خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Romina.m

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
142
امتیاز
148
سن
19
زمان حضور
1 روز 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان: اشتراک مشترک
نویسنده: رومینا کاربر انجمن رمان 98
ناظر: Mahla_Bagheri
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه: اجبار، کلمه‌ای است که شاید بعضی‌ها تنها پرتره‌ای از اون رو لمس کرده باشند! اما بعضی دیگر، با تمام وجودشان آن را حس کرده‌اند!
آتوسا، تن به بزرگ‌ترین اجبار زندگیش داد؛ ازدواج با مردی که هیج شناختی ازش نداشت. مرد مجهول زندگیش، پا به زندگیش گذاشت و زندگی پر اجبارش رو تکمیل کرد! اجباری که آتوسا، اون رو پذیرفت؛ حسش کرد و در آخر، اسیرش شد!


در حال تایپ اشتراک مشترک | Romina.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: دونه انار، فاطمه بیابانی، Leila_r و 19 نفر دیگر

Romina.m

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
142
امتیاز
148
سن
19
زمان حضور
1 روز 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
"آتوسا"
حرصی، دستی به روسری ساتن کرمی رنگم کشیدم.
چشمام رو بستم و کلافه دستم رو روی پیشونیم حرکت دادم، زیر لـ*ـب زمزمه کردم:
- خدایا، من نخوام ازدواج کنم باید کی رو ببینم!
همون موقع، صدای زنگ خونه نشون از اومدنشون می‌داد.‌‌
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم مثل همیشه، از در بیخیالی وارد بشم.
پس، چهره ی بی‌تفاوتی به خودم گرفتم و از اتاق خارج شدم.
مامان و بابا به استقبالشون رفتن و منم پشت سرشون.
نمی‌دونم بار چندم بود که می‌اومدن. والا من خسته شده بودم ولی، اینا انگار صبر ایوب داشتن.
اول سهیلا خانوم وارد شد، زن خوب و آرومی بود.
پشت سرش آقا اردشیر و در آخر آقازاده شون.
آقا اردشیر رفیق فاب قدیمی بابا بود، زیاد رفت و آمد نداشتیم و بیشتر با خود بابا می‌گشت، باید بگم قبل از این قضایای خواستگاری، فقط یکبار اونم اتفاقی پسرشو دیده بودم.
سلام و احوال پرسیا که تموم شد، همه به سمت حال رفتیم و نشستیم.
تقریبا، همه داشتن حرف میزدن و فقط من و فرزاد ساکت بودیم.
سنگینی نگاه بی پرواش رو حس می‌کردم ولی، حتی به خودم زحمت ندادم نگاهش کنم؛ همونطور سرم تو گوشی و مشغول چک کردن اینستام بودم.
فرزاد خوب بود، شاید زیادی خوب بود و آرزوی هر دختری ولی، من هر دختری نبودم؛ شاید اگه آتوسای قدیم بود درجا جواب مثبت می‌داد اما الان، الان فقط آرامش می‌خوام. من همدم نمی‌خوام من تنهایی می‌خوام، دوست ندارم محدود به یک نفر بشم؛ باید بگم از همه ی این ها مهم تر ترسیه که از ازدواج و اتفاق های بعدش دارم.
خیلی ها رو دیدم که ازدواج های ناموفق داشتن؛ در صورتی که قبل ازدواج لیلی و مجنون بودن اما، من حتی این بشر و یکبار به زور دیدم؛ چطوری انتظار داشته باشم ازدوجمون موفق باشه؟
- دخترم، میشه بری چای بیاری!
با صدای مامان چشمی گفتم و بلند شدم.
من جلوی بقیه یه دختر آروم بودم اما، اخلاق واقعیم رو فقط برای کسایی که باهاشون راحت بودم رو می‌کردم؛ مخصوصا کسایی که زیاد نمی‌بینمشون و آشنایی ندارم ممکنه حتی برخورد بدی نشون بدم؛ اما، دست خودم نیست، واقعا روابط اجتماعیم ضعیفه!
همه ی لیوان ها رو داخل سینی چیدم و برگشتم.
دونه به دونه به همه تعارف کردم.
بازم در برابر تشکر و نگاه خیره فرزاد، سکوت و نگاه بی‌تفاوتم بود.
این خصلتم بود؛ شاید روزهای اول کمی حرص میخوردم اما، کم کم طبق عادت همه چی برام حالت خنثی داشت!


در حال تایپ اشتراک مشترک | Romina.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: دونه انار، فاطمه بیابانی، Leila_r و 16 نفر دیگر

Romina.m

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
142
امتیاز
148
سن
19
زمان حضور
1 روز 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
بازهم در برابر تشکر و نگاه خیره فرزاد، سکوت و نگاه بی‌تفاوتم بود.
این خصلتم بود؛ شاید روزهای اول کمی حرص می‌خوردم اما، کم کم طبق عادت همه چی برام حالت خنثی داشت!
کمی که گذشت بابا گفت:
- خب بچه ها، برید یکم باهم تنهایی باهم حرف بزنید و به قولی سنگاتون رو وا بکنید، بلکه این دفعه دهنمون رو شیرین کنیم.
می‌دونستم بابا چقدر از این ازدواج و فرزاد راضیه؛ کنایه‌هایی که میزد کاملا این رو نشون میداد. نمی‌دونم چرا بابایی که قبلا می‌گفت دختر من حق شوهر کردن نداره، الان چطوری موضعش برگشته.
بازهم بی‌تفاوت بلند شدم و با عذر خواهی جمع رو ترک کردم. فرزاد هم به دنبالم اومد.
رفتم داخل اتاقم و بعد از ورودش به اتاق، در و بستم. به سمت تختم رفتم و روش نشستم.
اون هم اومد و کنارم نشست.
پوزخندی زدم.
پیشرفت کرده! قبلا رو صندلی می‌نشست.
- من...
نذاشتم حرفش رو بزنه و وسط حرفش پریدم:
- بذار من شروع کنم.
نگاهش هیچ حسی بهم نمیداد، انگار اون هم بیخیال بود ولی، جز بی‌تفاوتی تو نگاهش یه چیز دیگه هم بود که زیاد مهم نبود!
می‌شنومی گفت:
- ببین آقای محترم، نمیدونم چرا انقدر سیریش بازی درمی‌آری! یعنی انقدر مفهوم نمی‌خوامت برات گنگه؟ آقا جان تو خوب، اصلا تو برد پیت ولی، من نه نیازی بهت دارم و نه حتی دوستت دارم. آخه به چه امیدی به تویی که حتی درست و حسابی نمی‌شناسمت جواب مثبت بدم؟ اما، یک چیز رو خوب میدونم، اینکه تو صد سال دیگه هم بیای می‌گم نه ولی، با اینکارات هم وقت من و هم خودت رو هدر میدی؛ اعصابمم خرد می‌کنی، پس لطفا بس کن!
بلند شدم و خواستم برم که مچ دستم و گرفت و کشید. تعادلم رو از دست دادم و افتادم تو آ*غو*شش.
خشک شده به یقه‌ی لباسش نگاه کردم. فکش رو روی هم سایید و با نفس عمیقی گفت:
- ببین احمق جون، منم علاقه‌ای به دختر احمق و کوری مثل تو ندارم؛ اینا همه از اصرار بابامه، پس بهتره کوتاه بیای؛ چون چاره ای نداری! تو که آخرش باید ازدواج کنی، چه بهتر که اون فرد من باشم، هوم؟
لعنتی، این چه عطری بود زده بود، چه بوی خوبی داشت! وای! خدایا می‌تونستم عضلاتشو زیر دستم حس کنم. سعی کردم صدام نلرزه و بازهم خیره به یقه‌ی لباسش گفتم:
- تو...تو خواب ببینی!
با دستش چونم و گرفت که صورتم روبروی صورتش قرار گرفت، نگاهمون به هم گره خورد.
با صدای بم شده ای زمزمه کرد:
- تو بیداری می‌بینم!
نگاه خیرش اذیتم می‌کرد.
از این همه نزدیکی گر گرفته بودم و می‌تونستم سرخی گونه‌هام رو حس کنم!
با بی‌جونی سعی کردم پسش بزنم اما، محکم تر گرفتم.


در حال تایپ اشتراک مشترک | Romina.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: دونه انار، فاطمه بیابانی، Leila_r و 15 نفر دیگر

Romina.m

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
142
امتیاز
148
سن
19
زمان حضور
1 روز 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدای ضعیفی ل*ب زدم:
_ولم کن!
زیر گوشم ل*ب زد:
_چرا باید اینکارو بکنم؟
با تمام بی‌جونیم پسش زدم و بلند شدم.
نمی‌تونستم درست کلماتم رو ادا کنم اما، باید می‌گفتم.
پس، با کمی لکنت شروع کردم:
_به چه جراتی بهم دست می‌زنی؟
گستاخانه و با مکث نگاهم کرد، روبروم ایستاد:
_حق ندارم به زنم دست بزنم؟
زنم رو تاکیدوار گفت.
نتونستم تحمل کنم، دستم رو با قدرت روی صورتش کوبیدم.
شاید همش بخاطر اون نزدیکی نبود.
شاید با این سیلی می‌خواستم تمام تشویش‌ها و حرص های این چند وقتم رو تخلیه کنم!
اما، نمی‌دونم تا چه حد موفق بودم!
سرش به طرفی برگشت.
پوزخند گوشه لـ*ـبش اعصابم رو خرد میکرد.
احساس می‌کردم از گرما در حال سرخ شدنم و از سرم دود بلند میشه:
_تو یه بد هستی، من جنازمم رو دوش تو نمی‌اندازم. نمی‌دونم بابا به چیه تو دل‌خوش کرده؛ تو یه آدم سواستفاده‌گر و احمقی!
فکش رو روی هم سایید و دستاش رو مشت کرد.
وقتی چشماشو بهم دوخت یه لحظه نفسم رفت؛ چشماش به طرز عجیبی قرمز بود.
برعکس چشم‌ها و حالاتش، صداش آروم بود:
_با تو نمی‌شه با زبون خوش حرف زد؛ احمق، تو چاره‌ای جز ازدواج با من نداری. فکر کردی، بابات ولت می‌کنه؟ یا حتی بابای من؟‌ منم همچین کشته مردت نیستم! ولی باید راه بیای؛ یعنی چاره نداری!
پوزخند پر تمسخری زدم:
_عمرا، من هرگز حاضر نمی‌شم با پسری که بدون اجازه، با وقاحت تمام بهم دست می‌زنه و تو روم وایمی‌ایسته جواب مثبت بدم، متاسفم!
عقب گرد کردم و خواستم برم بیرون که با حرفی که زد خشکم زد:
_خیله خب، می‌دونی چیه؟ اگه پاتو از این در بزاری بیرون و نظرت رو بگی، منم پشت سرت میام و دلیلت رو بهشون می‌گم. می‌دونی دلیلت چیه؟ نه؟ ولی من می‌دونم. تو تک دختر حاج علی، گندی زدی که هیچ‌جوره نمی‌شه جمعش کرد! فکر کن بابات اینو بشنوه. اگه درجا سکته نکنه قطعا تو رو می‌کشه. هوم؟ بیا و یکم بهش فکر کن!
پلکم می‌پرید و دهنم هی واسه زدن حرفی باز میشد اما، هیچی، هیچی ازش بیرون نمی‌اومد.
صداش رو، درست کنار گوشم شنیدم:
_ببین دخترجون، این ازدواج رو به چشم یه قرارداد ببین. قراردادی که دو سر سوده! تو با من ازدواج می‌کنی و من، در عوض قول می‌دم که اون چرت و پرتا رو تحویل بابات ندم!
نمی‌تونستم باور کنم تا این حد رذل باشه؛ یعنی تمام این بد بازی‌ها و اصرارهاش واسه باباشه؟ بنظرم داره یه چیزی رو پنهون می‌کنه.


در حال تایپ اشتراک مشترک | Romina.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: دونه انار، فاطمه بیابانی، Saghár✿ و 12 نفر دیگر

Romina.m

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
142
امتیاز
148
سن
19
زمان حضور
1 روز 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفس لرزونی کشیدم. هنوز تو شوک بودم و می‌تونم بگم در واقع، نصف حرفاش رو نفهمیدم.
آروم برگشتم و بهش نگاه کردم. تو صورتش، دیگه اثری از عصبانیت و حرص نبود. فقط آروم بود.
آب دهنم و قورت دادم.
باید فکر می‌کردم، یه راه حل آره، ولی کدوم راه حل؟
کسایی اون بیرون هستن که منتظرن ما بهشون جواب بدیم اما، ما اینجا درگیر زد و بند و تهدید هستیم.
قطعا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ اشتراک مشترک | Romina.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *RoRo*، دونه انار، فاطمه بیابانی و 11 نفر دیگر

Romina.m

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
142
امتیاز
148
سن
19
زمان حضور
1 روز 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستم رو کردم تو جیبم و با سر پایین توی پیاده‌رو مشغول قدم زدن شدم. شاید دو دقیقه هم نشد که بوق ماشینی از کنارم بلند شد!
ایستادم و آروم برگشتم.
شیشه‌ی سمت شاگرد پایین رفت و چهره‌ی فرزاد مشخص شد:
- سوار شو!
لـ*ـبم‌ رو به دندون گرفتم و آروم سوار شدم.
سلام نکردم و اون‌هم چیزی نگفت!
بعد از دقایقی طاقت نیاوردم و گفتم:
- خودم می‌تونستم برم!
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ اشتراک مشترک | Romina.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: *RoRo*، دونه انار، فاطمه بیابانی و 11 نفر دیگر

Romina.m

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
142
امتیاز
148
سن
19
زمان حضور
1 روز 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
لبخند تلخی زدم و اشکم رو پاک کردم.
بذار بخندم! بذار شاد باشم!
شاید شبیه عروس‌های دیگه نباشم اما، حق خوشحالی رو که دارم!
شایدهم نه!
من از اول، همه چیزم به اجبار بابام بود.
تو دبیرستان گفت این رشته رو بخون، تو دانشگاه گفت این، الانم که گفت با این ازدواج کن!
نمی‌دونم خودم کی و کجا مستقل تصمیم گرفتم!همیشه و همیشه بابام بود که بهم می‌گفت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ اشتراک مشترک | Romina.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: *RoRo*، دونه انار، فاطمه بیابانی و 10 نفر دیگر

Romina.m

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
142
امتیاز
148
سن
19
زمان حضور
1 روز 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از هزارتا ژست مسخره، که فقط باعث قرمز شدن من و فرزاد که برای من از عصبانیت، و اون از خنده بود از آتلیه خارج شدیم!
از ورودی باغ رد شدیم و وارد تالار شدیم. همگی انگار دم در منتظر بودن، چون با دیدنمون صدای کل و بوی اسپند بلند شد!
لبخند زوری زدم و با جمع کردن دامن لباسم وارد تالار شدم.
خانواده‌ی مذهبی نبودیم و عروسی مختلط بود!
شنلم رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ اشتراک مشترک | Romina.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، دونه انار، Narín✿ و 9 نفر دیگر

Romina.m

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
142
امتیاز
148
سن
19
زمان حضور
1 روز 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
با تموم شدن آهنگ، از هم جدا شدیم.
چند لحظه همون‌طوری نگاهش کردم و بعد، بی‌توجه بهش به سمت جایگاهمون رفتم!
احمق؛ آتوسای احمق!
چرا باهاش رقصیدی؟ الان فکر می‌کنه خبریه!
احمق، احمق، احمق!
همین‌طور که تو دلم به خودم ناسزا می‌دادم روی صندلی نشستم؛ بی‌حوصله نگاهم رو تو سالن چرخوندم.
فرزاد رفته بود پیش دوست‌هاش و هِر و کِرِشون به راه بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ اشتراک مشترک | Romina.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، دونه انار، Narín✿ و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا