خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
3,639
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
" با نام خدا که عاشقی پیشه ی اوست "​

نام رمان: رمان بازی تقاص
ژانر: عاشقانه، جنایی_ پلیسی، معمایی
به قلم : goli.e
ناظر : ^~SARA~^
خلاصه:
از آن اتفاق سال‌ها می‌گذرد که زلزله مخرب، هستی او را نابود کرده و حال، در خرابه‌های ویرانی، سردرگم است. کوشش بر آن است از زیر آوارهای نفس‌گیر، کلید صندوچه اسرار زندگی‌اش را بیابد؛ منتها هر دفعه، چیزی جز خراش دستانش نصیبش نمی‌شود و پس از سال‌ها خاطرات دیرینه، تکه‌های پازل جفت و جور می‌شوند تا او با کسانی آشنا شود که راهش را هموارتر از همیشه می‌کنند.


در حال تایپ رمان بازی تقاص | goli.e کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، ~XFateMeHX~، فاطمه مقاره و 18 نفر دیگر

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
3,639
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
در حوالی مه‌گرفتگی، به او که سختی‌دیده بود برخورد کرد و برخورد اشتباه آن دو،
پس لرزه‌های عمیقی را بر جای گذاشت. عقاید و زندگی‌های زیادی را ویران کرد و در پی آن ویرانی‌ها، اسراری برملا شد که تاب زندگی را از آنها می‌گرفت.
*سخن نویسنده *
ﻋﺸﻖ ﭼﯿﺴﺖ؟!
ﺟﺰ ﺁﻧﮑﻪ ﺯﻥ ﻫﻤﺪﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻥ؟
ﯾﻌﻨﯽ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﻢ ﺧﻂ ﺁﻧﻘﺪﺭ سخت است ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﻨﺪ؟! ...
با سلام خدمت دوستان عزیز و بزرگواری که لطف میکنن و میخوان این رمان رو دنبال کنن. این رمان، داستانی متفاوت داره و داستان سختی های دختری به قلم اومده که صبور و استواره، شاید زمانی که رمان رو شروع کنید به نظر شبیه به رمان های دیگه ای بیاد یا حتی فکر کنید کلیشه ای هست اما بهتون اطمینان میدم که این‌طور نیست و از خوندن این رمان پشیمون نمی‌شید.
این اولین رمانی هست که من می‌نویسم و قطعا کم و کاستی هایی داره. امیدوارم که به بزرگواری خودتون ببخشید.
بیشتر از این چیزی نمیگم "درپناه حق"
(تمامی شخصیت های این رمان زاییده ذهن نویسنده میباشد و تمامی تشابهات اتفاقی بوده و قصد هیچگونه توهین یا بی احترامی به شخص، شغل، افراد، عقاید و... را ندارد. با تشکر )


در حال تایپ رمان بازی تقاص | goli.e کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: dornika1384، ~XFateMeHX~، فاطمه مقاره و 18 نفر دیگر

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
3,639
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
با حس حرارت داغی روی دستم سرمو بالا آوردم. اه لعنتی بازوم چسبیده بود به در‌‌ فر! دستمو پس کشیدمو سریع لازانیایی رو که نفهمیدم چطوری درستش کردم رو داخلش گزاشتم و درو بستم. نگاهی به ساعت کردم هنوز ساعت پنج بعد‌ از ظهره و هوا انقدر تاریک شده. تصمیم گرفتم بعد از شام به دریا برم.
از خوبی شمال زندگی کردن اینه که از هر نقطه‌ای از شهر به دریا دسترسی داری. بعد از خوردن شام، به طرف کمدم رفتم و کوله باشگاهمو از داخلش بیرون کشیدم.کیسه بوکسم رو‌ هم تو ماشین گذاشتم به طرف ساحل حرکت کردم. در بین راه ذهنم همش به طرف گذشته میرفت و خاطرات برو برام زنده می‌کرد خسته شدم از این همه خاطرات. به ساحل که رسیدم کیسه بوکس زمینی مو نزدیک ساحل گذاشتم و بانداژ رو دور دستم بستم،‌ هر ضربه‌ای که میزدم عطشم به ضربه زدنو بیشتر می‌کرد انگاری که داشتم حرص چندین و چند سالم رو سر کیسه‌ی بدبخت خالی میکردم. با هر ضربه، انگار درد اون مشکلاتو روی کیسه خالی میکردم. یادم میاد، همه چیز یادم میاد تنها چیزی که نمیفهمم اینه که چرا من؟
با صدای آخ یه نفر به خودم اومدم پسری رو دیدم که درست رو به روی من بود و صورتش کمی به طرف راست متمایل شده بود و دماغش خونریزی داشت. رو بهش با بیتفاوت ترین لحن ممکن گفتم:
_آقا حالتون خوبه؟
اون که از خونسردی من جا خورده بود یهو عصبی شد و داد زد:
_حالتون خوبه؟ حالتون خوبه؟ زدی ناکارم کردی بعد میگی حالتون خوبه؟
_تا اونجایی که من میدونم من داشتم به کیسه بوکسم ضربه میزدم پس کسی صدمه ندیده!
_وای دختر تو چه رویی داریا! یه نگا به جلوت بنداز میفهمی دلیش چیه!
به جلوم که نگاه کردم دیدم کیسه بوکسم پایش کاملا توی شنای ساحل فرو رفته یعنی من چقدر و چند ساعته دارم ضربه میزنم؟ پس واسه همین بود که کیسه یهو محکم سر جاش ثابت شد!
یه نگاه به ساعت انداختم برق ازسرم پرید من هفت اومده بودم و الان ساعت یازده شبه! درکمال پر رویی نگاهش کردم و گفتم:
_خب منظور؟
_منظور این که من از ساعت هفت اینجام و متوجه شما شدم که حواستون نیست. اگر بیشتر از این ادامه میدادین، خودتونم مثل کیسه بکستون تو زمین فرو میرفتین اومدم صداتون کنم که ضربه اوشیرو ماواشی گِری تون تو سرمن فرود اومد!
_چه جالب که توی ورزش رزمی سر رشته دارید! اما مشخص شد که مقصر خودتونید که یهو مثل سوپر من پریدید جلو، میخواستید نیاید شما که دیدید حواس من نیست پس نباید خودتونو مینداختید وسط پس مقصر صدمه دیدنتون پای خودتونید! بعد هم ازش که با چشای گشاد و دهن باز نگام میکرد فاصله گرفتم و کیسه رو از داخل زمین بیرون کشیدم و بدون باز کردن بانداژا پشت فرمون نشستم و به طرف خونه رفتم. درو که باز کردم نیکان رو دیدم که توی حال رژه میرفت صدای درو که شنید به طرفم دویید و منو توآغوشش کشید و گفت:
_دختره دیونه‌ی احمق کجا بودی دلم هزار راه رفت؟ حالا بابا اهمیت نمیده ولی نمیگی یه برادر دارم که نگرانم میشه؟
مهربون نگاهش کردم و گفتم:
_فدای اون چشات بشم داداشی یادم رفت خبر بدم. مشکوکانه اول به من و بعد به دستام نگاه کرد و گفت:
_نیکی باز که نرفتی ساحل تمرین که؟ سرمو انداختم پایین و گفتم:
_چرا رفته بودم عصبی داد زد: یادت نرفته که سری قبل تورو تو چه حالی پیدا کردم؟ انقد جفتک انداخته بودی که از حال رفته بودی و تا دو روز‌ از شدت ضعف نمیتونستی از جات بلند شی حالا تو بازم رفتی که تمرین کنی؟ نفسشو با حرص فوت کردو و گفت: هوف از دست تو چند ساعت تمرین کردی؟
در حالی که یواش یواش پشت مبل سنگر میگرفتم لبخند پهنی زدم و گفتم:
_به جون من نباشه به مرگ تو از هفت که رفتم تا همین الان یه نفس بدون استراحت!
اینو که گفتم یهو قاطی کرد و افتاد دنبال من. دربین این دنبال بازیا داد‌ زد:
_اولا که مرگ خودت دختره میمون دوما وایسا کاریت ندارم احمق.
بیا اینجا بدم یه شیر کاکائو کوفت کن که هم به عضله سازیت کمک کنه هم دوباره ضعف نکنی بمونی رو دستم!
بعد از شیر کاکائو به زور دوتا بشقاب پر غذا هم که از سر شب مونده بود ریخت تو حلقم و رضایت داد که برم بخوابم.
.
.
ضربه اُوشیرو ماواشی گِری ( چرخش و ضربه به سر با پاشنه )


در حال تایپ رمان بازی تقاص | goli.e کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، ~XFateMeHX~، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 16 نفر دیگر

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
3,639
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
رفتم داخل اتاق و لباسامو کندم و تو سبد رخت چرکا انداختم. بعد از یه دوش سبک خودمو با حوله رو تـ*ـخت انداختمو از شدت خستگی بی هوش شدم ...
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. دست و صورتمو شستم و از اتاق بیرون اومدم به طرف پله ها راه افتادم. بعد از این که مثل آدم از پله ها پایین اومدم به طرف آشپز خونه رفتم صبحونه رو آماده کردم و بدون خوردن لقمه‌ای حاضر شدمو به سمت دفترم روونه شدم. امروز یه دادگاه خیلی مهم داشتم و باید میرفتم دفتر تا پرونده شو بردارم .
وارد دفترم که شدم رستمی پشت میزش بود و تلفن به دست به ناخن هاش سوهان میکشید:
_آره آره حله دیگه نه بابا شک نمیکنه
_ ...........
_ نه بابا محاله سروش بفهمه اونقدر ذوق دارم برای این که خبر پدر شدنشو بهش بدم!
_ ...........
_آره بزار با خانم تهرانی صحبت کنم فقط خدا کنه بهم برای فردا و پس فردا مرخصی بده.
یکم جلو تر رفتم رستمی منو دید با کمی ترس از جاش بلند شد و گفت:
_خ ... خانم تهرانی ام... امروز یکم زود اومدین!
_باید برای رفت و آمدم ازت اجازه بگیرم؟
_ نه خانم من همچین جسارتی نکردم!
_حرف کافیه کارایی که دیروز بهت گفتمو انجام دادی؟
_بله خانم داخل اتاقتون گزاشتم.
_خوبه. هروقت خواستی بری به من بگو کیلید ها رو هم بهم بده من یکم دیر تر میرم کار دارم اینجا
_چشم خانم تهرانی
به داخل اتاق رفتم و درو بستم. سه تا پوشه بزرگ جلوم خود نمایی کرد. آخ خدا دنیا ذلیل بمیری که هرسال برام کار میتراشی. دنیا تنها دوست صمیمی من بود که مثل خواهر بودیم باهم اما سه سال پیش پدرش اونو به آلمان فرستاد برای تحصیل و اونم کارش یجواریی به من مربوط میشد اون مشاور بود و هرسال پرونده هایی که از مراجعینش داشت رو برای من میفرستاد تا من بر اساس قوانین و بند های حقوقی دسته بندیشون کنم و براش بفرستم. دیروزم رستمی رو فرستادم تا بره از اداره پست بسته رو شخصا تحویل بگیره چون اگر اشتباهی رخ میداد دنیا بد بخت میشد و کل صابقش زیر سوال میرفت.
چیزی که برام جالب بود این بود که این پرونده ها اکثرا مربوط به دادگاه میشد و همه نوع مشکل روانی داخلش پیدا میشد. از قتل گرفته تا طلاق و ... دنیا هم به افرادی که داخل این جریانات صدمه دیده بودن و اوضاع روحیشون داغون بود کمک میکرد هم به متهم ها اما نمیدونم چرا میخواست پرونده هاشو بر اساس بند های حقوقی مرتب کنه نه قوانین و روش های روانشناسی! اصلا مگه اینا مرتب کردن میخواد؟ من که ز کاراش سر در نمیارم! سریع پرونده رو از بایگانی بیرون کشیدم تا برم و این دادگاهو زود تمومش کنم تا برگردم به کارای دنیا خانم برسم. از در بیرون رفتم و بعد از کلی سفارش که به رستمی کردم تا یادش نره کیلید ها رو بهم بده، سوار ماشین شدم و به طرف دادگاه راه افتادم...
***
همه از جامون بلند شدیم وقاضی گفت: حکم و نظر دادگاه قرائت شود:
_بنا به رای و نظر قاضی دادگاه و ناظرین و با در نظر گرفتن عدالت بر میان افراد حاضر در جلسه رای قطعی به بیگناهی موکل خانم تهرانی داده شده و آقای مهرسام شایان تبرئه میشوند. رای دادگاه باتوجه با شواهد بوده و قطعی میباشد و هرگونه درخواست تجدید نظر وارد نیست و پرونده مختومه اعلام میشود. قاضی چکشش رو روی میز کوبید و گفت:
_ختم جلسه .
از دادگاه بیرون اومدم و به طرف اتاق حراست رفتم تاوسایلمو تحویل بگیرم. آقای شایان هم وسایلش رو تحویل گرفت و به طرف محوطه حرکت کردیم .
آقای شایان:
_خانم تهرانی واقعا فوق العاده بود خیلی ممنون که منو از این مشکل خلاص کردین ازتون ممنونم دستمزدتون هم تا یک ساعت دیگه واریز میشه .
_ خیلی ممنون آقای شایان خسته نباشید .
اینم از یه پرونده دیگه بازم طرف مقابلم شکست خورد. هه مگه میشه پرونده‌ای که من وکیلشم شکست بخوره! از در بیرون اومدم و به طرف دویست و شیش مشکی رنگم راه افتادم. آه عمیقی کشیدم یادش بخیر چهار سال پیش با چه سختی تونستم این ماشینو بخرم. درسته پدرم پولدار بود ولی همیشه تلاش میکردم که بخاطر رفتار هاش کم تر ازش پول بگیرم و حتی پول هایی که نیکان بهم میدادو هم قبول نمیکردم و تلاش میکردم روی پای خودم وایسم.
پشت رول نشستم و راه افتادم چشمم که به ساعت ماشین خورد زدم رو ترمز و با چشمای گرد شده دوباره چکش کردم. خدا بیامرزتم! ای خدا امروزم وقت دیر شدن بود آخه باید راجب یه پرونده ای که وکیلش بودم یه گزارشی مینوشتم و تحویل اداره پلیس میدام و مرتب کردن پرونده های دنیا هم بهش اضافه شده بود. از اونجایی که پرونده مربوط به یه قتل غیر عمد بود من باید با پلیس همکاری میکردم و گزارش و شواهدش باید داده میشد و سرهنگ اداره قرار بود یکی رو بفرسته تا گزارشو ببره و حالا با گیج بازی که من در آورده بودم نمیتونستم سر وقت تمومش کنم وتحویل بدم!


در حال تایپ رمان بازی تقاص | goli.e کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ~XFateMeHX~، Z.A.H.Ř.Ą༻، فاطمه مقاره و 15 نفر دیگر

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
3,639
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
دست از کلنجار رفتن با خودم و فکر کردن برداشتم و خودم رو به دفترم رسوندم. بدو بدو به طرف اتاقم رفتم و به رستمی گفتم که هیچ مراجعی رو داخل نفرسته. پشت میز نشستم و شروع کردم به نوشتن گزارش و یه کپیم ازش گرفتم که بایگانیشون کنم که یهو رستمی اومد تو گفت یه آقایی برای بردن گزارش اومده. به ساعت نگاه کردم اوه اوه دمم گرم بابا چه زود تمومش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازی تقاص | goli.e کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ~XFateMeHX~، Z.A.H.Ř.Ą༻، فاطمه مقاره و 13 نفر دیگر

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
3,639
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
اما به خاطر پس گرفتن حقش سر پا شد. شاید بعددش اوضاعمون دوباره خوب شد و میتونستی کسی رو برای انجام کاری خونه استخدام کنیم ولی من نمیتونستم بیخیالش بشم. چون اگر این اتفاق میوفتاد کم کم بیشتر توی کار غرق میشدم و از نیکان دور، ولی به بهانه همین کارای خونه میتونم بگردم و نیکانو ببینم و باهاش وقت بگذرونم. با حس سوزش سرمو بلند کردم. لعنتی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازی تقاص | goli.e کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: ~XFateMeHX~، Z.A.H.Ř.Ą༻، فاطمه مقاره و 14 نفر دیگر

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
3,639
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیدم اگر همینجوری بخوام لفتش بدم، فکر کنم تا سه روز درگیرم پس سریع پشت میزم نشستم و توی مرتب کردنشون غرق شدم.
با درد گردم سرمو بلند کردم چشمم به ساعت که افتاد هنگ کردم . یعنی من از ساعت هفت صبح که اینجام تا ساعت چهار بعداز ظهر یک سره گردم خم بوده؟ اوف پس تا الان مهره های گردنم خورد شده پس!
در آخرین پوشه رو بستم و اونا رو داخل جعبه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازی تقاص | goli.e کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ~XFateMeHX~، Z.A.H.Ř.Ą༻، فاطمه مقاره و 15 نفر دیگر

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
3,639
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
با حرفایی که میزد هر لحظه احساس می کردم کم تر خون به مغزم میرسه.
اگر حرفاش راست باشه من چطور بهش اعتماد کردم ؟
اگر دروغ گفته باشه؟ اوف نمیدونم سعی کردم دوباره حرفاشو مرور کنم اما هرچی بیشتر فکر میکردم بیشتر مغزم ارور میداد. تصمیم گرفتم فکر کردن راجب این موضوعو بزارم برای فردا تا بیشتر از این مغزم به روغن سوزی نیوفته!
وقتی رسیدم خونه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازی تقاص | goli.e کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ~XFateMeHX~، Z.A.H.Ř.Ą༻، فاطمه مقاره و 14 نفر دیگر

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
3,639
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از برداشتن وسایلم رفتم تو پارکینگ و سوار ماشینم شدم و به طرف محل همیشگیم رفتم.
وقتی رسیدم در کمال تعجب کیانم اونجا بود. من موندم این پسر کارو زندگی نداره؟ رئیسشون گیر نمیده این اینجاس؟ حالا باید کلی از خوشمزه بازیاشو تحمل کنم! برای خلاصی از تفکراتم سری تکون دادم و پیاده شدم و شروع کردم به بستن بانداژ مشکی رنگم.
همونطور که با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازی تقاص | goli.e کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: MaRjAn، ~XFateMeHX~، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 14 نفر دیگر

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
3,639
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
کیان شکه شده و گیج سعی میکرد بفهمه چی شده. این که چی گفت که من بهم ریختم. ولی به جایی نمیرسید چون من فقط حرکت لباشو میدیدم! حس میکردم که قفسه سـ*ـینم سنگینه. کیان نمیفهمید؛ نمیفهمید که با یه جمله چطور خنجر زد وسط ذهن آشفتم و با فوران خاطرات منو بیشتر از قبل گیج اما مصمم کرد تا بگردم و دلیل چندین سال حال بدمو بفهمم.
یهو سوزش عمیقی رو روی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازی تقاص | goli.e کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: ~XFateMeHX~، Z.A.H.Ř.Ą༻ و The unborn
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا