خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۹۱:


جهان و کار جهان سر به سر اگر بادست
چرا ز باد مکافات داد و بیدادست




به باد و بود محمد نگر که چون باقیست
ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیادست




ز باد بولهب و جنس او نمی‌بینی
که از برای فضیحت فسانه شان یادست




چنین ثبات و بقا باد را کجا باشد
در این ثبات که قاف کمتر آحادست




نبود باد دم عیسی و دعای عزیر
عنایت ازلی بد که نورست ادست




اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقیست
اگر چه باد صبا بگذرد چمن شادست




ز بیم باد جهان همچو برگ می‌لرزد
درون باد ندانی که تیغ پولادست




کهی بود که به جز باد در جهان نشناخت
کهی کهی نکند ز آنک که نه فرهادست




تو باخبر نشوی گر کنم بسی فریاد
که از درون دلم موج‌های فریادست




اگر تو بحر ببینی و موج بر تو زند
یقین شود که نه بادست ملک آبادست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۹۲:


ز دام چند بپرسی و دانه را چه شدست
به بام چند برآیی و خانه را چه شدست




فسرده چند نشینی میان هستی خویش
تنور آتش عشق و زبانه را چه شدست




بگرد آتش عشقش ز دور می‌گردی
اگر تو نقره صافی میانه را چه شدست




ز دردی غم و اندیشه سیر چون نشوی
جمال یار و نوشیدنی مغانه را چه شدست




اگر چه سرد وجودیت گرم درپیچید
به ره کنش به بهانه بهانه را چه شدست




شکایت ار ز زمانه کند بگو تو برو
زمانه بی‌تو خوشست و زمانه را چه شدست




درخت وار چرا شاخ شاخ وسوسه‌ای
یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شدست




در آن ختن که در او شخص هست و صورت نیست
مگو فلان چه کس است و فلانه را چه شدست




نشان عشق شد این دل ز شمس تبریزی
ببین ز دولت عشقش نشانه را چه شدست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۹۳:


تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست
چو باز زنده شدی زین سپس بدانی زیست




هر آن کسی که چو ادریس مرد و بازآمد
مدرس ملکوتست و بر غیوب حفیست




بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی
و زان طرف به کدامین ره آمدی که خفیست




رهی که جمله جان‌ها به هر شبی بپرند
که شهر شهر قفس‌ها به شب ز مرغ تهیست




چو مرغ پای ببسته‌ست دور می‌نپرد
به چرخ می‌نرسد وز دوار او عجمیست




علاقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد
حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست




خموش باش که پرست عالم خمشی
مکوب طبل مقالت که گفت طبل تهیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۹۴:


به شاه نهانی رسیدی که نوشت
می آسمانی چشیدی که نوشت




نگار ختن را حیات چمن را
میان گلستان کشیدی که نوشت




ایا جان دلبر ایا جمله شکر
چه ماهی چه شاهی چه عیدی که نوشت




ز مستان سلامت ز رندان پیامت
که قفل طرب را کلیدی که نوشت




چه رعنا رقیبی چه شیرین طبیبی
که در سر شرابی پزیدی که نوشت




دلا خوش گزیدی غم شمس تبریز
گزیده کسی را گزیدی که نوشت


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۹۵:


اگر مر تو را صلح آهنگ نیست
مرا با تو ای جان سر جنگ نیست




تو در جنگ آیی روم من به صلح
خدای جهان را جهان تنگ نیست




جهانیست جنگ و جهانیست صلح
جهان معانی به فرسنگ نیست




هم آب و هم آتش برادر بدند
ببین اصل هر دو به جز سنگ نیست




که بی این دو عالم ندارد نظام
اگر روم خوبست بی‌زنگ نیست




مرا عقل صد بار پیغام داد
خمش کن که فخرست آن ننگ نیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۹۶:


طرب ای بحر اصل آب حیات
ای تو ذات و دگر مهان چو صفات




اه چه گفتم کجاست تا به کجا
کو یکی وصف لایق چو تو ذات




هر که در عشق روت غوطی خورد
ریش خندی زند به هست و فوات




شرق تا غرب شکرین گردد
گر نماید بدو شکرت نبات




جان من جام عشق دلبر دید
لعل چون خون خویش گفت که‌هات




جان بنوشید و از سرش تا پای
آتشی برفروخت از شررات




سرخوش شد جان چنان که نشناسد
خویشتن را ز می جز از طاعات




بانگ آمد ز عرش مژده تو را
که ز من درگذشت نور عطات




مژده از بخششی که نتوان یافت
به دو صد سال خون چشم و عنات




که به هر قطره از پیاله او
مرده زنده شود عجوز فتات




گرش از عشق دوست بو بودی
کی نگوسار گشتی هرگز لات




چون شدی سرخوش او کجا دانی
تو رکوع و سجود در صلوات




چونک بیخود شدی ز پرتو عشق
جسم آن شاه ماست جان صلات




چو بمردی به پای شمس الدین
زنده گشتی تو ایمنی ز ممات




داد مخدوم از خداوندیش
بهر ملک ابد مثال و برات


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۹۷:


صوفیان آمدند از چپ و راست
در به در کو به کو که باده کجاست




در صوفی دل‌ست و کویش جان
باده صوفیان ز خم خداست




سر خم را گشاد سـ*ـاقی و گفت
الصلا هر کسی که عاشق ماست




این چنین باده و چنین سرخوشی
در همه مذهبی حلال و رواست




توبه بشکن که در چنین مجلس
از خطا توبه صد هزار خطاست




چون شکستی تو زاهدان را نیز
الصلا زن که روز روز صلاست




مردمت گر ز چشم خویش انداخت
مردم چشم عاشقانت جاست




گر برفت آب روی کمتر غم
جای عاشق برون آب و هواست




آشنایان اگر ز ما گشتند
غرقه را آشنا در آن دریاست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۹۸:


فعل نیکان محرض نیکیست
همچو مطرب که باعث سیکیست




بهر تحریض بندگان یزدان
از بد و نیک شاکر و شاکیست




نکر فرعون و شکر موسی کرد
به بهانه ز حال ما حاکیست




جنس فرعون هر کی در منیست
جنس موسی هر آنک در پاکیست




از پی غم یقین همه شادیست
و از پی شادی تو غمناکیست




خاک باشی گزید احمد از آن
شاه معراج و پیک افلاکیست




خاک باشی بروید از تو نبات
گنج دل یافت آنک او خاکیست




ما همه چون یکیم بی‌من و تو
پس خمش باش این سخن با کیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۹۹:


عشق جز دولت و عنایت نیست
جز گشاد دل و هدایت نیست




عشق را بوحنیفه درس نکرد
شافعی را در او روایت نیست




لایجوز و یجوز تا اجل‌ست
علم عشاق را نهایت نیست




عاشقان غرقه‌اند در شکراب
از شکر مصر را شکایت نیست




جان مخمور چون نگوید شکر
باده‌ای را که حد و غایت نیست




هر که را پرغم و ترش دیدی
نیست عاشق و زان ولایت نیست




گر نه هر غنچه پرده باغی‌ست
غیرت و رشک را سرایت نیست




مبتدی باشد اندر این ره عشق
آنک او واقف از بدایت نیست




نیست شو نیست از خودی زیرا
بتر از هستیت جنایت نیست




هیچ راعی مشو رعیت شو
راعیی جز سد رعایت نیست




بس بدی بنده را کفی بالله
لیکش این دانش و کفایت نیست




گوید این مشکل و کنایاتست
این صریح است این کنایت نیست




پای کوری به کوزه‌ای برزد
گفت فراش را وقایت نیست




کوزه و کاسه چیست بر سر ره
راه را زین خزف نقایت نیست




کوزه‌ها را ز راه برگیرید
یا که فراش در سعایت نیست




گفت ای کور کوزه بر ره نیست
لیک بر ره تو را درایت نیست




ره رها کرده‌ای سوی کوزه
می‌روی آن به جز غوایت نیست




خواجه جز سرخوشی تو در ره دین
آیتی ز ابتدا و غایت نیست




آیتی تو و طالب آیت
به ز آیت طلب خود آیت نیست




بی رهی ور نه در ره کوشش
هیچ کوشنده بی‌جرایت نیست




چونک مثقال ذره یره است
ذره زله بی‌نکایت نیست




ذره خیر بی‌تنبلی نیست
چشم بگشا اگر عمایت نیست




هر نباتی نشانی آب است
چیست کان را از او جبایت نیست




بس کن این آب را نشانی‌هاست
تشنه را حاجت وصایت نیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۵۰۰:


قبله امروز جز شهنشه نیست
هر که آید به در بگو ره نیست




عذر گو وز بهانه آگه باش
همه خفتند و یک کس آگه نیست




نگذارد نه کوته و نه دراز
آتشی کو دراز و کوته نیست




در چه طبع تو خیالاتست
یوسفی بی‌خیال در چه نیست




چون که گندم رسید مغز آکند
همره ماست و همره که نیست




پاره پاره کند یکایک را
عشق آن یک که پاره ده نیست




گه گهی می‌کشند گوش تو را
سوی آن عالمی که گه گه نیست




شمس تبریز شاه ترکانست
رو به صحرا که شه به خرگه نیست


دیوان شمس مولانا

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا