خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

خب خب نظرتون راجب این رمان چیه؟

  • عالی

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق عشق
نام رمان: هاویر*
نام نویسنده: دونه انار (ثنا اناری) کاربر انجمن رمان۹۸
نام ناظر: Matiᴎɐ✼
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
دل را به دلبند ببندی و دلبند برود، چه می‌شود؟
پروانه‌های زندگیت را برای عاشقی بپرانی تا بر روی شانه‌هایش بنشیند و او برود، چه می‌شود؟
دل به ایمان قلبت ببندی و ایمان دل و دینت را ببرد، چه می‌شود...
آهای، تویی که داری سرنوشت پروانه را می‌خوانی... پایت گیر این سرنوشت است، مدیون این عشق هستی ولی از من به تو نصیحت، دوست داشتن والاتر از عشق است...

هاویر: دریاد ماندن


در حال تایپ رمان هاویر | دونه انار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Karkiz، Matiᴎɐ✼، Cadman و 33 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه
به آن نگاه زهرآگین و آلوده به گنـ*ـاه مقدس‌ترین عشق‌ها قسم...
به آن چهره‌ی زیبای عشق که مسلخ عاشق است و به آن لبخند پر مهر معشوق که قاتل قلب عاشق است، قسم...
به بارن‌گردی‌های عاشقانه، نه... نه برای عاشقی به اشک خداوند نیازی نیست، پس به عاشقانه‌ها قسم...
به دین قسم که دین عاشقی پاک‌ترین دین دنیا است، قسن...
به بهاری که عاشق می‌شود و پاییز را رقم می‌زند، قسم...
به خداوند که مخلوق عشق است، قسم...
قسم به قسم که دوست داشتن والاتر از عشق است!


در حال تایپ رمان هاویر | دونه انار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Karkiz، Matiᴎɐ✼، Cadman و 30 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول: قسم به دلتنگی...
بوی کهنگی کتاب‌های دست دو، بوی چسب، بوی چوب و قهوه و منی که غرق شده در امواج پر تلاطم کلمات و جملات کتاب‌هایی که آرزوی خواندنشان را با خود به گور می‌بردم...
نیمی از کتاب‌های نو و نیمی دیگر دست دو که مال ده‌های گذشته بود، در کنار هم چیده شده بودند و کوهی از کتاب‌های هیجان‌انگیز را تشکیل داده بودند. صدای ویولن نازنین مریم آقای نوری جلا دهنده‌ی روح بکرم بود، روحی که جدیدا دریچه‌ی جدیدی بر روی او باز شده بود و داشت بوی عاشقی را در آ*غو*ش می‌کشید، صدایش را لمس می‌کرد...
همه‌جور کتاب در این کتاب فروشی کوچک و جمع و جور در کوچه پس کوچه‌های این محله‌ی حومه نشین شهر با آب‌وهوایی خنک و سرسبزتر از شهر پیدا می‌شد.
صاحب کتاب فروشی مرد مسنی با قد کوتاه و کلاه و انگیلیسی و در آخر ساسبندی که همیشه بر روی پیراهن چهارخونه‌اش خود نمایی می‌کرد.
همیشه پشت پیشخان کتاب‌فروشی‌اش می‌نشست و برای هرکس که وارد می‌شد فال حافظ می‌گرفت و فال حافظی که سرنوشت من را به بازی می‌گرفت این بود.
"سـ*ـاقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لـ*ـذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما"
در راه‌روهایی با دیوارهایی از کتاب دست‌های سردم جلدهای کتاب‌ها را نوازش می‌کند و منی که عنوان کتاب‌ها را همانند سیمفونی عاشقانه‌ای زمزمه می‌کنم.
- بابا لنگ دراز، بلندی‌های بادگیر، زنان کوچک و...
در آخر کتابی که رویاهایم با او گره خورده بود.«شازده کوچولو»...
کتابی زرد رنگ و شاهزارده‌ی با گلش بر روی سیاره‌ی کوچکش با سه اتشفشان کوچک و بزرگ و عنوانی که برجسه بر روی جلد نقش بسته بود.
دنیای من هم مانند همین شازده کوچولو کوچک بود و من هم مانند او برای سفر به دیار عشق خیلی کوچک بی‌تجربه بودم. من فقط معشوقم را مانند تک گل سرخ شازده کوچولو می‌دیدم و خودم را شازده کوچولویی که برای یادگرفتن راه و چاه عاشقی کول بار سفر جمع کرده بود و با پرندگان در بین عاشقانه‌های دنیا سفر می‌کرد
- دختر جون، اون کتاب دست دو ارزون‌تر از قیمت روش...
گونه‌هایم داغ شدند و لبانم به لبخند باز...
لبخندی که معروف به جادو بود و تسخیر کنند. موهای مشکی‌ام را به داخل شالم می‌فرستم در حالی که به سختی از شازده کوچولو و دنیای کوچکش دل می‌کنم، به سمت آقا محمدی بر می‌گردم و با شادی وصف ناپذیر، می‌گویم:
- عمو جان اخر هفته اولین حقوقم رو می‌گیرم. دارن پیش پیش حقوق یه ماهم رو می‌دن؛ اول پول مامانم رو جور کنم، بعد میام می‌خرمش...
سرم را به شونه‌ام نزدیک می‌کنم که خورده‌ موهایم روی صورتم پخش می‌شود، با لحن مظلومی ادامه می‌دهم.
- می‌شه برام نگهش دارید؟
عصای چوبی منبت‌اش را دو بار بر روی زمین زد و با ته مایه‌های خنده گفت:
- هنوز هم پدرت بهت می‌گه خوش خنده، دختر این لبخنده‌ات با دل ایمان آدم بازی می‌کنه. برش دار بیار بزارمش اینجا...
خجالت و خوشحالی در رگ و پی‌ام به جریان در آمد و نگاه عاشقانه‌ام نثار کتاب شازده کوچولویی شد، حالا که با دقت بیشتری بهش نگاه می‌کردم و متوجه وجود تا خوردگی و چین خوردگی‌هایش می‌شدم. این کتاب خود یک داستان داشت و هزاران داستان را به چشم دیده بود و من هیچ وقت فکر نمی‌کردم که این کتاب قرار است شاهد سرنوشت جگرسوز من...
کتاب را روی پیشخوان، بین انبوهی از کتاب‌ها می‌گذارم و نگاهم به ساعتی کشیده می‌شود که نوای دیر رسیدن را می‌دهد.
به حول و ولا می‌افتم، خون گرم در رگ‌هایم جریان ندارد، خون‌هایم در رگ‌های منجمد شده‌اند. قلبم ایستاده است و هر چند ثانیه یک بار یک خودی نشان می‌دهد. باز هم دیر کرده‌ام...
دستم را بر روی سرم می‌گذارم و اشک در چشمانم جمع می‌شود. دست‌های عرق کرده‌اند و من دست‌ و پا‌های گم شده‌ام را پیدا نمی‌کنم.
زبانم بند آمده و من می‌ترسم...


در حال تایپ رمان هاویر | دونه انار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Karkiz، Matiᴎɐ✼، Cadman و 24 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
می‌ترسم از دیر رسیدن و تمام شدن وقتی ملاقاتی که فقط یک بار در هفته‌ است و من دلتنگم، دلتنگ مهر مادری، دلتنگ آ*غو*شش، دلتنگ بوی نرگسش، دلتنگ من کوچک و دنیای کوچکم که با او در همان سن مانده، دلتنگ و دلتنگ و دلتنگ...
و قسم به دلتنگی...
تمام وجودم دلتنگ اوست، اویی که در بند است و عکس‌های باقی مانده از او مال چند سال پیش و جوانی‌اش است.
مال زمانی که چهارده_پونزده سال سن داشتم و محرم اسرارم او بود، همه کس خانواده‌ی کوچکمان او بود و امان از اتفاقی که افتاد و قلب‌ها شکست و او دیگر به خانه باز نگشت و خانه‌اش شد اتاقی در زندان بانوان...
با فکر به از دست دادن همین زمان کم باقی مانده، قدرت به پاهایم برگشت.
چیزی نفهمیدم و دویدم، حتی با آقای محمدی خداحافظی هم نکردم...
حال و هوایم، آب و هوای روزی بود که ابری بود، رعد و برق می‌زد ولی خبری از اشک‌های خداوند نبود، خداوند هم دلش گرفته بود، ولی چشمه‌ی اشکش خشک شده بود و غرش آسمان هق هق خداوند بود. حالا من هم هق هق می‌زدم، ولی خبری از اشک نبود.
در پیاده رو می‌دویدم و مورد حمله‌ی تنه‌های دردناک عابران بودم، ولی تنها چیزی که الان برایم مهم بود در آ*غو*ش کشیدن مادری بود که دو هفته از آخرین دیدارمان گذشته بود.
صداهای آزار دهنده‌ و حرف‌های رکیک را هم به جون می‌خریدم، هرچند بعضی‌هاشون قلب کوچکم را می‌شکستن...
نگاهی هراسون به ساعت مچی‌ام می‌کنم و امان از دیر رسیدن، تمام شد و من بازهم نتوانستم او را ببینم، در آ*غو*ش بکشم و ببمویمش...
با صدای بلند بغضم می‌شکند، اشک می‌ریزم و حسرت می‌خورم، بازهم پایم به کتاب فروشی باز شد و زمان از دستم در رفت و بازهم دیر رسیدم...
بی‌توجه به معنی نگاه‌های و سنگینی نگاه‌هایی که سراسر ترحم بود و نگاه‌هایی از روی هوا و هـ*ـوس و... لبه‌ی جوب بلند و کثیف، روی جدول نشستم و با دست‌هایم صورت خیس از اشکم را پوشاندم.
چقدر معنی نگاه‌ها متفاوت بود و بعضی‌هایشان چگونه انقدر راحت امنیت را از وجودمان می‌ربود؟
شونه‌هایم می‌لرزد، بوی تعفن جوب زیر بینی‌ام می‌پیچد و حال بدم را بدتر می‌کند.
این زمان کم ملاقت هم از دست رفت، مانند هفته‌ی گذشته و من تمام فرصت‌های خود را می‌سوزاندم.
شونه‌هایم با هر هق‌هق‌ام می‌لرزید و نسیم بهاری با عطر خوش مرا در آ*غو*ش می‌کشید، بر روی شونه‌ام بـ*ـو*سه می‌زد و ابراز همدردی می‌کرد.
رد اشک بر روی گونه‌هایم می‌سوخت و قلبم بی‌قرار در سـ*ـینه‌ام می‌تپید و من چه ظالمانه سعی در آرام کردنش داشتم در صورتی که او فقط خواستار وعده‌ی هر هفته‌اش بود.
صدای عبور و مرور خودروها و جیغ لاستیک‌ها، صدای ترق ترق کفش‌های پاشنه‌ بلند و صدای قدم‌هایی استوار...
بلند می‌شوم و دلم می‌خواهد بروم و التماس کنم، شاید فقط پنج دقیقه... پنج دقیقه اجازه‌ی دیدنش را بدهند، اخه می‌خواهم برایش از شغلم بگویم، می‌خواهم از او مادری کردن را بیاموزم، می‌خواهم او مهر مادری را بهم هدیه دهد.
زانوان لرزانم را تکان می‌دهم می‌ایستم، پروانه‌های وجودم امروز را باشادی آغاز کرده بودند و حال به پیله‌های خود بازگشته بودند.
خاک لبا‌ساهایم را می‌تکانم و قدم‌های سستم را روبه جلو بر می‌دارم و به راهم در پیاده‌رو ادامه می‌دهم.
چشمانم می‌سوزد، ولی دستانم یاری‌ام نمی‌کند تا خیسی اشک‌ها را که بر روی مژه‌ام سنگینی می‌کند، بگیرم.
قدم پشت قدم بر می‌دارم و فکر می‌کنم فردا چگونه پیش می‌رود، من و یک کودک نوزاد با بوی دلپذیرش که می‌گویدند بوی بهشت است...
مغازه‌ها تازه دارند کرکره‌هایشان را بالا می‌دهند و دستفروش‌ها کنار پیادرو اتراق می‌کنند و برای دشت اول دست می‌زند تا توجه عابرین را به خود جلب کننده.
من لبخند می‌زنم، لبخندی که بر درد بـ*ـو*سه می‌زد و تلخی را میمکد، ولی بازهم لبخند من است و جادو...
لبخندی که عضو همیشگی صورتم است و به دنیایم رنگ می‌دهد.
این محله‌ی شلوغ و پر سر و صدا با وجود همسایه‌های فضول و حرف‌هایی که دهن به دهنشان می‌چرخد من باز هم این محله را دوست دارم.
آرام در کوچه‌یمان می‌پیچم و لبخندم عمق می‌یابد و حال دیگر خبری از تلخیش نیست. لبخندم از شوق است...
کوچه باریک و طویلمان را که دو طرفش ماشین پارک کرده است و در اخر به خانه‌یمان می‌رسد، ظاهر خوبی ندارد ولی خدا می‌داند که من لبخند زدن را از این کوچه و خاطرات کودکی‌ام اموختم.
به قدم‌هایم سرعت می‌بخشم باتمام توانم می‌دوم...


در حال تایپ رمان هاویر | دونه انار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: Karkiz، Matiᴎɐ✼، Cadman و 23 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیروز به جای بوییدن مادرم، پدرم رو با تمام وجود بوییدم و او را در آ*غو*شم جا کردم و برای او ابراز دلتنگی کردم.
فقط سکوت کرد و با دست‌هایش گره از موهای پر کلاغیم زدود و گاهی هم رد باقی مانده‌ی اشک‌ بر روی گونه‌ام بـ*ـو*سه‌گاهش بود.
چقدر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هاویر | دونه انار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Karkiz، Matiᴎɐ✼، Cadman و 20 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
روبه‌روی خانه و باغچه‌ی روبه‌رویش که پر از گل یاس و رایحه‌ی خوش‌مزه‌ی یاس بود ایستادم و دستم را روی ‌زنگ در گذاشتم و منتظر ایستادم.
قلبم آرام و قرار نداشت و پستو‌های مغزم بی‌توجه به قرار دادی که بسته شده، مدام تکرار می‌کرد.
-نکنه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هاویر | دونه انار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Karkiz، Matiᴎɐ✼، Cadman و 18 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل دوم: عطوفت مادری
حال که نوزادی ظریف و شکننده در آ*غو*شم است برایت از مادری می‌گویم، حال که احساسات مادریم شکوفا شده، حال که می‌فهمم مادری مانند باقلواهای تبریز شیرین است و مانند سوهان‌های قم خوش‌مزه......

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هاویر | دونه انار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Karkiz، Matiᴎɐ✼، Cadman و 18 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
پروین خانم بعد از توضیح یک سری مسائل که به نظرش مهم می‌آمد مثل، درست کردن شیر خشک و نحوه‌ی صحیح بـ*ـغل کردن نوزاد، لباس‌های گشاد و سیاه‌اش را پوشید و کول بار رفتنش را جمع کرد. دلم نمی‌خواست برود و من تازه کار را با یک نوزاد کوچولو با ابعاد مینیاتوری تنها بگذارد. ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هاویر | دونه انار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Karkiz، Matiᴎɐ✼، Cadman و 17 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
تاب خوردیم و چشمانمان را به چادر سیاه خواب سپردیم، هر دو با آرامش در آ*غو*ش هم چشم بر هم گذاشتیم و همدیگر را مهمان، مهمانی خواب کردیم.
انقدر خوابی که در آن غوطه‌ور بودم شیرین بود که هیچ وقت دلم نمی‌خواست از آن آرامش دل بکنم...
آقای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هاویر | دونه انار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Karkiz، Matiᴎɐ✼، Cadman و 10 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
«فصل سوم: شازده‌ کوچولو»
پروانه‌ها آرام نمی‌گرفتند. مدام در قفسه سـ*ـینه‌ام خودشان را به در و دیوار می‌کوبیدند، آنهاهم آرام و قرار نداشتند از خوشحالی و ذوقی دخترانه، همان طور که من نداشتم.
می‌دویدم و کوچه‌ها را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هاویر | دونه انار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Karkiz، Matiᴎɐ✼، Cadman و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا