خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Hadis.A 862

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/3/21
ارسال ها
30
امتیاز واکنش
4,102
امتیاز
203
محل سکونت
شهر دلتنگی
زمان حضور
33 روز 16 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: عاشق‌کُش
نام نویسنده: Hadis.A 862 کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: MĀŘÝM
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، تراژدی
خلاصه: همه‌ی ما قاتل هستیم و حکم همه‌‌مان قصاص است.
آری، باور نداری؟ بگذار من برایت بگویم.
در ظلمات و تاریکی زندگی‌ام، ظهوری دوباره‌ بود و قاتل قلبم...
با لبخندش قلبم را کشت، با نوازشش ناآرامی‌‌ام را کشت، با مهربانی‌اش فلاکت‌هایم را کشت و با ابراز علاقه‌اش، مرا کشت و کشت و کشت.
نمی‌دانم چه شد که من ماندم و عاشق کشم.
منی ماندم که عاشق عاشق‌کشش بود ولی او، عاشق‌کش بود دیگر!


در حال تایپ رمان عاشق‌ کش | Hadis.A 862 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Alone.wolf، نازپری احمدی، Tavan و 36 نفر دیگر

Hadis.A 862

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/3/21
ارسال ها
30
امتیاز واکنش
4,102
امتیاز
203
محل سکونت
شهر دلتنگی
زمان حضور
33 روز 16 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
«به نام خالق عشق»

مقدمه
عاشق‌کُش

از تمام دنیایی که دیگران حرفش را می‌زدند، سهم من یک قاب عکس بود.
حقم از دنیای بی‌تمثیل عشق، تکه عکسی بی‌جان و نفس بود.
نمی‌شد که فراموش کنم آنچه را از سر گذشته، آخر من یک به ‌‌یک آن لحظه را با جان و دل زیسته بودم؛ چطور توقع داشتند همه را از یاد بَرم؟!
من حبس در زندانِ دنیا بودم؛ در میان آدم‌هایی که دلشان سنگی بود، رسم زندگی‌شان عاشق‌کشی بود. کسی به دل‌های عاشق رحمی نداشت؛ سرکوب می‌کردند عشق و عاشق را؛ آنها تنها یاد گرفته بودند لگدمال کنند احساس لطیف عشق را!...
و من و عشق، من و قلبی که بعد از او دیگر تپیدن را از یاد برده بود، گیر افتاده بودیم در چنگال تیز گرگ‌هایی انسان‌نما، عاشق‌کش‌هایی که با قساوت قلب‌هایشان، تکه تکه می‌کردند قلب‌های عاشق را و از هیچ دریغ نمی‌کردند برای عاشق‌کشی‌هایشان!...
راهی نمانده بود برای فرار از مرگ عشق، قلب من نیز قربانی عاشق‌‌کشی‌هایشان شد. نمی‌شد با چنین قلب سرخورده‌ای زيست؛ هوای نفس‌هایش هر دم رو به اتمام می‌رفت و چیزی نمانده‌ بود به خاکستر شدنش؛ دیگر نمی‌شد شنید حدیث دلم را، گیر افتاده بود در خلأیی تیره و تار و شعله‌های عشقش رو به خاموشی می‌گرایید؛ شمع خاموش وجودم برای روشنایی، جرقه‌ای می‌خواست عظیم، تا فروزان کند شعله‌‌‌اش را و گرما بخشد تمام وجود یخ‌زده‌‌ی مرا!...


در حال تایپ رمان عاشق‌ کش | Hadis.A 862 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Alone.wolf، نازپری احمدی، Tavan و 35 نفر دیگر

Hadis.A 862

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/3/21
ارسال ها
30
امتیاز واکنش
4,102
امتیاز
203
محل سکونت
شهر دلتنگی
زمان حضور
33 روز 16 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت یکم
عاشق‌کُش

دستم را به دیوار بند می‌کنم و لنگان لنگان خودم را به جلو می‌کشانم. درد طاقت فرسای دنده‌ام، با هر قدم نفسم را قطع می‌کند و به سرفه می‌اندازدم. با هر سرفه گویی جان از جسم درد کشیده‌ام می‌گیرند و خنجر دیگری در قلب زخم خورده‌ام فرو می‌کنند.
با دستی که تکیه‌اش بر دیوار سرپا نگهم داشته است، بی‌صدا به حال سرنوشتم اشک می‌ریزم. برای هزار و یکمین بار جان می‌دهم و می‌میرم و باز هم هیچکس نمی‌فهمد.
علارغم میل باطنی‌ام صدای هق زدن‌هایم، سکوت شب را می‌شکافد و بند بند وجودم به لرزه می‌افتد از اینکه مبادا بیدار شود و دوباره روزگارم را از این هم سیاه‌تر کند. از هراسی که در جانم لانه کرده است دستم را فرواً بر دهانم می‌گذارم تا صدای هق زدن‌هایم را چون حقیقتی که توان روبه‌رو شدن با آن را ندارم خفه کنم و بگذارم در تاریکی و سیاهی بماند؛ غافل از اینکه بوی تعفنش به زودیِ زود همه‌ی فضای اطرافم را فرا خواهد گرفت!
حتی حق گریستن را نیز از من گرفته است! من هیچ حق و سهمی از این زندگی جز درد ندارم!
خودم را تا آینه‌ی گوشه‌ی اتاق می‌کشانم و با تکیه‌ی دستانم بر میز جلوی آینه، از زمین خوردنم جلوگیری می‌کنم. از میان هاله‌های تاریکی تصویر دختر رنجور در آینه به چشمانم می‌رسد و حال آشوبم را بدتر از بد می‌کند. عهد کرده بودم آینه را بپوشانم تا مبادا چشمم در چشمان خسته‌ی خودم بیفتد و شرمنده‌ی خودم شوم اما من هم بد عهد شده‌ام، آخر مگر چه کسی برایم خوش عهدی کرده بود تا بیاموزم؟!
از دیدن دختر درون آینه وحشت می‌کنم؛ از یادگاری مشت‌های سخت و دستان قوی و بی‌رحم اویی که صورت ظریفش را کبود و تمام جانش را دردمند کرده است، قلبم درد می‌کشد. نمی‌توانم از این قفس رها شوم؛ بال و پرم را چیده‌ است و به خیال خودش اینگونه حفاظتم می‌کند. چه می‌داند صد چندان به دردهای من دامن می‌زند و هر آنچه را که نباید زنده می‌کند!
قطره اشکی که از چشمم می‌چکد هم سر ناسازگاری گذاشته است که تمام زخم‌هایم را می‌سوزاند و راهش را تا زیر چانه‌ام ادامه می‌دهد. به ردی که از باریکه‌های اشک چشمان بی‌فروغم بر صورتم باقی مانده است، نگاه می‌کنم و صدای ضجه‌هایم تا لحظاتی پیش در گوشم می‌پیچد.
در پشت سرم آینه تصویر پنجره‌ی نیمه باز اتاق را به نمایش گذاشته است که باد پرده‌های حریرش را در هوا می‌رقصاند و سوز سردی را به داخل اتاق راه می‌دهد.
خسته از دیدن خودم و بی‌توجه به درد بی‌درمان قلب و دنده‌ام قدمی از آینه دور می‌شوم و از تجمع اشک در چشمانم دیدم تار می‌شود و برای بریدن فریاد ناشی از دردم، لـ*ـب می‌گزم.
همان طور که در آینه پیدایم عقب عقب می‌روم و خودم را به پنجره می‌رسانم؛ از انعکاس تصویر منفورم در آینه رو برمی‌گردانم و طاقتم طاق می‌شود و دو زانو بر زمین می‌افتم. فریادم را در گلو خفه می کنم و سرم را بر زمین سرد می‌گذارم و موهایم دورم پریشان می‌شوند.
هیچ تلاش بی‌فایده‌ای برای بلند شدن نمی‌کنم. بی هدف و انگیزه گوشه گوشه‌ی اتاق را با چشمان تار شده‌ام از نظر می‌گذرانم و برخلاف پهلوی دردناکم جنین‌وار روی زمین در خودم جمع می‌شوم و اشک‌های گرمم بر زمین سرد می‌افتند. از ترس اینکه تصویر لحظاتی پیش دوباره پیش چشمانم به نمایش در بیایند چشمانم را نمی‌بندم. کی قرار است از اسارت این دردها رها شوم نمی‌دانم اما گمانم تنها راهش مرگی‌ست که به خودم نزدیک می‌بینمش. می‌خواهم در خلوت و خفا جان دهم، شاید امشب وقتش رسیده است که من و حرف‌های ناگفته‌ام در همین اتاق دفن شویم.
با رعد و برقی که فضای تاریک اتاق را روشن می‌کند، دلم می‌لرزد. صدای مهیبش مرا می‌کشاند به روزهایی که چون امروز و این لحظه مطلقاً درد بود. کشان کشان به خاطرات زهرآگین روزهایی می‌کشاند که با گذشت زمان، هنوز هم زخمشان بر قلبم التیام نیافته است و همچنان مرهم می‌طلبند! روزهایی که طلوع خورشید درد بود و غروبش هزار درد! زنده می‌شوم، در روزهایی که قلبم را از درد تکه تکه می‌کنند، در همان هوا نفس می‌کشم و دردشان را بی‌کم و کاست، دوباره از نو در جان حس می‌کنم!


در حال تایپ رمان عاشق‌ کش | Hadis.A 862 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Alone.wolf، زینب باقری، نازپری احمدی و 38 نفر دیگر

Hadis.A 862

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/3/21
ارسال ها
30
امتیاز واکنش
4,102
امتیاز
203
محل سکونت
شهر دلتنگی
زمان حضور
33 روز 16 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
عاشق‌کُش

ساک کوچک وسایل شخصی من، آخرین چیزی بود که در صندوق عقب ماشین جا گرفت و بعد از آن در صندوق را بستم و به اهورا که پشت فرمان جا گرفته بود و از آینه نگاهم می‌کرد لبخند زدم.
از گرمای سوزان خورشید مرداد ماه تنها پرتوهای طلایی رنگ و چشم‌نوازی در میان آسمان دیده می‌شد که انگار نه انگار از پرتوهای همان خورشید بی‌رحم ظهرند که بی دلسوزی می‌سوزاند. بوی دریا و رطوبت اولین عطری بود که زیر بینی‌ام می‌پیچید و بعد از آن ذره‌های عطر خاص اهورا بود که همچنان در فضا شناور باقی مانده بودند.
چند تار بیرون آمده‌‌ی موهای جلویم را به زیر شال نخی و گلبهی رنگم فرستادم؛ برای آخرین بار ریه‌هایم را از عطر دریا و سرسبزی پر کردم و به طرف در کمک راننده‌ی ماشین قدم برداشتم. آنقدر آهسته و محتاطانه که هر کس می‌دید می‌فهمید که دل کندن از این آب و هوای پاکیزه چقدر برایم دشوار است.
دستگیره را به طرف خودم کشیدم و در ماشین را باز کردم. بر صندلی کمک راننده‌ی ماشین گران‌قیمت اهورا نشستم و بلافاصله کمربند ایمنی‌ام را نیز بستم و بعد از جا زدن قفل، نگاهم را کشاندم تا دو گوی عسلی و شفافی که تمام دنیایم را اسیر خودشان کرده بودند و چه زیباتر از اینکه اسیر چشمان او بودم! شیرین ترین و ناب ترین اسارت دنیا در بند عسلی‌های چشمان دلفریب او!
او هم بی‌پروا نگاهم می‌کرد اما عمق چشمانی که مدت ها بود با آنها انس گرفته بودم، همان حال خوب و دلگرم کننده‌ی همیشگی را نداشت. در عوض تشویش و اضطرابی جا خوش کرده بود که حسادتم را برمی‌انگیخت از اینکه حال خوبمان را ربوده بود.
چشمانش دیگر آرام نبودند، فریاد می‌کشیدند حال بد درونی‌اش را و من عاشق نبودم اگر حدیث دل چشمان معشوق را نمی‌فهمیدم!
از اینکه چند دقیقه‌ای می‌شد بی‌پروایانه در عمق چشمانش نگاه می‌کردم، گونه‌هایم رنگ گرفت و چیزی نگذشت که نگاهم را دزدیدم اما او همچنان خیره نگاهم می‌کرد و این را حس سنگینی نگاهش به من می‌فهماند. نمی‌دانم چه بود که نه من حرفی می‌زدم و نه او، انگار کلمات ته کشیده بودند و تنها راه حرف زدن نگاه‌ها بودند!
هوا هر چه بیشتر تیره‌ و دلگیرتر، به غروب سیزدهمین روز مردادماه نزدیک‌ می‌شد.
من و اهورا هر دو پر از صدای خفته بودیم و لـ*ـب باز نمی‌کردیم. من دلگیر و اندوهگین بودم و این هوا حتی بیشتر از غروب‌های خشک جمعه‌های پاییزی به اندوه ریشه کرده در دلم دامن می‌زند و گوشه گیرترم می‌کرد.
حالا فقط می‌خواستم از اینجا دور شویم، تا برگردیم در میان دود و دم تهران، دیگر این هوای ناب و آواز طبیعت روحم را جلا نمی‌داد، فقط آزرده و پژمرده‌تر می‌کرد روح خسته و دردمندم را! این هوا غریبی‌ام در هر نقطه‌ی دنیا را در صورتم می‌کوبید!
آخر اکنون که تا اینجا همه چیز خوب پیش رفته بود وقت آمدن این مهمان ناخوانده نبود اما از آنجا که از نامش نیز گویاست دردسر دعوت نمی‌شود و ناخوانده بر سر سفره‌ی زندگی‌ات می‌نشیند؛ حالا نیز بر سر سفره‌ی بختِ بدِ من جا خوش کرده بود و خیال رفتن و آسوده گذاشتنم را نیز به هیچ وجه نداشت.
نمی‌دانستم صبر دیگر تا کی؟ مگر بیست و دو سال کافی نبود؟! نمی‌دانستم، او بود و حکمت‌هایی که ازشان سر در نمی‌آوردم!
اهورا نگاهش را از شیشه‌ی جلوی ماشین به دوردست‌ها دوخته بود، حس می‌کردم گفتن حرفی مرددش کرده است ولی هیچ نمی‌گفت. من هم قصد پرسیدن نمی‌کردم چرا که نتیجه‌اش می‌شد پی بردن به ماجرایی که حال آشوب و پریشانم را تشدید می‌کرد.
صدای حرکت ماشین بر سنگریزه‌های روبه‌روی در ورودی ویلا صدایی بود که سکوت میانمان را شکست و بعد از آن تنها فریادهای سکوت بود که در سرم دَوران می‌یافت و سرم را درد و تنم را چون همیشه کرخت می‌کرد.


در حال تایپ رمان عاشق‌ کش | Hadis.A 862 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Artemis_n، نازپری احمدی، parädox و 33 نفر دیگر

Hadis.A 862

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/3/21
ارسال ها
30
امتیاز واکنش
4,102
امتیاز
203
محل سکونت
شهر دلتنگی
زمان حضور
33 روز 16 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
عاشق‌کُش

سکوت، تنهایی و تاریکی، سه اصلی که ازشان نفرت داشتم ولی وصف تمام روز و شب‌هایم بودند و هجوم همگی‌شان داشت نفسم را می‌برید. شاید با وجود اهورا تنها نبودم؛ اما نه، تنها بودم وقتی که اهورا تلاشی برای تحول جو سنگین برقرارِ میانمان نمی‌کرد!
چند باری خواستم صدایش بزنم و چون دو روز گذشته‌ای که به زور اینجا دوام آورده بود من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان عاشق‌ کش | Hadis.A 862 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Artemis_n، نازپری احمدی، Tavan و 30 نفر دیگر

Hadis.A 862

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/3/21
ارسال ها
30
امتیاز واکنش
4,102
امتیاز
203
محل سکونت
شهر دلتنگی
زمان حضور
33 روز 16 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم
عاشق‌کُش

با اخمی که گرفتگی چهره‌اش را قوت بخشیده بود در پاسخم تنها گفت:
-نمی‌شناسی.
اما این جوابی نبود که من به دنبالش بودم و همین بیش از پیش کنجکاوم کرد تا بدانم مخاطبش کیست. دیگر هیچ نپرسیدم، چرا که خوب می‌شناختمش و تا خودش نمی‌خواست حرفی نمی‌زد.
بعد از پاسخ گنگش به سوالم، بلافاصله تماس را با کشیدن انگشتش بر صفحه‌ی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان عاشق‌ کش | Hadis.A 862 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: نازپری احمدی، Tavan، ~XFateMeHX~ و 25 نفر دیگر

Hadis.A 862

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/3/21
ارسال ها
30
امتیاز واکنش
4,102
امتیاز
203
محل سکونت
شهر دلتنگی
زمان حضور
33 روز 16 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم
عاشق‌کُش

دهانم خشک بود و تشنه لـ*ـب در دل صحرای بی‌آب و علفی حیران به دور خودم چرخ می‌زدم.
نه مقصدی در کار بود و نه مبدأیی، سرگردان بودم و نمی‌دانستم از کدام سو بروم تا راه را بیابم. شن‌های داغ، پاهای برهنه‌ام را می‌سوزاند و ایستادن را غیر ممکن می‌کرد.
هر چه چشم می‌گرداندم سایه‌ای برای رهایی از تابش مستقیم خورشید نمی‌یافتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان عاشق‌ کش | Hadis.A 862 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: نازپری احمدی، Tavan، ~XFateMeHX~ و 26 نفر دیگر

Hadis.A 862

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/3/21
ارسال ها
30
امتیاز واکنش
4,102
امتیاز
203
محل سکونت
شهر دلتنگی
زمان حضور
33 روز 16 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم
عاشق‌کُش

چیزی نگذشت که هیاهو‌ها و آمد و شدها رنگ سکون و آرامش به خود گرفتند و پشت بندش پلک زیرین چشم راستم به پایین‌ کشیده شد و همزمان نوری شدید و سپید در چشمم تابانده شد و همه، بار دیگری با چشم چپم تکرار شد. پلک‌هایم که رها شد، بلافاصله پلک‌های سنگین و چشم‌های آزرده‌ام را بستم تا سپیدی را در سیاهی پشت پلک‌هایم حل کنم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان عاشق‌ کش | Hadis.A 862 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: نازپری احمدی، Tavan، ~XFateMeHX~ و 26 نفر دیگر

Hadis.A 862

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/3/21
ارسال ها
30
امتیاز واکنش
4,102
امتیاز
203
محل سکونت
شهر دلتنگی
زمان حضور
33 روز 16 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم
عاشق‌کُش

تایید چشمان من خیالش را آسوده‌تر و از نگرانی غوطه‌ور در چشم‌هایش کاست. دیده بودم تمام آن صحنه‌های مرگبار را ولی باز هم می‌خواستم از هانیه بپرسم تا بگوید خوابی بیش نبوده، یک کابوس دردناک که حالا که برخاسته‌ای به پایان رسیده است. می‌خواستم جویای دردهای نهفته در جانم شوم اما خودشان بر عقلم حکومت می‌کردند و قفلی که به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان عاشق‌ کش | Hadis.A 862 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: فاطمـ♡ـه، نازپری احمدی، Tavan و 25 نفر دیگر

Hadis.A 862

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/3/21
ارسال ها
30
امتیاز واکنش
4,102
امتیاز
203
محل سکونت
شهر دلتنگی
زمان حضور
33 روز 16 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم
عاشق‌کُش

شاید هانیه مراعات همان هشدار را می‌کرد و چیزی نمی‌گفت اما او دردمندتر از من پا به پایم اشک می‌ریخت و دیدن اشک‌های اویی که دست کمی از خواهر برایم نداشت دلم را از درد تکه‌تکه می‌کرد. دلم می‌خواست این توان را داشتم تا دلداری‌اش دهم و نگذارم چون من احساس غربت و تنهایی کند؛ اما نمی‌شد، نمی‌توانستم، مثل همیشه!
محال بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان عاشق‌ کش | Hadis.A 862 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: فاطمـ♡ـه، نازپری احمدی، Tavan و 22 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا