خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Marry

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
76
امتیاز واکنش
2,165
امتیاز
153
محل سکونت
DARK WEB
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
«بسم الله الرحمن الرحیم»


°•°•°•
قله‌ی قاف °•°•°•
ژانر: عاشقانه
به قلم : Marry کارب انجمن رمان ۹۸
______________________
زانوهاشو تو بـ*ـغلش گرفت:
-میدونی چقدر دوست دارم؟!
دستمو گذاشتم رو دهنم و با اخم نگاش کرد:
-اممم نمیدونم، حالا چقدر دوسم داری ؟!
ریز نگام کردو روشو برگردوند و به یه نقطه نامعلوم خیره شد:
-اگه یه روز واسه همیشه برم بعدم چیکار میکنی؟!
لپشو کشیدم و با خنده گفتم:
-خب منتظرت میمونم برگردی دیووونه.
دستمو از رو گونش کشیدو تو دستاش گرفت:
-نه! میگم اگه برم و دیگه برنگردم.!
دستمو کشیدم و دست به زانو سمته شهر نشستم، اخم غلیضی رو لـ*ـبم نقش بست:
-این حرفو تکرار نکن!
-سوال بود فقد.
-هر چی! مگه قراره بری و ولم کنی؟!
سکوت محضی بینمون فرا گرفت، دستی به ته ریشاش کشید و سرشو پایین انداخت.
انتظارانه چشم دوختم به لـ*ـباش که حرف بزنه:
-نه!
یه ابرومو انداختم بالا و از جام بلند شدم:
-آها، بریم؟!


قله‌ی قاف | Marry کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • قهقهه
Reactions: Elaheh_A، MĀŘÝM، *ELNAZ* و 11 نفر دیگر

Marry

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
76
امتیاز واکنش
2,165
امتیاز
153
محل سکونت
DARK WEB
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
! حقیقت !


[کاش چشماتو رو حقایق نمی‌بستی #نامرد]


-میترسم علی!
-از چی؟!
-از اینکه بفهمن
-نترس عشق! چیزی نمیشه زود بر میگردیم.
دستامو گرفت!. رو شن‌های ساحل کنارم نشست:
-اونجا رو ببین.
-خب
-اون تویی اینم من، قبوله؟!
پقی زدم زیر خنده و دستامو دور بازوهاش حلقه کردم:
-خیلی دیوونه‌ای میدونی؟!
-آره.
لبخند رو لـ*ـبام محو شد؛ بازوشو از بین دستام رها کردم و خیره شدم به چشماش که تو تاریکی شب برق میزد.
-میشه اینقدر باهام سرد نباشی؟! میشه جوری رفتار نکنی که حس نکنم غریبه‌ایم؟ هان! میشه جوری که دوست دارم دوسم داشته باشی؟!
بی احساسی رو از تو چشماش حس میکردم؛ دوسم نداشت ولی خوب وانمود میکرد.
خیز برداشتم سمتش!
زانو زدم جلو روش و با دستام صورتشو قاب گرفتم:
-لعنتی اینقدر عذابم نده، یه بارم که شده، برای یه بارم که شده بگو دوسم داری؛ تو رو خدا، دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه ندارم چرا نمیخای بفهمی!
بغض راه گلومو بسته بود، نه میتونستم گریه کنم نه میتونستم چیزی بگم،
با پشت دستام اشکامو پاک کردم و از جام بلند شدم!
دوان دوان ازش فاصله گرفتم:
-دلارا! دلارا، صبر کن.
گوشام طاقت شنیدن نداشت، حنجره‌ام تیر میکشید، بی اراده با زانو خوردم زمین، دور و برم تاریک بود و تنها چیزی رو که میتونستم حس کنم صدای موج دریا بود، همه جا تار شده بود، چشمام سایه‌‌ای رو دید که داشت بهم نزدیک و نزدیک تر میشد ولی.…


#حقیقت​


قله‌ی قاف | Marry کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • قهقهه
Reactions: Elaheh_A، Sami.v، ~ریحانه رادفر~ و 12 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا