خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نبوت را ظهور از آدم آمد

کمالش در وجود خاتم آمد

ولایت بود باقی تا سفر کرد

چو نقطه در جهان دوری دگر کرد

ظهور کل او باشد به خاتم

بدو گردد تمامی دور عالم

وجود اولیا او را چو عضوند

که او کل است و ایشان همچو جزوند

چو او از خواجه یابد نسبت تام

از او با ظاهر آید رحمت عام

شود او مقتدای هر دو عالم

خلیفه گردد از اولاد آدم​


اشعار شیخ محمود شبستری

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چه نور آفتاب از شب جدا شد

تو را صبح و طلوع و استوا شد

دگر باره ز دور چرخ دوار

زوال و عصر و مغرب شد پدیدار

بود نور نبی خورشید اعظم

گه از موسی پدید و گه ز آدم

اگر تاریخ عالم را بخوانی

مراتب را یکایک باز دانی

ز خور هر دم ظهور سایه‌ای شد

که آن معراج دین را پایه‌ای شد

زمان خواجه وقت استوا بود

که از هر ظل و ظلمت مصطفا بود

به خط استوا بر قامت راست

ندارد سایه پیش و پس چپ و راست

چو کرد او بر صراط حق اقامت

به امر «فاستقم» می‌داشت قامت

نبودش سایه کان دارد سیاهی

زهی نور خدا ظل الهی

ورا قبله میان غرب و شرق است

ازیرا در میان نور غرق است

به دست او چو شیطان شد مسلمان

به زیر پای او شد سایه پنهان

مراتب جمله زیر پایهٔ اوست

وجود خاکیان از سایهٔ اوست

ز نورش شد ولایت سایه گستر

مشارق با مغارب شد برابر

ز هر سایه که اول گشت حاصل

در آخر شد یکی دیگر مقابل

کنون هر عالمی باشد ز امت

رسولی را مقابل در نبوت

نبی چون در نبوت بود اکمل

بود از هر ولی ناچار افضل

ولایت شد به خاتم جمله ظاهر

بر اول نقطه هم ختم آمد آخر

از او عالم شود پر امن و ایمان

جماد و جانور یابد از او جان

نماند در جهان یک نفس کافر

شود عدل حقیقی جمله ظاهر

بود از سر وحدت واقف حق

در او پیدا نماید وجه مطلق​


اشعار شیخ محمود شبستری

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
کسی بر سر وحدت گشت واقف

که او واقف نشد اندر مواقف

دل عارف شناسای وجود است

وجود مطلق او را در شهود است

به جز هست حقیقی هست نشناخت

از آن رو هستی خود پاک در باخت

وجود تو همه خار است و خاشاک

برون انداز از خود جمله را پاک

برو تو خانهٔ دل را فرو روب

مهیا کن مقام و جای محبوب

چو تو بیرون شدی او اندر آید

به تو بی تو جمال خود نماید

کس کو از نوافل گشت محبوب

به لای نفی کرد او خانه جاروب

درون جان محبوب او مکان یافت

ز «بی یسمع و بی یبصر» نشان یافت

ز هستی تا بود باقی بر او شین

نیابد علم عارف صورت عین

موانع تا نگردانی ز خود دور

درون خانهٔ دل نایدت نور

موانع چون در این عالم چهار است

طهارت کردن از وی هم چهار است

نخستین پاکی از احداث و انجاس

دوم از معصیت وز شر وسواس

سوم پاکی ز اخلاق ذمیمه است

که با وی آدمی همچون بهیمه است

چهارم پاکی سر است از غیر

که اینجا منتهی می‌گرددش سیر

هر آن کو کرد حاصل این طهارات

شود بی شک سزاوار مناجات

تو تا خود را بکلی در نبازی

نمازت کی شود هرگز نمازی

چو ذاتت پاک گردد از همه شین

نمازت گردد آنگه قرةالعین

نماند در میانه هیچ تمییز

شود معروف و عارف جمله یک چیز​


اشعار شیخ محمود شبستری

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مکن بر نعمت حق ناسپاسی

که تو حق را به نور حق شناسی

جز او معروف و عارف نیست دریاب

ولیکن خاک می‌یابد ز خور تاب

عجب نبود که ذره دارد امید

هوای تاب مهر و نور خورشید

به یاد آور مقام و حال فطرت

کز آنجا باز دانی اصل فکرت

«الست بربکم» ایزد که را گفت

که بود آخر که آن ساعت «بلی» گفت

در آن روزی که گلها می‌سرشتند

به دل در قصهٔ ایمان نوشتند

اگر آن نامه را یک ره بخوانی

هر آن چیزی که می‌خواهی بدانی

تو بستی عقد عهد بندگی دوش

ولی کردی به نادانی فراموش

کلام حق بدان گشته است منزل

که یادت آورد از عهد اول

اگر تو دیده‌ای حق را به آغاز

در اینجا هم توانی دیدنش باز

صفاتش را ببین امروز اینجا

که تا ذاتش توانی دید فردا

وگرنه رنج خود ضایع مگردان

برو بنیوش «لاتهدی» ز قرآن​


اشعار شیخ محمود شبستری

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
انا الحق کشف اسرار است مطلق

جز از حق کیست تا گوید انا الحق

همه ذرات عالم همچو منصور

تو خواهی م**س.ت گیر و خواه مخمور

در این تسبیح و تهلیلند دائم

بدین معنی همی‌باشند قائم

اگر خواهی که گردد بر تو آسان

«و ان من شیء» را یک ره فرو خوان

چو کردی خویشتن را پنبه‌کاری

تو هم حلاج‌وار این دم برآری

برآور پنبهٔ پندارت از گوش

ندای «واحد القهار» بنیوش

ندا می‌آید از حق بر دوامت

چرا گشتی تو موقوف قیامت

درآ در وادی ایمن که ناگاه

درختی گویدت «انی انا الله»

روا باشد انا الحق از درختی

چرا نبود روا از نیک‌بختی

هر آن کس را که اندر دل شکی نیست

یقین داند که هستی جز یکی نیست

انانیت بود حق را سزاوار

که هو غیب است و غایب وهم و پندار

جناب حضرت حق را دویی نیست

در آن حضرت من و ما و تویی نیست​


اشعار شیخ محمود شبستری

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
من و ما و تو او هست یک چیز

که در وحدت نباشد هیچ تمییز

هر آن کو خالی از خود چون خلا شد

انا الحق اندر او صوت و صدا شد

شود با وجه باقی غیر هالک

یکی گردد سلوک و سیر و سالک

حلول و اتحاد از غیر خیزد

ولی وحدت همه از سیر خیزد

تعین بود کز هستی جدا شد

نه حق شد بنده نه بنده خدا شد

حلول و اتحاد اینجا محال است

که در وحدت دویی عین ضلال است

وجود خلق و کثرت درنمود است

نه هرچ آن می‌نماید عین بود است​


اشعار شیخ محمود شبستری

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بنه آیینه‌ای اندر برابر

در او بنگر ببین آن شخص دیگر

یکی ره باز بین تا چیست آن عکس

نه این است و نه آن پس کیست آن عکس

چو من هستم به ذات خود معین

ندانم تا چه باشد سایهٔ من

عدم با هستی آخر چون شود ضم

نباشد نور و ظلمت هر دو با هم

چو ماضی نیست مستقبل مه و سال

چه باشد غیر از آن یک نقطهٔ حال

یکی نقطه است وهمی گشته ساری

تو آن را نام کرده نهر جاری

جز از من اندر این صحرا دگر کیست

بگو با من که تا صوت و صدا چیست

عرض فانی است جوهر زو مرکب

بگو کی بود یا خود کو مرکب

ز طول و عرض و از عمق است اجسام

وجودی چون پدید آمد ز اعدام

از این جنس است اصل جمله عالم

چو دانستی بیار ایمان و فالزم

جز از حق نیست دیگر هستی الحق

هوالحق گو و گر خواهی انا الحق

نمود وهمی از هستی جدا کن

نه ای بیگانه خود را آشنا کن​


اشعار شیخ محمود شبستری

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع


وصال حق ز خلقیت جدایی است

ز خود بیگانه گشتن آشنایی است

چو ممکن گرد امکان برفشاند

به جز واجب دگر چیزی نماند

وجود هر دو عالم چون خیال است

که در وقت بقا عین زوال است

نه مخلوق است آن کو گشت واصل

نگوید این سخن را مرد کامل

عدم کی راه یابد اندر این باب

چه نسبت خاک را با رب ارباب

عدم چبود که با حق واصل آید

وز او سیر و سلوکی حاصل آید

تو معدوم و عدم پیوسته ساکن

به واجب کی رسد معدوم ممکن

اگر جانت شود زین معنی آگاه

بگویی در زمان استغفرالله

ندارد هیچ جوهر بی‌عرض عین

عرض چبود که لا یبقی زمانین

حکیمی کاندر این فن کرد تصنیف

به طول و عرض و عمقش کرد تعریف

هیولی چیست جز معدوم مطلق

که می‌گردد بدو صورت محقق

چو صورت بی‌هیولی در قدم نیست

هیولی نیز بی او جز عدم نیست

شده اجسام عالم زین دو معدوم

که جز معدوم از ایشان نیست معلوم

ببین ماهیت را بی کم و بیش

نه معدوم و نه موجود است در خویش

نظر کن در حقیقت سوی امکان

که او بی‌هستی آمد عین نقصان

وجود اندر کمال خویش ساری است

تعین‌ها امور اعتباری است

امور اعتباری نیست موجود

عدد بسیار و یک چیز است معدود

جهان را نیست هستی جز مجازی

سراسر کار او لهو است و بازی





اشعار شیخ محمود شبستری

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخاری مرتفع گردد ز دریا

به امر حق فرو بارد به صحرا

شعاع آفتاب از چرخ چارم

بر او افتد شود ترکیب با هم

کند گرمی دگر ره عزم بالا

در آویزد بدو آن آب دریا

چو با ایشان شود خاک و هوا ضم

برون آید نبات سبز و خرم

غذای جانور گردد ز تبدیل

خورد انسان و یابد باز تحلیل

شود یک نطفه و گردد در اطوار

وز او انسان شود پیدا دگر بار

چو نور نفس گویا بر تن آید

یکی جسم لطیف و روشن آید

شود طفل و جوان و کهل و کمپیر

بیابد علم و رای و فهم و تدبیر

رسد آنگه اجل از حضرت پاک

رود پاکی به پاکی خاک با خاک

هم اجزای عالم چون نباتند

که یک قطره ز دریای حیاتند

زمان چو بگذرد بر وی شود باز

همه انجام ایشان همچو آغاز

رود هر یک از ایشان سوی مرکز

که نگذارد طبیعت خوی مرکز

چو دریایی است وحدت لیک پر خون

کز او خیزد هزاران موج مجنون

نگر تا قطرهٔ باران ز دریا

چگونه یافت چندین شکل و اسما

بخار و ابر و باران و نم و گل

نبات و جانور انسان کامل

همه یک قطره بود آخر در اول

کز او شد این همه اشیا ممثل

جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام

چو آن یک قطره دان ز آغاز و انجام

اجل چون در رسد در چرخ و انجم

شود هستی همه در نیستی گم

چو موجی بر زند گردد جهان طمس

یقین گردد «کان لم تغن بالامس»

خیال از پیش برخیزد به یک بار

نماند غیر حق در دار دیار

تو را قربی شود آن لحظه حاصل

شوی تو بی تویی با دوست واصل

وصال این جایگه رفع خیال است

چو غیر از پیش برخیزد وصال است

مگو ممکن ز حد خویش بگذشت

نه او واجب شد و نه واجب او گشت

هر آن کو در معانی گشت فایق

نگوید کین بود قلب حقایق

هزاران نشاه داری خواجه در پیش

برو آمد شد خود را بیندیش

ز بحث جزو و کل نشئات انسان

بگویم یک به یک پیدا و پنهان

وصال ممکن و واجب به هم چیست

حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست​


اشعار شیخ محمود شبستری

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ز من بشنو حدیث بی کم و بیش

ز نزدیکی تو دور افتادی از خویش

چو هستی را ظهوری در عدم شد

از آنجا قرب و بعد و بیش و کم شد

قریب آن هست کو را رش نور است

بعید آن نیستی کز هست دور است

اگر نوری ز خود در تو رساند

تو را از هستی خود وا رهاند

چه حاصل مر تو را زین بود نابود

کز او گاهیت خوف و گه رجا بود

نترسد زو کسی کو را شناسد

که طفل از سایهٔ خود می‌هراسد

نماند خوف اگر گردی روانه

نخواهد اسب تازی تازیانه

تو را از آتش دوزخ چه باک است

گر از هستی تن وجان تو پاک است

از آتش زر خالص برفروزد

چو غشی نبود اندر وی چه سوزد

تو را غیر تو چیزی نیست در پیش

ولیکن از وجود خود بیندیش

اگر در خویشتن گردی گرفتار

حجاب تو شود عالم به یک بار

تویی در دور هستی جزو سافل

تویی با نقطهٔ وحدت مقابل

تعین‌های عالم بر تو طاری است

از آن گویی چوشیطان همچو من کیست

از آن گویی مرا خود اختیار است

تن من مرکب و جانم سوار است

زمام تن به دست جان نهادند

همه تکلیف بر من زان نهادند

ندانی کین ره آتش‌پرستی است

همه این آفت و شومی ز هستی است

کدامین اختیار ای مرد عاقل

کسی را کو بود بالذات باطل

چو بود توست یک سر همچو نابود

نگویی که اختیارت از کجا بود

کسی کو را وجود از خود نباشد

به ذات خویش نیک و بد نباشد

که را دیدی تو اندر جمله عالم

که یک دم شادمانی یافت بی غم

که را شد حاصل آخر جمله امید

که ماند اندر کمالی تا به جاوید

مراتب باقی و اهل مراتب

به زیر امر حق والله غالب

مؤثر حق شناس اندر همه جای

ز حد خویشتن بیرون منه پای

ز حال خویشتن پرس این قدر چیست

وز آنجا باز دان کاهل قدر کیست

هر آن کس را که مذهب غیر جبر است

نبی فرمود کو مانند گبر است

چنان کان گبر یزدان و اهرمن گفت

مر آن نادان احمق او و من گفت

به ما افعال را نسبت مجازی است

نسب خود در حقیقت لهو و بازی است

نبودی تو که فعلت آفریدند

تو را از بهر کاری برگزیدند

به قدرت بی‌سبب دانای بر حق

به علم خویش حکمی کرده مطلق

مقدر گشته پیش از جان و از تن

برای هر یکی کاری معین

یکی هفتصد هزاران ساله طاعت

به جای آورد و کردش طوق لعنت

دگر از معصیت نور و صفا دید

چو توبه کرد نور «اصطفی» دید

عجب‌تر آنکه این از ترک مامور

شد از الطاف حق مرحوم و مغفور

مر آن دیگر ز منهی گشته ملعون

زهی فعل تو بی چند و چه و چون

جناب کبریایی لاابالی است

منزه از قیاسات خیالی است

چه بود اندر ازل ای مرد نااهل

که این یک شد محمد و آن ابوجهل

کسی کو با خدا چون و چرا گفت

چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت

ورا زیبد که پرسد از چه و چون​


اشعار شیخ محمود شبستری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا