خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Matiᴎɐ✼

مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سلامت
مدیر آزمایشی
هنرمند انجمن
  
عضویت
17/11/20
ارسال ها
1,804
امتیاز واکنش
12,187
امتیاز
323
سن
19
محل سکونت
MASHHAD
زمان حضور
89 روز 23 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
185dec5a2411587bc.png

به نام خدا
نام رمان: رویای بی نهایت
نام نویسنده: Matiᴎɐ✼
ژانر: عاشقانه، تراژدی
نام ناظر: MĀŘÝM
خلاصه: من دختری بودم که تا قبل ورود نحس او به زندگی‌ام، همه چیز خوب بود؛ اما او مرا در هم پاشید و رویای ظریف دخترانه‌ام را در هم شکست.
من به گنـ*ـاه بی‌گناهی مرتکب شده‌ام.
اما من، چشمانم را می‌بندم و بی‌صدا به نجوای قلبم گوش می‌دهم.


در حال تایپ رمان رویای بی‌نهایت | Matiᴎɐ✼ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ✧آیناز عقیلی✧، Nazgol82، YaSnA_NHT๛ و 35 نفر دیگر

Matiᴎɐ✼

مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سلامت
مدیر آزمایشی
هنرمند انجمن
  
عضویت
17/11/20
ارسال ها
1,804
امتیاز واکنش
12,187
امتیاز
323
سن
19
محل سکونت
MASHHAD
زمان حضور
89 روز 23 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
وجودم را به آتش کشیده بود؛ همان چیزی که وجود هر عاشقی را به آتش می‌کشاند.
کسی چه میداند...
شاید یک امتحان الهی بود!
شاید بازی روزگار بود که دنیای مرا به سخره گرفته بود.
اما من خسته‌تر از آنی هستم که در برابر بازی روزگار، دوام بیارم.
کسی چه می‌داند...
آخر این بازی روزگار چه می‌شود.


در حال تایپ رمان رویای بی‌نهایت | Matiᴎɐ✼ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ✧آیناز عقیلی✧، Nazgol82، YaSnA_NHT๛ و 35 نفر دیگر

Matiᴎɐ✼

مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سلامت
مدیر آزمایشی
هنرمند انجمن
  
عضویت
17/11/20
ارسال ها
1,804
امتیاز واکنش
12,187
امتیاز
323
سن
19
محل سکونت
MASHHAD
زمان حضور
89 روز 23 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
خمیازه‌ای کشیدم و به ساعت نقره‌ای روبه‌روم زل زدم.
نمی‌دونم چه حکمتی داره که همین یک ربع آخر، اندازه کل روز دیر می‌گذره!
نگاهم رو از روی دیوارهای سفید و خالی از هر پوستری گذروندم که روی پریا قفل شد.
موهای مشکیش، از مقنعش بیرون زده بود و با رنگ پوستش، تضاد جذابی ایجاد کرده بود.
با چشم‌های هم رنگ موهاش، زل زده بود به تخته کلاس و غرق در درس بود.
بار اولی بود که اون رو این‌جوری غرق در درس می‌دیدم.
نمی‌دونم چند دقیقه بود که بهش زل زده بودم؛ انگار سنگینی نگاهم رو روی خودش حس کرد.
سرش رو بالا گرفت و به رو به روش اشاره کرد.
نگاهم رو ازش گرفتم و به سمتی که اشاره می‌کرد، نگاه کردم.
که ناگهان، نگاهم با نگاه آقای موسوی گره خورد.
درحالی که یک تای ابروش رو بالا داده بود، با حرص بهم نگاه می‌کرد.
آب دهنم رو به زور قورت دادم؛ سرم رو انداختم پایین و به کتابم خیره شدم.
با صدا شدن اسمم توسط آقای موسوی، به سرعت سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.
آستین‌های لباس سفیدش رو بالا زده بود و ساعت اسپرت مشکیش، روی دستش خودنمایی می‌کرد.
سال دومی بود که تدریس می‌کرد.
چهره نسبتا خوبی داشت که با قد بلندش، حسابی جذابش کرده بود.
با صدا شدن اسمم، بی‌خیال آنالیز کردنش شدم:

-خانم پرنیا حسینی!
صدام رو صاف کردم و بلند گفتم:
-بله
-خانم حسینی، لطفا تشریف بیارید جلوی کلاس و درس جدیدی که دادم رو برای دوستانتون بازگو کنید.
چشمی گفتم و با اعتماد به نفس همیشگیم، به جلوی کلاس رفتم.
همین که ماژیک رو توی دستم گرفتم، صدای زنگ بلند شد.
با چشم‌هایی که لبریز از خواهش بود، به آقای موسوی نگاه کردم.
انگار خواهش توی چشم‌هام رو دید.
واسه همین به سمت بچه‌ها برگشت و گفت:
-برای امروز کافیه؛ درس جدید رو خوب بخونید؛ جلسه بعد، حتما پرسش خواهد شد.
پوفی از روی آسودگی کشیدم، چادرم رو برداشتم و به همرا پریا به سمت حیاط رفتیم.
همین که خواستیم از در خارج بشیم، دوباره صدای آقای موسوی بلند شد:
-خانم پرنیا حسینی؟
گوشه چادرم رو توی دستم گرفتم و با لبخند تصنعی گفتم:
-بله
-خانم حسینی، لطفا به اتاق مدیر برید. آقای جوانشیری باهاتون کار دارند.
منتظر حرفی از سمت من نشد، و به طرف ماشینش رفت.
چرخیدم به سمت پریا و گفتم:
-به نظرت آقای جوانشیری باهام چیکار داره؟
-نمی‌دونم بخدا! از بس سرکلاس حواست پرته، معلم‌ها ازت شاکی شدند.
الان هم برو سریع برگرد؛ من اینجا منتظرتم.
سرم رو تکون دادم و به سمت اتاق مدیر رفتم.
در زدم و بدون اینکه صدای بفرمایید آقای جوانشیری رو بفهمم، وارد اتاق شدم.
آقای‌‌ جوانشیری‌ سرش‌ رو از توی مانیتور در اورد و با دیدن من‌، لبخند گرمی زد.
سلامی گفتم و روی صندلی که اشاره می کرد‌، نشستم.
نگاهی به اتاق انداختم.
وسط اتاق، یک میز بزرگ بود که دو تا دورش، صندلی‌هایی با روکش چرم و رنگ مشکی چیده شده بود.
روی دیوارها هم چند تا تابلوی بزرگ، خودنمایی می‌کردند.
نگاهی به پوستر روبه‌روم انداختم؛ اسم تمامی معلم‌ها با درس‌هاشون نوشته شده بود.
همه اسم‌ها رو گذروندم، که نگاهم روی اسم محمد جوانشیری ثابت موند.
باهاش خیلی راحتم. سه سال راهنمایی هم مدیرم بود، هم معلمم، و میشه گفت از همه زندگیم خبر داشت.
بعضی وقت‌ها که ورزش داشتیم و یا کلاس برگزار نمی‌شد، باهاش می‌نشستیم و کل زنگ رو با هم صحبت می‌کردیم.
واقعا برام حکم یک پدر داشت و خیلی جاها کمکم کرده بود.
با صدای آقای جوانشیری دست از دید زدن برداشتم و بهش نگاه کردم.
-خوب پرنیا جان، چند وقتی هست که معلم‌هات ازت راضی نیستند؛ مشکلی برات پیش اومده؟
لبخندی زدم و گفتم:
-نه آقای جوانشیری، هیچ مشکلی پیش نیومده؛ فقط یکم کسالت داشتم و نتونستم درس‌هام رو بخونم.
درستش رو بین موهای جو گندمی‌اش کشید؛ حدس می‌زنم که حرف‌هام رو باور نکرده.
با سوالی که ازم پرسید، فهمیدم که حدسم درسته.
-مطمعنی پرنیا جان؟ چشم‌هات که این رو نمی‌گن.
سعی کردم آشوبی که با این حرفش، توی دلم به پا شده بود رو سرکوب کنم.
لبخند اطمینان بخشی زدم و گفتم:
-مطمعن باشید آقای جوانشیری؛ قول می‌دم از این به بعد تکرار نشه.
-امیدوارم؛ چون اصلا دوست ندارم بهترین دانش‌آموز مدرسم، افت تحصیلی داشته باشه.
-چشم من همه سعیم رو می‌کنم؛ شما نگران نباشید.
بلند شدم و بعد از خداحافظی، توی حیاط رفتم.


در حال تایپ رمان رویای بی‌نهایت | Matiᴎɐ✼ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: لاله ی واژگون، ✧آیناز عقیلی✧، YaSnA_NHT๛ و 37 نفر دیگر

Matiᴎɐ✼

مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سلامت
مدیر آزمایشی
هنرمند انجمن
  
عضویت
17/11/20
ارسال ها
1,804
امتیاز واکنش
12,187
امتیاز
323
سن
19
محل سکونت
MASHHAD
زمان حضور
89 روز 23 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
پریا رو دیدم که کنار دیوار نشسته بود.
به سمتش رفتم؛ سرش رو بالا گرفت و با دیدن من، بلند شد.
-خب چی شد پرنیا؟
-هیچی، مگه قراره چیزی بشه؟!
-منظورم این که آقای جوانشیری باهات چیکار داشت؟
با کلافگی سنگ کوچیکی که جلوی پام بود رو پرت کردم و با حالت عصبی گفتم:
-می‌خواست بدونه چرا سرکلاس حواسم پرته. الان هم راه بیوفت، داره دیرمون می‌شه.
منتظر حرفی از سمتش نشدم و به طرف در خروجی رفتم.
مثل همیشه سرم رو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم.
مسیر خونه تا مدرسه حداقل یک کیلومتر بود که هر روز طی می‌کردیم.
تک تک درخت‌ها، خونه‌ها و حتی تعداد خط‌های سفید جاده آسفالت رو از حفظ بودم.
خبری از ترافیک و هیاهوی مردمی نبود.
عاشق اینجا بودم؛ عاشق هوای صافش، تمیزی و سکوت ظهرش.
آره من عاشق روستامون بودم.
جایی که می‌شد لـ*ـذت زندگی رو توش فهمید.
انقدر غرق اطرافم شده بودم که نفهمیدم به خونه رسیدیم.
وارد سالن شدم.
کسی خونه نبود؛ سریع کفش‌هام رو در اوردم و توی اتاقم رفتم.
با همون لباس‌هام روی تختم دراز کشیدم.
چشم‌هام رو بستم؛ احساس خستگی شدیدی می‌کردم و بیشتر از تنم، روحم خسته بود.
دلم می‌خواست برم یه جایی که هیچ کس نباشه؛ یه جایی که خودم باشم و خودم.
یه جایی که خالی از هر دغدغه‌ای بشه زندگی کرد.
آهی کشیدم و زیر لـ*ـب زمزمه کردم:
-تنها کاری که این روزها نمی‌کنم، زندگیه؛ نفس کشیدن که زندگی کردن نیست؛ روزات رو شب کردنه.
با حس این که قفسه سـ*ـینم سوخت، آهی کشیدم تا یکم از التهاب قلبم کم بشه.
چشم‌هام رو روی هم فشار دادم؛ ولی مگه خوابم میومد!
حرف‌های آقای جوانشیری، دوباره توی ذهنم نقش بستم.
کلافه‌ وار همینطور که دست‌هام رو زیر سرم می‌بردم، گفتم:
-آخه مگه تو از همه چیز زندگی من خبر نداری؟ پس چرا هی احضارم میکنی؟
با تیری که از شقیقم بلند شد‌، حتما داشتم اشک توی چشم‌هام جمع شده.
سرم رو زیر ملافه بردم به امید یه خواب ابدی.
***
نمی‌دونم چند ساعت بود که خوابیده بودم.
از روی تختم بلند شدم و به سمت سرویس اتاقم رفتم.
آبی به صورتم زدم؛ همیشه وقتی زیاد می‌خوابم، زیر چشم‌هام حسابی پف می‌کنه.
باید لباس‌هام رو عوض می‌کردم؛ واسه همین، به سمت کمد لباس‌هام که کنار در اتاقم بود رفتم.
نمی‌دونم این چه دکوراسونی بود که توی اتاقم پیاده کرده بودم.
کمد لبا‌س‌هام و قفسه کتاب‌هام، کنار در اتاقم بود.
میز لوازم آرایشم کنار در سرویس، و تختمم زیر پنجره اتاقم بود.
به نظرم زیادی شلوغ دیده می‌شد. مخصوصا با ست رنگ صورتی، زیادی مسخره و بچگانه بود.
باید به بابا می‌گفتم یه تغییر حسابی به اتاقم بده.
بلاخره در کمد لباس‌هام رو باز کردم و یک تونیک و شلوار مشکی از توش در اوردم و به سمت حمام رفتم.
نیم ساعتی طول کشید تا دوش گرفتم و بیرون اومدم.
نشستم جلوی آینه و مشغول سشوار کشیدن موهای بلند مشکیم شدم.
تا حالا چند بار تا مرز کوتاه کردن شون رفتم؛ اما هر بار دلم راضی نمی‌شد و منصرف می‌شدم.
بعد اینکه موهام رو سشوار کشیدم؛ سر و صداهای شکمم مجبورم کرد تا از توی اتاقم بیرون بیام.
مامان و بابا روی کاناپه نشسته بودند؛ سلامی گفتم و توی آشپزخونه رفتم.
خداروشکر برام غذا گذاشته بودند؛ چون اصلا حوصله غذا درست کردن نداشتم.
سریع نهارم رو گرم کردم و مشغول خوردن شدم.
بعد از این که غذام تموم شد، بدون این که ظرف‌ها رو بشورم، به توی اتاقم برگشتم.
این روز‌ها اصلا حوصله هیچ کاری رو نداشتم؛ نمی‌دونم چطوری توی شیش ماه، تمامی شر و شوخی‌هام از بین رفت و من رو تبدیل به یه دختری کرد که نفس کشیدن‌هاشم از روی اجباره.
آهی کشیدم و روی تختم نشستم.
خیلی دلم می‌خواست توی حیاط برم؛ اما یاد قولی که به آقای جوانشیری داده بودم افتادم.
دلم نمی‌خواست زیر قولی که بهش داده بودم بزنم؛ واسه همین با بی‌میلی به سمت کتاب‌هام رفتم.


در حال تایپ رمان رویای بی‌نهایت | Matiᴎɐ✼ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: لاله ی واژگون، ✧آیناز عقیلی✧، YaSnA_NHT๛ و 35 نفر دیگر

Matiᴎɐ✼

مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سلامت
مدیر آزمایشی
هنرمند انجمن
  
عضویت
17/11/20
ارسال ها
1,804
امتیاز واکنش
12,187
امتیاز
323
سن
19
محل سکونت
MASHHAD
زمان حضور
89 روز 23 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
واسه فردا امتحان علوم داشتیم؛ واسه همین ترجیح دادم درسی که امتحان داشتم رو بخونم.
کتابم رو برداشتم، و روی تختم دراز کشیدم. سعی کردم همه حواسم رو جمع کنم تا سریع درسم رو تموم کنم.
مثل همیشه تونستم،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویای بی‌نهایت | Matiᴎɐ✼ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: لاله ی واژگون، ✧آیناز عقیلی✧، YaSnA_NHT๛ و 32 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا