رنگش کشید .
_جسارتا ۱۱ کیلو هفتصد و پنجاه وسه ممیز شش گرم.
_خوب دیگه زبون نریز . خالص یا ناخالص .
_قربان خالص خالص .
_مگه تو این شهر همچین جایی هم وجود داره؟ این همه برای یک خانوم؟
_سرگرد من از اون موارد اطلاع ندارم ولی می‌تونید از مجرم باز جویی کنید ضمنا مسئله حیاتی‌اش این هست که دختر خانوم...
سرگرد برگه را دست راشدی داد وگفت:
گر خداوند ز رحمت گشاید دری . گنه کار ببندد زغفلت دری.
راشدی خنده ی ریزی کرد.
_قربا ن چه ربطی داشت؟
_ربطش اینجاست که من قرار بود برم مشهد ولی این مجرم نذاشت.
سرگرد بدون هیچ حرفی وارد اتاق باز جویی شد. سارا آرام نشسته بود اما خودش را ارام نشان می داد درونش اتش فشانی بود که هر لحطه فوران می‌کرد.


در حال تایپ رمان حباب روی تیغ | Javad82brg کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: ASAL RIAZIAN، Z.A.H.Ř.Ą༻، نازپری احمدی و 18 نفر دیگر

Javad82brg

گوینده آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/12/20
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
3 روز 19 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 2
سلامی کرد . نگاهی به دختر رو برویش کرد. جوانی ۲۶ یا ۲۷ ساله با چشمانی قهوه ای وچهره ای پر از ترس.
برگه دستش را رو میز گذاشت ونشست.
در حالی که چشم هایش به لبه میز دوخته شده بود پرسید:
نام، نام خانوادگی وهمه این اطلاعات رو بنویس تا شروع کنیم.
سارا ارام نشسته بود اما ناگهان از درون اتش گرفت. اتشی که از چشمان سرگرد پنهان نماند.
-اونا رو به همکارتون گفتم. توقع ندارید من بشم میرزا و برای شما هی برگه خط خطی کنم.
سارا این را که گفت اخم تلخی کرد. سرگرد هاج و واج مانده بود. انگار برای اولین بار در شناخت مجرمین رفوزه شده بود.
-ببینید خانم محترم، شما مجرمید وباید بازحویی بشید. این مقاومت شما چیز رو عوض نمی‌کنه.
سارا کلافه به نظر می‌رسید. دستانش را روی میز گذاشت وسرش را تکیه داد.
-من کاری نکردم. اصلا من با پدرم باید تماس بگیرم. اون می‌آد و من رو از اینجا آزاد میکنه. من کاری نکردم.
و بعد زیر گریه زد.
سرگرد آهی کشید و چیزی نگفت.
لیوان اب روبرویش را برداشت و به سارا تعارف کرد.
-من شما رو درک می‌کنم، اما شما خواسته یا ناخواسته الان مجرم محسوب می‌شید.
سارا سرش را بالا کرد و نگاهی به چشمان سرگرد کرد و ناگهان فریاد زد:
_من مجرمم؟
وبعد لیوان را پرت کرد روی زمین و همچنان داد میزد: ‌
-برو بیرون عوصی پدرم بلایی سرت میاره که دیگه به من نگی مجرم برو بیرون.
سرگرد کمی ایستاد وبعد با حالتی پر از عصبانیت بیرون رفت ودر را به هم کوبید. از اتاق که بیرون امد، راشدی سراسیمه به طرفش دوید.
-چی شد قربان؟
سرگرد شانه بال انداخت و با یاس گفت:
-کار من نیست.
راشدی که حرف سرگرد رابه شوخی گرفته بود خنده‌ای کرد.
-مگه شما سرگرد نیستی؟ ببینم سرکاریم؟
سرگرد حقیقی به راه افتاد. راشدی که حالا فهمیده بود اتفاقی افتاده است گفت:
_چیه سرگرد ترسیدی پدرش شما رو...
هنوز حرف راشد تمام نشده بود که تیر نگاه سرگرد به چشمش نشست. به زور آب دهانش را قورت داد.
سرگرد داد زد:
_ببین من نه ترسیدم، نه هیچی. فقط با زن جماعت طرف نمی‌شم. همون یه بار بسم بود. یکی از این خانم های کلانتری رو بگو تا بازجویی‌اش کنه.
راشدی که حالا دلیل ترس سرگرد را فهمیده بود، خنده‌ای تحویل او داد.
_چه عجب، پس قصیه شرع در میان است.
سرگرد دستی به موهایش کشید کیف چرمی‌اش را به دست چپش هدایت کرد.
_همین که گفتم. برگه باز جویی رو بعد از ظهر بذار رو میز.
وبدون انتطار برای پاسخ راه افتاد. راشدی ایستاده بود و صلابت قدم های سرگرد را نظاره می کرد


در حال تایپ رمان حباب روی تیغ | Javad82brg کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ASAL RIAZIAN، Z.A.H.Ř.Ą༻، *ELNAZ* و 11 نفر دیگر

Javad82brg

گوینده آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/12/20
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
3 روز 19 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت3


عصر دل انگیزی بود افتاب نور مهربانی اش را بر سر چنار روبروی کلانتری می‌بخشید. سرگرد از پشت پنجره به بیرون نگاه می‌‌کرد. در ظاهر ارام بود اما ذهنش پر بود از درگیری ها. نمی‌دانست چرا کوتاه آمد. اصلا چرا گداشت یک انسان اورا تحقیر کند.
صدای در رشته افکارش را متلاشی کرد. کمی ایستاد نفس عمیقی کشید.
-بفرمایید.
راشدی خیلی ارام و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان حباب روی تیغ | Javad82brg کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ASAL RIAZIAN، Z.A.H.Ř.Ą༻، *ELNAZ* و 9 نفر دیگر

Javad82brg

گوینده آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/12/20
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
3 روز 19 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم
کم کم عصر فرا می رسید ‌ . افتاب گوشه ای از اتاق برای خود فرش پهن کرده بود . وسرگرد به گلدان پشت پنجره اتاقش خیره بود ‌ . ذهنش مشوش بود.پر بود از تشویش و از سوال . دنبال چراهایی بود که خودش هم جوابش را نمی دانست . هنوز نفهمیده بود که چرا در برابر مجرم تسلیم شده بود . هنوز نمی دانست برای چه از اتاق بیرون زد . در خانه ذهنش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان حباب روی تیغ | Javad82brg کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ASAL RIAZIAN، FaTeMeH QaSeMi، ~حنانه حافظی~ و 9 نفر دیگر

Javad82brg

گوینده آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/12/20
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
3 روز 19 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهار عطر شکوفه ها را در آ*غو*ش زمین گذاشته بود . آفتاب به رویای زمین روشنایی می بخشید. ‌
سرگرد، خودرویش را در کنار خیابان پارک کرد ‌ و از ان پیاده شد. نفس عمیقی کشید. با تمام وجود بهار را به اعماق ریه‌هایش مهمان کرد. و با ارامشی عجیب به راه افتاد. ‌ از خیابان گذر کرد و به کلانتری قدم گذاشت. چشم به اسمان دوخته بود. دیدن مجرمان در...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان حباب روی تیغ | Javad82brg کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ASAL RIAZIAN، LIDA_M، FaTeMeH QaSeMi و 7 نفر دیگر

Javad82brg

گوینده آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/12/20
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
3 روز 19 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیگر نمی‌توانست حجم سوالات را در ذهنش تحمل کند . مثل مادری شده بودو تمام آن سوالات حکم فرزندان اورا داشتند . با هر ثانیه که جلو می رفت علامت های سوال بیشتر قد می کشیدند و بیشتر او را درگیر می کردند . اما هیچکدام از ان سوالات مسبب حال اکنون او نبودند . سرگرد راهرو را پیچید به سمت در خروجی به طرف حیاط ایستاد . در درونش احساسی دیگر بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان حباب روی تیغ | Javad82brg کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ASAL RIAZIAN، LIDA_M، FaTeMeH QaSeMi و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا