خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

maziar nabi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/21
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
130
امتیاز
98
سن
33
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: رمان مارول
نویسنده: مازیار نبی کاربر انجمن ۹۸
ناظر: Mahla_Bagheri
ژانر: علمی_تخیلی، فانتزی، عاشقانه
خلاصه:
چرا تو این دنیای لعنتی اینقدر اختلاف طبقاتی وجود داره؟ می‌خوام درستش کنم، چون مثل اسمم امید دارم!
دستگاهی که باهاش وارد دنیای خودم بشم؛ وارد دنیاهایی از جنس افکار خودم، برای زندگی‌ای جدید!
تا کی بخاطر فقر و تنهایی تو کوچه پس کوچه‌های ذهنم اسیر بشم؟ من دنیای خودم رو می‌خوام، به هر قیمتی! می‌تونم؟ نمی‌دونم، اما وهم به دست آوردنش شیرینه!


در حال تایپ رمان مارول | مازیار نبی کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: دونه انار، ✧آیناز عقیلی✧، *ELNAZ* و 14 نفر دیگر

maziar nabi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/21
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
130
امتیاز
98
سن
33
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
سلام دوستان عزیز؛
خواننده هایی که میخواهند افتخار دهند و این رمان را بخوانند ابتدا باید یک سری توضیح را بدانند.
میراکلس:میراکلس نام دنیایی است که در آن قهرمان ها با وسیله ای به نام معجزه گر قدرت ابر قهرمانی خود را به دست می آورند.در حال حاضر مرینت که دختری زیبا با مو هایی آبی رنگ است و آدرین پسری قد بلند است که موهای طلایی و چشمان سبز رنگ دارد قهرمانان شهرند
ناروتو:در این دنیا مردم با نیروی درونیشان کار های عجیبی انجام میدهند و قهرمان این دنیا شخصی به اسم ناروتو اوزاماکیه)(تو این دنیا فقط شش تا کشور وجود داره! دهکده پنهان در برگ، دهکده پنهان در شن، دهکده پنهان در ابر، دهکده پنهان در سنگ، دهکده پنهان در باران و دهکده پنهان در مه
ناروتو:قهرمان دنیای ناروتو که پسری به اسم بوروتو دارد.
ساسوکه اوچیها:دوست ناروتو که او مردی یلند قامت با مو های آبی رنگ و لباس سیاه داشت که در پشت لباسش شمشیری ساده بود.
ابیتو اوچیها:دشمن ناروتو ساسوکه
شبدر سیاه:در این دنیا مردم وسایلی به اسم گریمور دارن که شبیه کتابه و با استفاده از اون جادو میکنن قهرمان این جهان هم پسری به اسم آستاست)(تو این دنیا چهار تا کشور وجود داره پادشاهی شبدر که آستا تو اون زنگی میکنه، پادشاهی قلب که متحد پادشاهی شبدره، پادشاهی الماس، پادشاهی قلب سیاه که دشمن سه پادشاهی قبلیه
یولیوس:پادشاهی پادشاهی شبدر
یامی و ونجنس:کاپیتان جوخه های پادشاهی شبدر که باید جادوشون ترکیب بشه تا یه دروازه به دنیای شیاطین باز بشه
وانیکا، زنون و دانته: افرادی هستند که بر پادشاهی قلب سیاه حکمرانی میکنند و هرکدام یک شیطان درونشان دارند.آنها میخواهند دنیای زیرین را باز کنند تا شیاطین به دنیای انسان ها بیایند و برای این کار باید جادوی یامی و و نجنس را ترکیب کنند. ونجنس و یامی کاپیتان های جوخه های پادشاهی شبدر هستند
بقیه شخصیت های رمان را احتمالا خودتان میشناسید




مقدمه

خسته‌ام، خسته‌تر از هرکسی!
همه می‌گن تو که کاری نکردی، چرا خسته‌ای؟ اما هیچ‌کس نمی‌دونه از بیچارگی خسته‌ام؛ از ناراحتی خسته‌ام؛ از احانت‌های بی پایان خسته‌ام.
چرا دوستی ندارم؟ بخاطر اینکه متفاوتم؟ بخاطر اینکه از همه پایین‌ترم‌!
چرا؟ یعنی این دنیا ارزش خستگی هام رو داره؟





مارول


در حال تایپ رمان مارول | مازیار نبی کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: دونه انار، *ELNAZ*، Saghár✿ و 12 نفر دیگر

maziar nabi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/21
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
130
امتیاز
98
سن
33
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
همه جا تاریک بود. تاریکی محض! هیچ چیزی دیده نمیشد طوری که انگار اصلا چیزی وجود ندارد. ناگهان در میان این تاریکی حاله ای از نور پدید آمد و از درون نور شیئی درخشان بیرون آمد و بلافاصله حاله نور بسته شد.
چیزی که از درون نور بیرون آمده بود شبیه مردی با قامت بلند بود؛ اما انگار ماهیت فیزیکی خاصی نداشت.
بعد از نگاهی به اطراف بر روی زمین نشست و با آهی بلند گفت:
-بازم یه شکست دیگه
ناگهان صدایی از درون تاریکی توجهش را جلب کرد.صدا با لحن آرام و گوش نوازی میگفت:
-نه این بار موفق شدی دکتر امید، به دنیای بین بعدی خوش امدی
امید نگاهی به اطراف انداخت با فریادی از سر خوشحالی گفت:
-آره بالاخره موفق شدم و میتوانم وارد دنیاهای غیر واقعی بشم.
آن صدا که شبیه صدای زنی نحیف بود ادامه داد:
-خب؟ حالا چه کاری در نظر دارید؟
-تو پیشنهادی نداری؟
-من طبق نوشته های شما برنامه ریزی شده ام پس هیچ پیشنهادی ندارم فقط میخواهم چند تا توضیح درمورد اینجا بدهم و بروم.
-خب؟
-تو در این مکان خواهی توانست هرجور مایلید شخصیت و توانایی هاتون رو انتخاب کنید و میتوانید انسان ها رو از دنیای خودشون به اینجا بیارید یا حتی میتوانید شخصیتی جدید رو خلق کنید
-صبر کن!
-چیه؟
-اگه اشتباهن دسته گلی به آب بدم میتوانم برگردم از اول؟منظورم اینه که ممکنه تو دنیا ها اختلال ایجاد کنم
-بسته به نیرو ها و توانایی هایی که برای خودتون انتخاب کردید میتوانید کارهاتون رو پیش ببرید.
-خب دیگه کافیه، چیز های لازم رو فهمیدم بقیه کارها رو خودم میتونم انجام بدم.
صدای زنانه در حالی که آرام ضعیف و ضعیف تر میشد گفت:
-خداحافظ دکتر امید!
امید نگاهی به اطراف انداخت هیچ چیزی نبود انگار چشمانش را بسته است او با همان بدن نورانی که حتی ذره ای از قیافه او معلوم نبود آرام بر زمین دراز کشید و با خود گفت:
-میگن بدون هدف نمیشه واسه همین وقتا گفتنا
او چشمانش را بست و در ادامه سخنش گفت:
-حالا اینجا چیکار کنم؟بدون هدف که حوصلم سرمیره، خب فعلامیخوام اگه اتفاقی تو دنیا ها افتاد که به کمک نیاز بود من با خبر بشم.
بعد از این جمله نور های کم سویی اطراف او جمع شدند و قدرتی که دکتر میخواست را به او دادند.
بعد از این اتفاق او به خواب رفت.
***
شهر پاریس

درون شهر پاریس همه جا ساکت بود و مردم در حال انجام کار های روزمره خود بودند. مرینت آدرین و بقیه دوستانشان برای جشن فارق التحصیلی آماده میشدند.
ناگهان فریاد هایی از هر سو به گوش رسید! موجوداتی دیو مانند اما با جثه ای هم اندازه انسان سوار بر گرگ هایی انسان نما که تقریبا اندازه اسب میشدند از هر سو به شهر هجوم آوردند! آن موجودات کریه از هر سو هجوم میبردند و مردم را قتل عام میکردند!
دارنده معجزه گر خرگوش (کسی که معجزه گر خرگوش را دارد میتواند آینده را ببیند) که تمام این اتفاقات را از درون دایره ای سفید رنگ میدید با وحشت و نگرانی گفت:
-این درست نیست، نه نه، حالا چیکار کنم؟ تقریبا سه سال دیگه این اتفاق میفته!
***
دنیای بین بعدی

دکتر امید با حالتی پریشان از جا پرید و به اطراف نگاه کرد که همچنان تاریک بود و هیچ چیز نبود جز خودش.
بعد از آن امید با حالتی مسخره شروع به قهقه زدن هایی بلند کرد و گفت:
-انگار موقع تکمیل پروژم یکی داشته ذاغ سیامو چوب میزده، خب به هر حال میشه این رو یک هدف به حساب آورد؛ ولی اون که تونسته با من به دنیای بین بعدی بیاد کی بوده؟ خب مهم نیست باید رو یه راه واسه شکست دادنش پیدا کنم وگرنه کل دنیا ها نابود میشن، ولی قبلش باید قدرت ها و شخصیت خودم رو بسازم.
***
یک سال بعد...

تنی استارک آرام چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد. همه چیز تیره بود و هیچ چیز به چشم نمی آمد. تنی از جایش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت و با خود گفت گفت:
-پس این دنیایه بعد از مرگه؟!
در همین حین تنی مردی را دید که با قدم های استوار و شمرده شمرده سمت او می آید. تنی استارک صبر کرد تا او نزدیک شود.
مرد که نزدیک آمد کاملا برای تنی قابل رویت بود.
او مردی شبیه ساسوکه اوچیها بود که مو های آبی رنگی داشت. (او مردی یلند قامت با مو های آبی رنگ و لباس سیاه داشت که در پشت لباسش شمشیری ساده بود). آن مرد نزدیک آمد و در چند قدمی تنی ایستاد.
مرد گفت:
-واقعا اینقدر دلت میخواد دنیای پس از مرگ رو ببنی؟
تنی استارک او را از نظر گذراند و گفت:
تو کی هستی؟ فرشته جهنمی؟
مرد قهقه ای سر داد و گفت:
-یعنی اینقدر زشتم؟
-نه منظورم این نبود.
مرد ایستاد و به خنده اش پایان داد. بعد از آن بشکنی زد و دو صندلی ظاهر ساخت. یکی پشت سر خودش و دیگری پشت سر تنی استارک.
مرد روی صندلی نشست و از تنی هم خواست تا بنشیند. تنی روی صندلی نشست و منتظر شد تا او حرف بزند.
مرد بعد از کمی گفت:
- من سیروان(دکتر امید) هستم! میتونی ازم برای نجات جونت تشکر کنی؟
-تو جونم رو نجات دادی؟
-البته
-پس چرا من الان اینجام؟
-سوال خوبیه
سیروان از جایش بلند شد و ادامه داد:
-من تو رو اینجا اوردم چون هنوز وقت مرگت فرا نرسیده، مرد آهنی. فاجعه ای بزرگ تر از تانوس در کمین بشریت نشسته!کارت هنوز تموم نشده.
تنی با حالتی ترسیده گفت:
-بزرگ تر از تانوس؟!
-اره تو باید کمک کنی جلوش رو بگیرم، کمکم میکنی مرد آهنی؟
-فقط من و تو؟
-معلومه که نه تو فقط قبول کن، آدمای زیادی هستن که با ما هستن فقط...
-فقط چی؟
-فقط باید بیارمشون، همین.
تنی استارک به فکر فرو رفت.سیروان هم همانجا نشست.
بعد از چند دقیقه تنی استارک گفت:
-شرط دارم
سیروان به او نگاه کرد و جواب داد:
-چه شرطی؟
-باید از خانوادم و نسل های بعدی خانواده استارک محافظت کنی
-قبوله
تنی از جایش بلند شد و گفت:
-حالا باید چیکار کنم؟
سیروان هم از جایش بلند شد و در جواب او گفت:
-فعلا فقط همینجا بمون، من برمیگردم.
-صبر کن!
-چیه؟
-بقیه چی؟ الان باید نگرانم باشن
-نگران نباش اونا الان فکر میکنن تو مردی؛ ولی نمیدونن دارن یه مجسمه گلی رو دفن میکنن!
بعد از این حرف نور های کم سویی دور سیروان پدید آمد و او در میان حاله نور ناپدید شد و تنی استارک تنها همانجا نشست و به اتفاقاتی که برایش افتاده فکر کرد.


در حال تایپ رمان مارول | مازیار نبی کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: دونه انار، *ELNAZ*، Saghár✿ و 12 نفر دیگر

maziar nabi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/21
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
130
امتیاز
98
سن
33
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
شهری در کشور پرتقال

مردی که بنظر میرسید پیر است با شقیقه هایی بلند و موهایی سیاه رنگ و لباسی ساده در حالی که دست در جیبش داشت در حال عبور از کوچه تاریک و ترسناک بود.
بعد از کمی روبه روی دری ایستاد. دستی که در جیبش بود را در آورد و در را باز کرد و وارد خانه شد.
خانه کوچکی بود که هیچ اتاقی نداشت و بیشتر یک چهار دیواری بود. مرد مرموز همانجا دراز کشید و به سقف خیره شد.
در همین حین سیروان از پشت سرش گفت:
-چطوری ویکتور؟
ویکتور از جا پرید و ناخن هایش را بیرون کشید و با حالتی خشمگین مقابل سیروان ایستاد. سیروان دستش را به نشانه تسلیم بالا آورد و گفت:
-هوهو، چته، چیز بدی گفتم؟
ویکتور با همان حالت آماده باش گفت:
-تو کی هستی؟
سیروان دستش را پایین آورد و گفت:
-آروم باش تا توضیح بدم.
ویکتور دستش را پایین آورد و روی زمین نشست.سیروان هم روی زمین مقابل او نشست و گفت:
-یه خطر بزرگ در کمین بشریته من از تو کمک میخوام تا جلوش رو بگیرم.
-اول اینکه چطور حرفت رو باور کنم؟ و دوم چی به من میرسه؟
-برای سوال اولت
سیروان بعد از گفتن این حرف بشکنی زد و هر دور در همان خانه غیب و ظاهر شدند.با این تفاوت که خانه بسیار ویران تر از قبل شده بود!
ویکتور گفت:
-چیکار کردی؟
-یکم تو زمان رفتیم جلو، بیا بریم بیرون
سیروان بعد از گفتن این حرف به بیرون رفت.ویکتور هم به تبعیت از او به سمت در حرکت کرد.
وقتی به بیرون رسیدند در کمال ناباوری به جز ویرانه های بی پایان و موجوات دیو مانند چیزی ندیدند!
سیروان دوباره بشکنی زد و هردو دوباره درون خانه ظاهر شدند. بعد از این حادثه ویکتور بلند شد، سرپا ایستاد و به سیروان که نشسته بود نگاه کرد و گفت:
-و برای سوال دومم
سیروان هم از جا بلند شد، مقابل او ایستاد و گفت:
-تو رو جایی میفرستم که بتونی هر چقدر دلت میخواد بکشی و قدرت بدنیت رو تا حد باور نکردنی افزایش میدم.
ویکتور لبخنی زد و گفت:
-قبوله، آقای؟
-میتونی سیروان صدام کنی.
بعد از این حرف سیروان بشکنی زد و هردوی آنها از درون خانه غیب شدند.
***
دنیای بین بعدی

تنی استارک دراز کشیده بود و به سمت بالا خیره شده بود. بعد از مدتی سیروان به همراه ویکتور ظاهر شدند.
تنی استارک از روی زمین برخواست و گفت:
-این کیه با خودت آوردی؟
سیروان دستش را روی شانه ویکتور گذاشت و گفت:
-اجازه بدید معرفی کنم
او به تنی اشاره کرد و ادامه داد:
-ایشون تنی استارکه از یه دنیای متفاوت
بعد به ویکتور اشاره کرد و گفت:
ایشون هم ویکتوره از یه دنیای متفاوت، خلاصه بگم شما دو تا از دو تا دنیای مختلف هستید.
ویکتور نگاهی به اطرف انداخت و غیر از تنی کسی را ندید و گفت:
-فکر میکردم بیشتر باشیم
سیروان با دست پشت سرش را خاراند و گفت:
-بقیه رو هنوز نیاوردم.
ویکتور همانطور که روی زمین دراز میکشید گفت:
-بهتره عجله کنی نمیتونم تا کشتن چند نفر صبر کنم.
سیروان با شنیدن این حرف با یک بشکن از آنجا غیب شد و آنها را با یکدیگر تنها گذاشت.
***
جنگل های جنوب آمریکا

مردی که شبیه لگان بود(نسخه شبیه سازی شده لگان که لگان را میکشد) لگان را بر زمین میکشید. بعد از یک متر آن مرد لگان را بر تنه درختی کوبید! طوری که درخت در شکم لگان فرو رفت.
قبل از آنکه ضربه نهایی را به او بزند. تیری سر او را دو نیم کرد! دختر لگان در حالی که اسلحه ای کوچک در دست داشت خود را به لگان رساند و گفت:
-پدر
لگان نگاهش را به چشمان دختر همچو ماهش دوخت و بعد از کمی جان داد. دختر لگان با فریاد هایی درد آور پدرش را در دستان کوچکش گرفت.
بچه های دیگر که آنجا بودند هم با دیدن این صحنه شروع به گریه کردند.
بعد از مدتی بچه ها لگان را خاک کردند و تا جایی که محل دفن لگان را نبینند از آنجا دور شدند.
در حالی که محل دفن لگان در سکوت کامل بود سیروان ظاهر شد.نگاهی به محل دفن لگان انداخت و گفت:
بالاخره شیر غران خوابید، ولی هنوز موقع خواب نرسیده
سپس آرام دستش را بالا آورد و آرام زمزمه کرد:
-برخیز... لگان
بعد از این حرف نور های اطراف قبر پدید آمدند و لگان را قبر بیرون آوردند!
نورها آرام پایین آمدند و لگان را همراه خود از درون قبر بیرون آوردند. لگان آرام بر روی زمین به حالت خوابیده فرود آمد!
او چشم هایش را باز کرد و به نگاهی به اطراف انداخت. چند لحظه بعد هوشیاری اش را کاملا به دست آورد و تمام قضایا را به یاد آورد.
ناگهان از جا برخواست و با حالتی ترسیده به اطرافش نگاه کرد. سیروان به او نزدیک شد و در مقابلش روی زمین نشست و به او گفت:
-نگران نباش.
لگان به او خیره شد و بعد از حفظ خونسردی اش گفت:
-تو کی هستی؟
-نگران نباش آدم بدی نیستم میخوام آروم باشی تا برات توضیح بدم.
لگان از جا برخواست و گفت:
-خیلی خوب، اول بگو اون بچه ها کجان؟
سیروان از او خواست تا دوباره بنشیند. وقتی لگان نشست سیروان ادامه داد:
-اونا رفتن سمت همون جایی که میخواستن هیچ کس هم دنبالشون نرفت پس نگران نباش.
-باشه بهت اعتماد میکنم حالا بگو تو کی هستی؟
-تو واقعا مرده بودی من تورو زنده کردم تا بهم کمک کنی!
-در چه مورد کمک میخوای؟
-یه تهدید بزرگ، اگه جلوش رو نگیریم تمام دنیا ها نابود میشن
لگان نگاهی به او انداخت و گفت:
-شرط دارم.
-چه شرطی؟
-باید از دخترم و بقیه اون بچه ها محافظت کنی
-قبوله
-خب، کجا بریم؟
سیروان از جا برخواست و لگان هم به طبعیت از او از جا برخواست.سیروان بشکنی زد و بلافاصله هردو از آنجا غیب شدند.


در حال تایپ رمان مارول | مازیار نبی کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: دونه انار، *ELNAZ*، Saghár✿ و 12 نفر دیگر

maziar nabi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/21
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
130
امتیاز
98
سن
33
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
دنیای بین بعدی...

تنی به همراه ویکتور روی صندلی در دو طرف میزی نشسته بودند و کارت بازی میکردند. تنی بحث را باز کرد و گفت:
-تو عاشقی؟
ویکتور با چهره ای متعجب به او خیره شد و بعد از مدتی از ته دل شروع به خنده کرد و گفت:
-چی داری میگی واسه خودت؟ منو عاشقی؟
تنی کارت ها را روی میز گذاشت و گفت:
-من این نگاه رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مارول | مازیار نبی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، دونه انار، *ELNAZ* و 10 نفر دیگر

maziar nabi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/21
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
130
امتیاز
98
سن
33
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناگاتو هم از جا بلند شد و مقابل او ایستاد. سیروان با همان صورت خندان همیشگی اش بشکنی زد.
ناگاتوکه احساس عجیبی در چشمانش داشت ناگهان صدای آشنایی به گوشش رسید که میگفت:
-ناگاتو؟
ناگاتو در کمال ناباوری چشمانش را باز کرد و به اطرافش نگاه کرد کنان و یاهیکو کنار او ایستاده بودند.ناگاتو با تعجب گفت:
-بچه ها؟ چه خبر شده؟
-یاهیکو سرش را خاراند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مارول | مازیار نبی کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، دونه انار، *ELNAZ* و 11 نفر دیگر

maziar nabi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/21
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
130
امتیاز
98
سن
33
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
یولیوس جواب داد:
-ولی من تو این حالتم قدرت زیادی ندارم.(یولیوس تو یه مبارزه به یه بچه تبدیل شد و گریمورش نصف شد)
-تو نگران اونجاش نباش خودم حلش میکنم
یولیوس بعد از کمی فکر کردن گفت:
-اگه تو یامی و ونجنس رو برگردونی باز هم مشکل ما حل نمیشه، برای حل مشکل پادشاهی قلب سیاه میخوای چیکار کنی؟
-اگه تو قبول کنی همرام بیای من سه نفر که قدرتشون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مارول | مازیار نبی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، دونه انار، *ELNAZ* و 11 نفر دیگر

maziar nabi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/21
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
130
امتیاز
98
سن
33
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
زمان حال...
شهر پاریس

گربه سیاه و دارنده معجزه گر خرگوش در مقابل دختر کفشدوزکی روی برج ایفل ایستاده بودند.گربه سیاه و کفشدوزک منتظر حرف های آینده بین(دارنده معجزه گرخرگوش)بودند.آینده بین بعد از کمی کلنجار با خودش گفت:
-حدود دو سال دیگه یه اتفاق وحشتناک برای شهر میفته، دیدم که هیولاهای عجیبی داشتن مردم رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مارول | مازیار نبی کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، دونه انار، *ELNAZ* و 11 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا