خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ایده و قلم چطوره؟


  • مجموع رای دهندگان
    21

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,226
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان: اِلَی‌الظّلُُمات
ژانر: ترسناک، جنایی_پلیسی، معمایی
ناظر: فاطمه بیابانی
نویسنده: Afsa کاربر انجمن رمان 98
خلاصه:
دو جوان باانرژی اما کمی دیوانه، دوشادوش یکدیگر به مصاف پدیده‌های متافیزیکی که گریبان‌گیر مردم می‌شود می‌روند. ولی همه چیز آن‌طور که آن‌ دو فکر می‌کردند پیش نمی‌رود؛ در شرایطی کاملاً تحت کنترل، موجودی از تبار بحر لُجّی از پس انسانی بی‌آزار، نمایان می‌شود تا انتقام‌جوییِ شیاطین را، به رخ انسان‌ها بکشد. در آنجاست که تعقیب و گریزی مرموز، به جدالی رعب‌انگیز بدل می‌شود.

(بحر لجی: دریای شور و تاریک که جهل از آن آفریده شد)
(الی الظلمات: به سمت تاریکی‌ها)


در حال تایپ رمان الی الظلمات | Afsa کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Zahra s mousavi iiii، YeGaNeH و 46 نفر دیگر

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,226
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
و اوست الله، معبودی جز او نیست و خواب یا استراحتی ندارد.
برای اوست آنچه در آسمان‌ها و زمین است؛ و هیچ کس به علم او احاطه ندارد!
اجباری در دینِ او نیست و قطعاً راه سعادت از شقاوت جدا و مشخص شده است.
و هرکس طاغوت را نادیده بگیرد و متوجه خدا شود، به ریسمانِ امن الهی چنگ زده است.
ریسمانی که اضمحلال و نابودی نمی‌پذیرد و خدا شنوای داناست!
خدا یاور کسانی است که ایمان آورده‌اند؛ آن‌ها را از تاریکی خارج می‌کند و به سمت روشنایی می‌برد.
و کسانی که خدا را نادیده گرفتند، یاوران شیطانند. خدا آن‌ها را از روشنایی خارج می‌کند و «به سمت تاریکی‌ها» می‌برد.

(ترجمه بخشی از آیات سوره بقره)


در حال تایپ رمان الی الظلمات | Afsa کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Zahra s mousavi iiii، YeGaNeH، raha.j.m و 44 نفر دیگر

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,226
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله.
1:
فنجون هات چاکلت رو به لـ*ـبم نزدیک کردم و با نفس عمیقی از اون مایع گرم و شیرین کام گرفتم؛ و برای بار چندم اعتراف کردم که هیچ چیز مثل هات چاکلت‌های این کافی شاپ نمی‌شه!
کافه زیرزمینی و کوچیکی که من و برادر شیریم حامد، از مشتری‌های ثابتش بودیم.
کتاب روی میز فنقی رنگِ مقابلم بهم چشمک می‌زد و دلم می‌خواست بیشتر پیش خودم نگهش دارم، ولی به حامد قول داده بودم و این، خیلی ضد حال بود.
بالاخره هیبتش رو دیدم که از پله‌های کافه اومد پایین و بعد از دست تکون دادن برای صاحب کافه آنتیک که پشت پیشخون ایستاده بود، به سمت من اومد.
مثل همیشه تیپ جین مشکی زده بود و لبخند از لـ*ـبش دور نمی‌شد.
خودش رو به من، که پشت انتهایی‌ترین میز نشسته بودم رسوند و با انرژی گفت:
-سلام بر مهرانه خانومِ خودمون! چه خبر دخترخاله؟
نفس عمیقی کشیدم و با یکم دلخوری جوابش رو دادم.
خودم رو روی صندلیم یکم عقب کشیدم و منتظر موندم تا حامد روی صندلی چوبی بشینه؛ با طمأنینه همیشگیش، آروم نشست پشت میز و با لبخند رومخش به من خیره شد.
دست‌هاش رو توی هم قلاب کرد و به کتاب خیره شد.
-خب، استفاده کردی از کتاب؟
شونه بالا انداختم و شال مشکیم رو مرتب کردم؛ یکم با کنایه جوابش رو دادم.
-آره خیلی؛ ولی تو خودت به من بگو حامد مگه توی دو هفته می‌تونم درست و حسابی بخونمش؟
تیکه آخر حرفم با حرص و عصبانیت همراه شد که حامد درجوابش فقط می‌تونست بخنده.
-مهرانه می‌دونی که همین هم گیر آوردنش به این راحتی نبود! کلی منت آدم‌های مختلف رو کشیدم تا بالاخره بتونم نسخه اصلی رو برات بگیرم! برای همین هم، باید خداروشکر کنی.
و کتاب رو از روی میز سر داد داخل کیف سامسونت مشکی رنگش؛ و من آه عمیقی کشیدم.
چند سال باید صبر می‌کردم تا می‌تونستم بعد از گرفتن مدرک حوزویم بتونم چنین کتاب‌هایی رو بیشتر پیش خودم نگه دارم؛ ولی کو صبر و طاقت؟
حامد که دید ناراحتم فضا رو عوض کرد.
-خب، می‌بینم که خودت رو تحویل گرفتی باز از این هات چاکلت خوشمزه‌ها سفارش دادی!
هنوز جمله‌اش تموم نشده بود که آقای سبحانی یک فنجون هات چاکلت جلوی حامد گذاشت و گفت:
-بفرمایید آقا حامد!
حامد سر بلند کرد و با خوشحالی خاصی تشکر کرد؛ من هم برای آقای سبحانی سری تکون دادم و اون هم بعد از یکم خوش و بش با حامد، رفت تا به بقیه سفارش‌ها برسه.
خندیدم و گفتم:
-دیگه بنده خدا می‌دونه که تو دیر میای، بهش میگم اول برای من رو بیاره بعد که اومدی برای تو رو بیاره.
حامد هم خندید و جواب داد.
-من دیر نمیام مهرانه! تو همیشه زود میای.
آهی عمیق کشیدم و گفتم:
-خب حالا هرچی، مورد بعدی چیه راحته یا سخته.
همیشه می‌دونستم حامد مورد آماده داره؛ بلافاصله بعد از یک پرونده سراغ بعدی می‌رفتیم.
من برعکس حامد هنوز جواز کار نداشتم! ولی خب چون پولی نمی‌گرفتم و کارم هم تمیز و خوب بود تاحالا مشکلی برام پیش نیومده بود.
حامد یکم شقیقه‌هاش رو ماساژ داد و پلک زد که باعث شد باز به اون چشم و ابروی مشکی و مژه‌های بلندش حسودی کنم! حتی موهای پرکلاغیش هم از من پرپشت‌تر بود و اگه لَخت نبود حسابی براش دردسر می‌شد.
گاهی به شوخی بهش می‌گفتم «حامد اگه تو دختر بودی زودتر از من شوهر می‌کردی!» یا اینکه «اگه داداشم نبودی ازت خواستگاری می‌کردم»
البته این حرف‌هام هم به شوخی بود هم ریشه در حسادت دخترانه‌ام داشت!
خودم هم قشنگ بودم، چهره قلبی و پوست سفید و ابروهای کشیده و مرتب؛ اما حامد مثل دایی بزرگمون، باجذبه و دلبر بود.
متوجه شدم که حامد توی مطرح کردن مورد تردید داره و حرفی نمی‌زنه؛ حتی حالت چهره‌اش هم یکم گرفته شد.
پوفی کشیدم.
-حامد از این لوس بازی‌ها نداشتیما! زود باش بگو دیگه.
یکم توی چشم‌هام نگاه کرد و با غم خاصی گفت:
-مهرانه بذار این یکی رو خودم حلش کنم! می‌ترسم باز یه بلایی سرت بیاد خاله یه چیزی به من بگه.
چشم‌هام رو توی حدقه گردوندم و پوزخندی واضح زدم؛ حامد می‌دونست بدم میاد که من رو ضعیف بدونه یا برای حفاظت از من، عقب نگهم داره.
اما این بار حتماً مورد سختی پیش رو داشتیم!
یکم خم شدم و دست به سـ*ـینه خودم رو به میز تکیه دادم.
-حامد مامانِ من همیشه می‌ترسه ولی هیچ وقت مخالفِ کارمون نیست! ما هم که همه نکات ایمنی رو رعایت می‌کنیم و خودت هم می‌دونی که من دخترِ ضعیفی نیستم. پس لطفاً لوس نشو بگو قضیه رو.
حامد باز با تردید نگاهم کرد؛ اگه تخس و یک دنده نبودم، به خودم اعتراف می‌کردم که یک لحظه من هم از اون نگاهِ حامد ترسیدم. حتی شاید می‌گفتم حامد تو خودت هم کنار بکش! نباید خودمون رو درگیر مواردی کنیم که از پسشون برنمیایم.
اما، بین من و حامد کسی که محتاط بود حامد بود و آدمِ بی‌کله، من بودم!
هوفی کشیدم و به صندلیم تکیه دادم؛ کف کفشم رو به پایه صندلیِ حامد تکیه دادم و منتظر شدم تا با خودش یکم کنار بیاد.
یکم با نفس‌های نامنظم به محیط نیمه تاریک اما رمانتیک کافه خیره شدم، بوی عود به سختی شنیده می‌شد و دیزاین چوبی و ام‌دی‌افیِ کافه به آدم آرامش خاصی می‌داد.
بعد از یکم نفس عمیق کشیدن و نگاه کردن به در و دیوار با لحن عجیبی گفت:
-اینی که پرونده‌اش رو دارم مطالعه می‌کنم، موردمون جن نیست؛ یک آدمه.
فنجونم رو روی میز گذاشتم و با چشم‌هایی درشت شده به چهره حامد خیره شدم.
حتی نمی‌دونستم چی باید بگم! نمی‌دونستم درمقابل چنین چیزی اصلاً چجوری تعجب کنم.
هزارتا فکر و خیال از ذهنم گذشت؛ حتی مسخره‌ترین و بیهوده‌ترین فکرها هم توی مغزم قوت گرفتن و داشتن روی مخم می‌رفتتن.
من از هیچ افریت جنی نمی‌ترسیدم؛ اما تا اونجایی که می‌تونستم از آدم‌هایی که به واسطه اجنه قدرت داشتن دوری می‌کردم؛ و حامد هم این رو خوب می‌دونست.
منتظر بودم تا حامد بیشتر توضیح بده که اون هم خفه خون گرفته بود.
فنجون هات چاکلتش رو برداشت و یک هورت کوتاه کشید.


در حال تایپ رمان الی الظلمات | Afsa کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Zahra s mousavi iiii، YeGaNeH، زهرا.م و 39 نفر دیگر

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,226
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
2:
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
-حامد اینطوری من رو توی خماری نذار زود بنال ببینم قضیه چیه! نگو که می‌خوای درگیر جنگیرها بشی؟ آخه... .
حامد با حالتی عصبی دست‌هاش رو تکون داد.
-آره خودم می‌دونم درگیر شدن با اون‌ها کار ما نیست؛ ولی این یکی یجورایی فرق داره.
نفسم رو فوت کردم.
-این ناپرهیزی‌ها از تو بعیده! حالا این طرف چطوریه؟ جادوگره یا مدیومه کلاً؟ قدرتش زیاده؟
حامد بهم خیره شد و یک هورت دیگه کشید؛ فنجونش رو روی میز گذاشت.
-نمی‌دونم! هنوز هیچی ازش نمی‌دونیم؛ فقط می‌دونیم قابل مقایسه با جنگیرها یا رمال‌هایی که می‌شناسیم نیست. حتی نمیشه بهش گفت جادوگر یا مدیوم‌! خیلی قدرتش زیاده هیچ رد درست و حسابی تاحالا ازش گرفته نشده؛ توی نقاط مختلف کشور هم دیده شده.
آب دهنم رو قورت دادم و مشتاق به حامد نگاه کردم.
حواسم بود که زمان گذشته و الانه که اذان بگن؛ اما دلم می‌خواست اول حامد این رو برام خوب توضیح بده.
مدتی بود که ماجراجوییِ خفن نداشتیم.
گفتم:
-یعنی محدودیتی نداره؟
حامد خندید.
-محدودیت! وای مهرانه این خیلی عجیب‌تر از چیزیه که فکرش رو می‌کردیم. این یکی موردی نیست که بخواد سر آدم‌های معمولی و مردمِ ساده کلاه بذاره. سروکارش با آدم‌های کله گنده است و یک سری از سرمایه دارهایی که باهاش خوب تا نکردن رو کله پا کرده. گزارشش به استادهای من هم رسیده ولی هیچ کدوم تمایلی ندارن دنبالش برن. میگن این که با مردم کاری نداره و توی پرونده‌هاشم هست که از اول کاملاً صادقانه کار می‌کنه و دوز و کلک تو کارش نیست.
یکم فکر کردم و نفس عمیقی کشیدم.
-یعنی یجورایی... انگار جادوگر خبره و با تجربه‌ایه! انقدری که ازش برای کارهای بزرگ‌تری استفاده میشه. و مودش بالاتر از اونه که آدم‌های ساده رو گول بزنه.
حامد سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
-و به این راحتی هم ردی ازش دیده نمیشه؛ درواقع هیچ کسی چهره‌اش رو ندیده یا صداش رو نشنیده. فقط از بعضی مدارکی که از مقتولین به جا مونده فهمیدن چنین آدمی هم هست.
دست‌هام رو زیر چونه‌ام قلاب کردم.
-خب چجوری فهمیدن این یه نفره؟ کجاها بیشتر فعالیت داشته؟
حامد نگاهی معنادار بهم انداخت و لبخندی کج زد؛ این یعنی بیشتر از این نمی‌خواد بهم اطلاعاتی بده.
با گلایه تشر زدم.
-حامد جونِ مهرانه تا نگی ولت نمی‌کنم! زودباش بگو.
حامد فنجون خالیش رو روی میز گذاشت و اسکناسی به عنوان انعام، کنارش!
بلند شد و گفت:
-دیگه اذون گفتن؛ من دیگه میرم. به خاله سلام برسون!
با بهت و عجله بلند شدم که باعث شد چادرم از سرم بیفته و به پام گیر کنه.
مشغول مرتب کردن چادرم بودم و گفتم:
-حامد نگو که می‌خوای تنهایی بری سر این پرونده!
به سمت صندوق رفت و در همون حین با شادی گفت:
-از استاد اجازه‌اش رو گرفتم؛ فردا قراره برم لنگرود.
چادرم رو مرتب کردم و دنبالش رفتم؛ با هم از پله‌ها بالا رفتیم و از کافه خارج شدیم و من آویزون بازوش شدم.
-حامد توروخدا! اذیت نکن جون من! کنجکاو شدم دیگه تاحالا از این موردهای کله گنده ندیده بودم؛ توروخدا بذار منم بیام.
نیم‌نگاهی بهم کرد و بی‌ربط پرسید:
-باهام میای مسجد یا نه؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
-میام ولی تو موافقت کن منم باشم! جونِ خاله دیگه... .
اخمی ظریف کرد.
-مهرانه، جونِ مادر خیلی ارزشمنده انقدر راحت سرش قسم نخور!
با هم به سمت ماشین هاچ بک سفیدش می‌رفتیم و من هی رو مخش راه می‌رفتم اما لبخند کجش می‌گفت که راضی نمیشه.
بالاخره بی‌خیال اصرار شدم و با حالت قهر، روی صندلی شاگرد جا گرفتم و به بیرون خیره شدم.
حامد ماشین رو روشن کرد و با وسواس خاصش، از پارک دوبل خارجش کرد.
دست بردم سمت ضبط ماشین و رادیو رو روشن کردم که صدای اذان ازش بلند شد؛ من و حامد زیر لـ*ـب صلوات فرستادیم و من با همون حالتم به صندلی تکیه دادم.
حامد که دید ناراحتم گفت:
-خب یه مورد دیگه دارم اون رو بهت معرفی می‌کنم که بیکار نباشی؛ ولی واقعاً خطرناکه مهرانه! این مثل قاتل سریالی‌ها آدم می‌کشه اصلاً رحم نداره. جن هم نیست که با اعتقاد و دعا و ثنا بشه دفعش کنیم! آدمه و به شدت باهوش و خطرناکه.
بچه که بودم فکر نمی‌کردم یک روزی برسه با حامد به این نتیجه برسیم که یک آدم از یک جن ترسناک‌تر و خطرناک‌تره.
پوفی کشیدم و سعی کردم قانع باشم.
-باشه همون مورد رو بگو بهم؛ ولی حامد حداقل اگه کمک خواستی بهم بگو! باشه؟
سری تکون داد که یعنی داره دست به سرم می‌کنه.
من هم آهی کشیدم و چیزی نگفتم؛ خب کاچی بعضِ هیچی!
به نزدیک‌ترین مسجد محله‌امون رسیدیم و پیاده شدیم؛ مسیرمون جدا شد و رفتیم برای نماز.
می‌دونستم مثل همیشه بعد از قرآن همونجا منتظرم می‌مونه؛ برای همین خیالم راحت بود.
کنار یک پیرزن با چادر گل‌گلی ایستادم و جانماز جیبیم رو از کیفم خارج کردم و گذاشتم جلوم روی زمین.
ایستاده بودم و داشتم اذان و اقامه می‌گفتم که پیرزن با لحن بامزه‌ای گفت:
-دخترم من چشمام سو نداره ساعت رو نمی‌بینم! ساعت چنده؟
با خوشرویی ساعت رو بهش گفتم و بقیه اذان و اقامه رو گفتم؛ صدای امام جماعت هم توی میکروفن پیچید و لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از پیچیدن صدای کشیده ی «الله اکبرُ تکبیرة الاحرام» مکبر توی مسجد، قامت بستم.
حین نماز دلم می‌خواست بگم:
-خدایا چاکرتم! کارهام رو ردیف کن!
ولی در عوض فقط حواسم رو جمعِ نماز کردم تا انرژی‌های منفی که طی روزمرگیِ دانشجویی و کارهای متافیزیکی جذب می‌کردم رو دفع کنم.
البته، انرژیِ منفی‌ای که مادرم بهم وارد می‌کرد، از هر موج منفی و آزاردهنده‌ای بدتر بود!
***


در حال تایپ رمان الی الظلمات | Afsa کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Zahra s mousavi iiii، YeGaNeH، Mahii و 42 نفر دیگر

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,226
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
3:
از اونجایی که اینترنتی هزینه اسنپ رو حساب کرده بودم، با ایستادن پراید قراضه سریع و بدون هیچ حرفی پیاده شدم و در رو تقریباً محکم بستم.
راننده هم که کل مسیر رو مثل گاو رانندگی کرده بود، یه نیش گاز گرفت و با صدای «ویژ!» ازم دور...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان الی الظلمات | Afsa کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Zahra s mousavi iiii، YeGaNeH، Mahii و 37 نفر دیگر

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,226
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
4:
نفسم رو کشیدم داخل ریه‌هام و سعی کردم نذارم بوی نم و کهنگی حالم رو بد کنه؛ با مهربونی گفتم:
-من اینجام که کمکت کنم! به شرطی که خودت بخوای.
با ترکیب ترس و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان الی الظلمات | Afsa کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: رز سیاه، YeGaNeH، زهرا.م و 34 نفر دیگر

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,226
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
5:
داود با تردید کاور رو برداشت و به سختی بازش کرد؛ هم‌زمان من شروع کردم به خوندن دعایی که بلد بودم.
بعد از اینکه مقداری از تربت رو گذاشت توی دهنش؛...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان الی الظلمات | Afsa کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، Z.a.H.r.A☆ و 33 نفر دیگر

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,226
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
6:
پوزخندی زدم و یک قلپ دوغ خوردم.
-چیزی که عوض داره گله نداره!
مامان بهم توپید.
-بسه مهرانه سر شام جای دعوا نیست!...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان الی الظلمات | Afsa کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • قهقهه
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، Z.a.H.r.A☆ و 33 نفر دیگر

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,226
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
7:
از لحن شوخی فاصله گرفت و کاملاً جدی شد.
-دیگه نبینم از این حرف‌ها بزنی مهرانه؛ ترشیده چیه؟ سنی نداری و تازه‌اشم... طول می‌کشه تا کسیو پیدا کنی که لیاقتت رو داشته باشه. اگر هم شمیم ازدواج کرد اصلاً...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان الی الظلمات | Afsa کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، Z.a.H.r.A☆ و 29 نفر دیگر

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,226
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
8:
تک‌خندی زدم.
معلوم بود که سال‌ها کار کرده و دیگه اعصابی براش نمونده.
نیم‌نگاهی به چهره مضطرب خادمی انداختم و جواب افسر رده بالا رو دادم.
-جسارت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان الی الظلمات | Afsa کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Mahii، زهرا.م و 31 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا