خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,271
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
عنوان: تقاص
ژانر: تراژدی، عاشقانه، فانتزی
نویسنده: Hannaneh mirbagheri
ناظر: Ryhwn
(حنانه سادات میرباقری)
برگرفته از: رمان راز آنتروپوئیدیس
خلاصه: صحنه‌ای از آرامش قبل طوفان یک ماجرای طولانی و هیجان انگیز روایت می‌شود که گویا دخترک قصه از تمام نبرد‌ها و خوشی‌های زندگی بریده است. دخترکی که تنها به خاطر یک لـ*ـذت زودگذر و بی احتیاطی، جان تمام جهان را به خطر انداخته!


در حال تایپ فن فیکشن راز آنتروپوئیدیس | Hannaneh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، M O B I N A و 9 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,271
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
-هیراد قضیه اون گردنبند چی‌ بود؟
هیراد دردش رو در خودش خفه کرد و لبخند بی‌جونی زد. حرفش رو چند بار در ذهنش تکرار کرد.
مثل غذایی که باید حضم بشه، چندین و چند بار کلمات رو مزه مزه کرد. اما بازهم سکوت اختیار کرد! دلش نمی‌آمد، دل دخترک روبرویش بلرزد و بشکند.
ونیز بی‌اختیار بازوی هیراد رو گرفت و با بغضی که بر گلویش چنگ می‌انداخت، گفت:
-هیراد... بگو.
با برخورد دست ونیز با خال کوبی، هیراد چهره‌ای گرفته که حاکی از درد بود به سمت ونیز برگشت و به دستش نگاه کرد. لبخندی زد و خواست چیزی بگه که
ونیز تند با خجالت، دستش رو عقب کشید و با شرمندگی گفت:
-ببخشید، واقعا ببخشید. خوبی؟
هیراد ریز خندید. یه چیزی ته دلش می‌خواست که بگه اره درد دارم و ونیز پرستاریش رو بکنه. اما الان وقتش نبود. پس به سر تکون دادن اکتفا کرد و گفت:
-آره خوبم دختر، چقدر مضطربی! نگران نباش.
ونیز نفسش رو پر سر و صدا بیرون داد و دوباره پرسید:
-هیراد چرا چیزی نمی‌گی؟
هیراد کامل به سمتش برگشت و نفس عمیقی کشید. نمیتونست که نگه. نمیتونست که تا ابد معطل کنه. صداش رو صاف کرد و آروم زمزمه کرد:
-نگفتم تا ذهنت درگیر نشه، همین. ولی اگر انقدر می‌خوای بدونی...
-می‌خوام!
هیراد با جواب قاطع ونیز بر خلاف دردی که داشت، خندید و لـ*ـب باز کرد:
-وقتی توی خونه‌ی اون بچه‌ها بودیم... رادا رو دیدم.
تعریف براش سخت بود. هیراد یه عمر با رادا کل کل کرده بود. هیچ‌وقت قصد بدی نداشت اما ناراحت بود که این‌جوری برای همیشه از دستش داده. یجوری پشیمون بود. فکر نمی‌کرد از دستش بده!
با صدایی دو رگه ادامه داد:
-رادا بهم گردنبند هیلدا رو داد و گفت که اون کلید خروج ما از این دنیاعه. تاکید کرد که داخلش رو باز نکنم و مواظبش باشم.
یه چیزی توی گلوش و یه چیزی توی دلش گرفته بود اما خودش رو نگه داشت. نمیتونست اینجوری فرو بریزه.
ونیز سر بلند کرد و خواست چیزی بگه که هیراد دوباره سرفه کرد و دستش رو روی قلبش گذاشت.به جای هیراد، رنگ ونیز پرید. از گچ هم سفیدتر شده بود. حس می‌کرد لیاقت این سمت رو نداره. اگه هیراد چیزیش می‌شد‌، اونم می‌مرد. فقط اون براش مونده بود. هیراد اخماش رو به زور باز کرد و سر به زیر با خنده گفت:
-فکر کنم قدرتم رو از دست دادم.
ونیز با وحشت از جا پرید و با بغض گفت:
-یعنی چی؟ آخه چرا؟
اما هیراد سکوت کرد. یعنی نمیتونست حرف بزنه. حس می‌کرد داره آتیش می‌گیره. نفسش بالا نمی‌اومد.
خواست بلند بشه که ونیز زیر لـ*ـب گفت:
-به خاطر منه. تو نخواستی من داخل گردنبند رو ببینم و حالا اون امواج یا هر چی که بوده به تو صدمه زده...
خواست ادامه بده که هیراد محکم گفت:
-ونیز هیچ ‌چیز تقصیر تو نیست. می‌دونم که احساس گنـ*ـاه می‌کنی. می‌دونم که چه باری رو دوشته ولی تو تنها نیستی. تو تنها مسئول نیستی.
حاضر بود بمیره اما گریه ونیز رو نبینه. نمیخواست اون کم بیاره. حداقل میخواست اون زنده بمونه.
اما ونیز دیگه واقعا بریده بود.


در حال تایپ فن فیکشن راز آنتروپوئیدیس | Hannaneh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، M O B I N A و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا