خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱:


بود شیخی دایما او وامدار
از جوامردی که بود آن نامدار




ده هزاران وام کردی از مهان
خرج کردی بر فقیران جهان




هم بوام او خانقاهی ساخته
جان و مال و خانقه در باخته




وام او را حق ز هر جا می‌گزارد
کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد




گفت پیغامبر که در بازارها
دو فرشته می‌کنند ایدر دعا




کای خدا تو منفقان را ده خلف
ای خدا تو ممسکان را ده تلف




خاصه آن منفق که جان انفاق کرد
حلق خود قربانی خلاق کرد




حلق پیش آورد اسمعیل‌وار
کارد بر حلقش نیارد کرد کار




پس شهیدان زنده زین رویند و خوش
تو بدان قالب بمنگر گبروش




چون خلف دادستشان جان بقا
جان ایمن از غم و رنج و شقا




شیخ وامی سالها این کار کرد
می‌ستد می‌داد همچون پای‌مرد




تخمها می‌کاشت تا روز اجل
تا بود روز اجل میر اجل




چونک عمر شیخ در آخر رسید
در وجود خود نشان مرگ دید




وام‌داران گرد او بنشسته جمع
شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع




وام‌داران گشته نومید و ترش
درد دلها یار شد با درد شش




شیخ گفت این بدگمانان را نگر
نیست حق را چار صد دینار زر




کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد
لاف حلوا بر امید دانگ زد




شیخ اشارت کرد خادم را بسر
که برو آن جمله حلوا را بخر




تا غریمان چونک آن حلوا خورند
یک زمانی تلخ در من ننگرند




در زمان خادم برون آمد بدر
تا خرد او جمله حلوا را بزر




گفت او را کوترو حلوا بچند
گفت کودک نیم دینار و ادند




گفت نه از صوفیان افزون مجو
نیم دینارت دهم دیگر مگو




او طبق بنهاد اندر پیش شیخ
تو ببین اسرار سر اندیش شیخ




کرد اشارت با غریمان کین نوال
نک تبرک خوش خورید این را حلال




چون طبق خالی شد آن کودک ستد
گفت دینارم بده ای با خرد




شیخ گفتا از کجا آرم درم
وام دارم می‌روم سوی عدم




کودک از غم زد طبق را بر زمین
ناله و گریه بر آورد و حنین




می‌گریست از غبن کودک های های
کای مرا بشکسته بودی هر دو پای




کاشکی من گرد گلخن گشتمی
بر در این خانقه نگذشتمی




صوفیان طبل‌خوار لقمه‌جو
سگ‌دلان و همچو گربه روی‌شو




از غریو کودک آنجا خیر و شر
گرد آمد گشت بر کودک حشر




پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت
تو یقین دان که مرا استاد کشت




گر روم من پیش او دست تهی
او مرا بکشد اجازت می‌دهی




وان غریمان هم بانکار و جحود
رو به شیخ آورده کین باری چه بود




مال ما خوردی مظالم می‌بری
از چه بود این ظلم دیگر بر سری




تا نماز دیگر آن کودک گریست
شیخ دیده بست و در وی ننگریست




شیخ فارغ از جفا و از خلاف
در کشیده روی چون مه در لحاف




با ازل خوش با اجل خوش شادکام
فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام




آنک جان در روی او خندد چو قند
از ترش‌رویی خلقش چه گزند




آنک جان بـ*ـو*سه دهد بر چشم او
کی خورد غم از فلک وز خشم او




در شب مهتاب مه را بر سماک
از سگان و وعوع ایشان چه باک




سگ وظیفهٔ خود بجا می‌آورد
مه وظیفهٔ خود برخ می‌گسترد




کارک خود می‌گزارد هر کسی
آب نگذارد صفا بهر خسی




خس خسانه می‌رود بر روی آب
آب صافی می‌رود بی اضطراب




مصطفی مه می‌شکافد نیم‌شب
ژاژ می‌خاید ز کینه بولهب




آن مسیحا مرده زنده می‌کند
وان جهود از خشم سبلت می‌کند




بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه
خاصه ماهی کو بود خاص اله




می خورد شه بر لـ*ـب جو تا سحر
در سماع از بانگ چغزان بی خبر




هم شدی توزیع کودک دانگ چند
همت شیخ آن سخا را کرد بند




تا کسی ندهد به کودک هیچ چیز
قوت پیران ازین بیش است نیز




شد نماز دیگر آمد خادمی
یک طبق بر کف ز پیش حاتمی




صاحب مالی و حالی پیش پیر
هدیه بفرستاد کز وی بد خبیر




چارصد دینار بر گوشهٔ طبق
نیم دینار دگر اندر ورق




خادم آمد شیخ را اکرام کرد
وان طبق بنهاد پیش شیخ فرد




چون طبق را از غطا وا کرد رو
خلق دیدند آن کرامت را ازو




آه و افغان از همه برخاست زود
کای سر شیخان و شاهان این چه بود




این چه سرست این چه سلطانیست باز
ای خداوند خداوندان راز




ما ندانستیم ما را عفو کن
بس پراکنده که رفت از ما سخن




ما که کورانه عصاها می‌زنیم
لاجرم قندیلها را بشکنیم




ما چو کران ناشنیده یک خطاب
بد*کاره گویان از قیاس خود جواب




ما ز موسی پند نگرفتیم کو
گشت از انکار خضری زردرو




با چنان چشمی که بالا می‌شتافت
نور چشمش آسمان را می‌شکافت




کرده با چشمت تعصب موسیا
از حماقت چشم موش آسیا




شیخ فرمود آن همه گفتار و قال
من بحل کردم شما را آن حلال




سر این آن بود کز حق خواستم
لاجرم بنمود راه راستم




گفت آن دینار اگر چه اندکست
لیک موقوف غریو کودکست




تا نگرید کودک حلوا فروش
بحر رحمت در نمی‌آید به جوش




ای برادر طفل طفل چشم تست
کام خود موقوف زاری دان درست




گر همی‌خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفل دیده بر جسد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۲:


زاهدی را گفت یاری در عمل
کم گری تا چشم را ناید خلل




گفت زاهد از دو بیرون نیست حال
چشم بیند یا نبیند آن جمال




گر ببیند نور حق خود چه غمست
در وصال حق دو دیده چه کمست




ور نخواهد دید حق را گو برو
این چنین چشم شقی گو کور شو




غم مخور از دیده کان عیسی تراست
چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست




عیسی روح تو با تو حاضرست
نصرت از وی خواه کو خوش ناصرست




لیک بیگار تن پر استخوان
بر دل عیسی منه تو هر زمان




همچو آن ابله که اندر داستان
ذکر او کردیم بهر راستان




زندگی تن مجو از عیسی‌ات
کام فرعونی مخواه از موسی‌ات




بر دل خود کم نه اندیشهٔ معاش
عیش کم ناید تو بر درگاه باش




این بدن خرگاه آمد روح را
یا مثال کشتیی مر نوح را




ترک چون باشد بیابد خرگهی
خاصه چون باشد عزیز درگهی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳:


خواند عیسی نام حق بر استخوان
از برای التماس آن جوان




حکم یزدان از پی آن خام مرد
صورت آن استخوان را زنده کرد




از میان بر جست یک شیر سیاه
پنجه‌ای زد کرد نقشش را تباه




کله‌اش بر کند مغزش ریخت زود
مغز جوزی کاندرو مغزی نبود




گر ورا مغزی بدی اشکستنش
خود نبودی نقص الا بر تنش




گفت عیسی چون شتابش کوفتی
گفت زان رو که تو زو آشوفتی




گفت عیسی چون نخوردی خون مرد
گفت در قسمت نبودم رزق خورد




ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صید خود ناخورده رفته از جهان




قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه




ای میسر کرده بر ما در جهان
سخره و بیگار ما را وا رهان




طعمه بنموده بما وان بوده شست
آنچنان بنما بما آن را که هست




گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
بود خالص از برای اعتبار




گر مرا روزی بدی اندر جهان
خود چه کارستی مرا با مردگان




این سزای آنک یابد آب صاف
همچو خر در جو بمیزد از گزاف




گر بداند قیمت آن جوی خر
او به جای پا نهد در جوی سر




او بیابد آنچنان پیغامبری
میر آبی زندگانی‌پروری




چون نمیرد پیش او کز امر کن
ای امیر آب ما را زنده کن




هین سگ نفس ترا زنده مخواه
کو عدو جان تست از دیرگاه




خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان




سگ نه‌ای بر استخوان چون عاشقی
دیوچه‌وار از چه بر خون عاشقی




آن چه چشمست آن که بیناییش نیست
ز امتحانها جز که رسواییش نیست




سهو باشد ظنها را گاه گاه
این چه ظنست این که کور آمد ز راه




دیده آ بر دیگران نوحه‌گری
مدتی بنشین و بر خود می‌گری




ز ابر گریان شاخ سبز و تر شود
زانک شمع از گریه روشن‌تر شود




هر کجا نوحه کنند آنجا نشین
زانک تو اولیتری اندر حنین




زانک ایشان در فراق فانی‌اند
غافل از لعل بقای کانی‌اند




زانک بر دل نقش تقلیدست بند
رو به آب چشم بندش را برند




زانک تقلید آفت هر نیکویست
که بود تقلید اگر کوه قویست




گر ضریری لمترست و تیز خشم
گوشت‌پاره‌ش دان چو او را نیست چشم




گر سخن گوید ز مو باریکتر
آن سرش را زان سخن نبود خبر




مستیی دارد ز گفت خود ولیک
از بر وی تا بمی راهیست نیک




همچو جویست او نه او آبی خورد
آب ازو بر آب‌خوران بگذرد




آب در جو زان نمی‌گیرد قرار
زانک آن جو نیست تشنه و آب‌خوار




همچو نایی نالهٔ زاری کند
لیک بیگار خریداری کند




نوحه‌گر باشد مقلد در حدیث
جز طمع نبود مراد آن خبیث




نوحه‌گر گوید حدیث سوزناک
لیک کو سوز دل و دامان چاک




از محقق تا مقلد فرقهاست
کین چو داوودست و آن دیگر صداست




منبع گفتار این سوزی بود
وان مقلد کهنه‌آموزی بود




هین مشو غره بدان گفت حزین
بار بر گاوست و بر گردون حنین




هم مقلد نیست محروم از ثواب
نوحه‌گر را مزد باشد در حساب




کافر و مؤمن خدا گویند لیک
درمیان هر دو فرقی هست نیک




آن گدا گوید خدا از بهر نان
متقی گوید خدا از عین جان




گر بدانستی گدا از گفت خویش
پیش چشم او نه کم ماندی نه بیش




سالها گوید خدا آن نان‌خواه
همچو خر مصحف کشد از بهر کاه




گر بدل در تافتی گفت لـ*ـبش
ذره ذره گشته بودی قالبش




نام دیوی ره برد در ساحری
تو بنام حق پشیزی می‌بری


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۴:


روستایی گاو در آخر ببست
شیر گاوش خورد و بر جایش نشست




روستایی شد در آخر سوی گاو
گاو را می‌جست شب آن کنج‌کاو




دست می‌مالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر




گفت شیر از روشنی افزون شدی
زهره‌اش بدریدی و دل خون شدی




این چنین گستاخ زان می‌خاردم
کو درین شب گاو می‌پنداردم




حق همی‌گوید که ای مغرور کور
نه ز نامم پاره پاره گشت طور




که لو انزلنا کتابا للجبل
لانصدع ثم انقطع ثم ارتحل




از من ار کوه احد واقف بدی
پاره گشتی و دلش پر خون شدی




از پدر وز مادر این بشنیده‌ای
لاجرم غافل درین پیچیده‌ای




گر تو بی‌تقلید ازین واقف شوی
بی نشان از لطف چون هاتف شوی




بشنو این قصه پی تهدید را
تا بدانی آفت تقلید را


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۵:


صوفیی در خانقاه از ره رسید
مرکب خود برد و در آخر کشید




آبکش داد و علف از دست خویش
نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش




احتیاطش کرد از سهو و خباط
چون قضا آید چه سودست احتیاط




صوفیان تقصیر بودند و فقیر
کاد فقراً ان یکن کفراً یبیر




ای توانگر که تو سیری هین مخند
بر کژی آن فقیر دردمند




از سر تقصیر آن صوفی رمه
خرفروشی در گرفتند آن همه




کز ضرورت هست مرداری مباح
بس فسادی کز ضرورت شد صلاح




هم در آن دم آن خرک بفروختند
لوت آوردند و شمع افروختند




ولوله افتاد اندر خانقه
کامشبان لوت و سماعست و وله




چند ازین صبر و ازین سه روزه چند
چند ازین زنبیل و این دریوزه چند




ما هم از خلقیم و جان داریم ما
دولت امشب میهمان داریم ما




تخم باطل را از آن می‌کاشتند
کانک آن جان نیست جان پنداشتند




وان مسافر نیز از راه دراز
خسته بود و دید آن اقبال و ناز




صوفیانش یک بیک بنواختند
نرد خدمتهای خوش می‌باختند




گفت چون می‌دید میلانش بوی
گر طرب امشب نخواهم کرد کی




لوت خوردند و سماع آغاز کرد
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد




دود مطبخ گرد آن پا کوفتن
ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن




گاه دست‌افشان قدم می‌کوفتند
گه به سجده صفه را می‌روفتند




دیر یابد صوفی آز از روزگار
زان سبب صوفی بود بسیارخوار




جز مگر آن صوفیی کز نور حق
سیر خورد او فارغست از ننگ دق




از هزاران اندکی زین صوفیند
باقیان در دولت او می‌زیند




چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران




خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حرارت جمله را انباز کرد




زین حرارت پای‌کوبان تا سحر
کف‌زنان خر رفت و خر رفت ای پسر




از ره تقلید آن صوفی همین
خر برفت آغاز کرد اندر حنین




چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع
روز گشت و جمله گفتند الوداع




خانقه خالی شد و صوفی بماند
گرد از رخت آن مسافر می‌فشاند




رخت از حجره برون آورد او
تا بخر بر بندد آن همراه‌جو




تا رسد در همرهان او می‌شتافت
رفت در آخر خر خود را نیافت




گفت آن خادم به آبش برده است
زانک خر دوش آب کمتر خورده است




خادم آمد گفت صوفی خر کجاست
گفت خادم ریش بین جنگی بخاست




گفت من خر را به تو بسپرده‌ام
من ترا بر خر موکل کرده‌ام




از تو خواهم آنچ من دادم به تو
باز ده آنچ فرستادم به تو




بحث با توجیه کن حجت میار
آنچ من بسپردمت وا پس سپار




گفت پیغمبر که دستت هر چه برد
بایدش در عاقبت وا پس سپرد




ور نه‌ای از سرکشی راضی بدین
نک من و تو خانهٔ قاضی دین




گفت من مغلوب بودم صوفیان
حمله آوردند و بودم بیم جان




تو جگربندی میان گربگان
اندر اندازی و جویی زان نشان




در میان صد گرسنه گرده‌ای
پیش صد سگ گربهٔ پژمرده‌ای




گفت گیرم کز تو ظلما بستدند
قاصد خون من مسکین شدند




تو نیایی و نگویی مر مرا
که خرت را می‌برند ای بی‌نوا




تا خر از هر که بود من وا خرم
ورنه توزیعی کنند ایشان زرم




صد تدارک بود چون حاضر بدند
این زمان هر یک به اقلیمی شدند




من که را گیرم که را قاضی برم
این قضا خود از تو آمد بر سرم




چون نیایی و نگویی ای غریب
پیش آمد این چنین ظلمی مهیب




گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زین کارها




تو همی‌گفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان با ذوق‌تر




باز می‌گشتم که او خود واقفست
زین قضا راضیست مردی عارفست




گفت آن را جمله می‌گفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش




مر مرا تقلیدشان بر باد داد
که دو صد لعنت بر آن تقلید باد




خاصه تقلید چنین بی‌حاصلان
خشم ابراهیم با بر آفلان




عکس ذوق آن جماعت می‌زدی
وین دلم زان عکس ذوقی می‌شدی




عکس چندان باید از یاران خوش
که شوی از بحر بی‌عکس آب‌کش




عکس کاول زد تو آن تقلید دان
چون پیاپی شد شود تحقیق آن




تا نشد تحقیق از یاران مبر
از صدف مگسل نگشت آن قطره در




صاف خواهی چشم و عقل و سمع را
بر دران تو پرده‌های طمع را




زانک آن تقلید صوفی از طمع
عقل او بر بست از نور و لمع




طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع
مانع آمد عقل او را ز اطلاع




گر طمع در آینه بر خاستی
در نفاق آن آینه چون ماستی




گر ترازو را طمع بودی به مال
راست کی گفتی ترازو وصف حال




هر نبیی گفت با قوم از صفا
من نخواهم مزد پیغام از شما




من دلیلم حق شما را مشتری
داد حق دلالیم هر دو سری




چیست مزد کار من دیدار یار
گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار




چل هزار او نباشد مزد من
کی بود شبه شبه در عدن




یک حکایت گویمت بشنو بهوش
تا بدانی که طمع شد بند گوش




هر که را باشد طمع الکن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود




پیش چشم او خیال جاه و زر
همچنان باشد که موی اندر بصر




جز مگر سرخوشی که از حق پر بود
گرچه بدهی گنجها او حر بود




هر که از دیدار برخوردار شد
این جهان در چشم او مردار شد




لیک آن صوفی ز سرخوشی دور بود
لاجرم در حرص او شبکور بود




صد حکایت بشنود مدهوش حرص
در نیاید نکته‌ای در گوش حرص


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۶:


بود شخصی مفلسی بی خان و مان
مانده در زندان و بند بی امان




لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف
بر دل خلق از طمع چون کوه قاف




زهره نه کس را که لقمهٔ نان خورد
زانک آن لقمه‌ربا گاوش برد




هر که دور از دعوت رحمان بود
او گداچشمست اگر سلطان بود




مر مروت را نهاده زیر پا
گشته زندان دوزخی زان نان‌ربا




گر گریزی بر امید راحتی
زان طرف هم پیشت آید آفتی




هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست
جز بخلوتگاه حق آرام نیست




کنج زندان جهان ناگزیر
نیست بی پامزد و بی دق الحصیر




والله ار سوراخ موشی در روی
مبتلای گربه چنگالی شوی




آدمی را فربهی هست از خیال
گر خیالاتش بود صاحب‌جمال




ور خیالاتش نماید ناخوشی
می‌گذارد همچو موم از آتشی




در میان مار و کزدم گر ترا
با خیالات خوشان دارد خدا




مار و کزدم مر ترا مونس بود
کان خیالت کیمیای مس بود




صبر شیرین از خیال خوش شدست
کان خیالات فرج پیش آمدست




آن فرج آید ز ایمان در ضمیر
ضعف ایمان ناامیدی و زحیر




صبر از ایمان بیابد سر کله
حیث لا صبر فلا ایمان له




گفت پیغامبر خداش ایمان نداد
هر که را صبری نباشد در نهاد




آن یکی در چشم تو باشد چو مار
هم وی اندر چشم آن دیگر نگار




زانک در چشمت خیال کفر اوست
وان خیال مؤمنی در چشم دوست




کاندرین یک شخص هر دو فعل هست
گاه ماهی باشد او و گاه شست




نیم او مؤمن بود نیمیش گبر
نیم او حرص‌آوری نیمیش صبر




گفت یزدانت فمنکم مؤمن
باز منکم کافر گبر کهن




همچو گاوی نیمهٔ چپش سیاه
نیمهٔ دیگر سپید همچو ماه




هر که این نیمه ببیند رد کند
هر که آن نیمه ببیند کد کند




یوسف اندر چشم اخوان چون ستور
هم وی اندر چشم یعقوبی چو حور




از خیال بد مرورا زشت دید
چشم فرع و چشم اصلی ناپدید




چشم ظاهر سایهٔ آن چشم دان
هرچه آن بیند بگردد این بدان




تو مکانی اصل تو در لامکان
این دکان بر بند و بگشا آن دکان




شش جهت مگریز زیرا در جهات
ششدره‌ست و ششدره ماتست مات


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۷:


با وکیل قاضی ادراک‌مند
اهل زندان در شکایت آمدند




که سلام ما به قاضی بر کنون
بازگو آزار ما زین مرد دون




کندرین زندان بماند او مستمر
یاوه‌تاز و طبل‌خوارست و مضر




چون مگس حاضر شود در هر طعام
از وقاحت بی صلا و بی سلام




پیش او هیچست لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوییش بس




مرد زندان را نیاید لقمه‌ای
ور به صد حیلت گشاید طعمه‌ای




در زمان پیش آید آن دوزخ گلو
حجتش این که خدا گفتا کلوا




زین چنین قحط سه‌ساله داد داد
ظل مولانا ابد پاینده باد




یا ز زندان تا رود این گاومیش
یا وظیفه کن ز وقفی لقمه‌ایش




ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث
داد کن المستغاث المستغاث




سوی قاضی شد وکیل با نمک
گفت با قاضی شکایت یک بیک




خواند او را قاضی از زندان به پیش
پس تفحص کرد از اعیان خویش




گشت ثابت پیش قاضی آن همه
که نمودند از شکایت آن رمه




گفت قاضی خیز ازین زندان برو
سوی خانهٔ مردریگ خویش شو




گفت خان و مان من احسان تست
همچو کافر جنتم زندان تست




گر ز زندانم برانی تو برد
خود بمیرم من ز تقصیری و کد




همچو ابلیسی که می‌گفت ای سلام
رب انظرنی الی یوم القیام




کاندرین زندان دنیا من خوشم
تا که دشمن‌زادگان را می‌کشم




هر که او را قوت ایمانی بود
وز برای زاد ره نانی بود




می‌ستانم گه به مکر و گه به ریو
تا بر آرند از پشیمانی غریو




گه به درویشی کنم تهدیدشان
گه به زلف و خال بندم دیدشان




قوت ایمانی درین زندان کمست
وانک هست از قصد این سگ در خمست




از نماز و صوم و صد بیچارگی
قوت ذوق آید برد یکبارگی




استعیذ الله من شیطانه
قد هلکنا آه من طغیانه




یک سگست و در هزاران می‌رود
هر که در وی رفت او او می‌شود




هر که سردت کرد می‌دان کو دروست
دیو پنهان گشته اندر زیر پوست




چون نیابد صورت آید در خیال
تا کشاند آن خیالت در وبال




گه خیال فرجه و گاهی دکان
گه خیال علم و گاهی خان و مان




هان بگو لا حولها اندر زمان
از زبان تنها نه بلک از عین جان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۸:


گفت قاضی مفلسی را وا نما
گفت اینک اهل زندانت گوا




گفت ایشان متهم باشند چون
می‌گریزند از تو می‌گریند خون




وز تو می‌خواهند هم تا وارهند
زین غرض باطل گواهی می‌دهند




جمله اهل محکمه گفتند ما
هم بر ادبار و بر افلاسش گوا




هر که را پرسید قاضی حال او
گفت مولا دست ازین مفلس بشو




گفت قاضی کش بگردانید فاش
گرد شهر این مفلس است و بس قلاش




کو بکو او را منادیها زنید
طبل افلاسش عیان هر جا زنید




هیچ کس نسیه بنفروشد بدو
قرض ندهد هیچ کس او را تسو




هر که دعوی آردش اینجا بفن
بیش زندانش نخواهم کرد من




پیش من افلاس او ثابت شدست
نقد و کالا نیستش چیزی بدست




آدمی در حبس دنیا زان بود
تا بود کافلاس او ثابت شود




مفلسی دیو را یزدان ما
هم منادی کرد در قرآن ما




کو دغا و مفلس است و بد سخن
هیچ با او شرکت و سودا مکن




ور کنی او را بهانه آوری
مفلس است او صرفه از وی کی بری




حاضر آوردند چون فتنه فروخت
اشتر کردی که هیزم می‌فروخت




کرد بیچاره بسی فریاد کرد
هم موکل را به دانگی شاد کرد




اشترش بردند از هنگام چاشت
تا شب و افغان او سودی نداشت




بر شتر بنشست آن قحط گران
صاحب اشتر پی اشتر دوان




سو بسو و کو بکو می‌تاختند
تا همه شهرش عیان بشناختند




پیش هر حمام و هر بازارگه
کرده مردم جمله در شکلش نگه




ده منادی‌گر بلند آوازیان
ترک و کرد و رومیان و تازیان




مفلس است این و ندارد هیچ چیز
قرض تا ندهد کس او را یک پشیز




ظاهر و باطن ندارد حبه‌ای
مفلسی قلبی دغایی دبه‌ای




هان و هان با او حریفی کم کنید
چونک گاو آرد گره محکم کنید




ور بحکم آرید این پژمرده را
من نخواهم کرد زندان مرده را




خوش دمست او و گلویش بس فراخ
با شعار نو دثار شاخ شاخ




گر بپوشد بهر مکر آن جامه را
عاریه‌ست آن تا فریبد عامه را




حرف حکمت بر زبان ناحکیم
حله‌های عاریت دان ای سلیم




گرچه دزدی حله‌ای پوشیده است
دست تو چون گیرد آن ببریده‌دست




چون شبانه از شتر آمد به زیر
کرد گفتش منزلم دورست و دیر




بر نشستی اشترم را از پگاه
جو رها کردم کم از اخراج کاه




گفت تا اکنون چه می‌کردیم پس
هوش تو کو نیست اندر خانه کس




طبل افلاسم به چرخ سابعه
رفت و تو نشنیده‌ای بد واقعه




گوش تو پر بوده است از طمع خام
پس طمع کر می‌کند کور ای غلام




تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان
مفلسست و مفلسست این قلتبان




تا بشب گفتند و در صاحب شتر
بر نزد کو از طمع پر بود پر




هست بر سمع و بصر مهر خدا
در حجب بس صورتست و بس صدا




آنچ او خواهد رساند آن به چشم
از جمال و از کمال و از کرشم




و آنچ او خواهد رساند آن به گوش
از سماع و از بشارت وز خروش




انـ*ـدام بدن پر چاره‌ست هیچت چاره نی
تا که نگشاید خدایت روزنی




گرچه تو هستی کنون غافل از آن
وقت حاجت حق کند آن را عیان




گفت پیغامبر که یزدان مجید
از پی هر درد درمان آفرید




لیک زان درمان نبینی رنگ و بو
بهر درد خویش بی فرمان او




چشم را ای چاره‌جو در لامکان
هین بنه چون چشم کشته سوی جان




این جهان از بی جهت پیدا شدست
که ز بی‌جایی جهان را جا شدست




باز گرد از هست سوی نیستی
طالب ربی و ربانیستی




جای دخلست این عدم از وی مرم
جای خرجست این وجود بیش و کم




کارگاه صنع حق چون نیستیست
جز معطل در جهان هست کیست




یاد ده ما را سخنهای دقیق
که ترا رحم آورد آن ای رفیق




هم دعا از تو اجابت هم ز تو
ایمنی از تو مهابت هم ز تو




گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن
مصلحی تو ای تو سلطان سخن




کیمیا داری که تبدیلش کنی
گرچه جوی خون بود نیلش کنی




این چنین میناگریها کار تست
این چنین اکسیرها اسرار تست




آب را و خاک را بر هم زدی
ز آب و گل نقش تن آدم زدی




نسبتش دادی و جفت و خال و عم
با هزار اندیشه و شادی و غم




باز بعضی را رهایی داده‌ای
زین غم و شادی جدایی داده‌ای




برده‌ای از خویش و پیوند و سرشت
کرده‌ای در چشم او هر خوب زشت




هر چه محسوس است او رد می‌کند
وانچ ناپیداست مسند می‌کند




عشق او پیدا و معشوقش نهان
یار بیرون فتنهٔ او در جهان




این رها کن عشقهای صورتی
نیست بر صورت نه بر روی ستی




آنچ معشوقست صورت نیست آن
خواه عشق این جهان خواه آن جهان




آنچ بر صورت تو عاشق گشته‌ای
چون برون شد جان چرایش هشته‌ای




صورتش بر جاست این سیری ز چیست
عاشقا وا جو که معشوق تو کیست




آنچ محسوسست اگر معشـ*ـوقه است
عاشقستی هر که او را حس هست




چون وفا آن عشق افزون می‌کند
کی وفا صورت دگرگون می‌کند




پرتو خورشید بر دیوار تافت
تابش عاریتی دیوار یافت




بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم
وا طلب اصلی که تابد او مقیم




ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش
خویش بر صورت‌پرستان دیده بیش




پرتو عقلست آن بر حس تو
عاریت می‌دان ذهب بر مس تو




چون زراندودست خوبی در بشر
ورنه چون شد شاهد تر پیره خر




چون فرشته بود همچون دیو شد
کان ملاحت اندرو عاریه بد




اندک اندک می‌ستانند آن جمال
اندک اندک خشک می‌گردد نهال




رو نعمره ننکسه بخوان
دل طلب کن دل منه بر استخوان




کان جمال دل جمال باقیست
دولتش از آب حیوان ساقیست




خود هم او آبست و هم سـ*ـاقی و سرخوش
هر سه یک شد چون طلسم تو شکست




آن یکی را تو ندانی از قیاس
بندگی کن ژاژ کم خا ناشناس




معنی تو صورتست و عاریت
بر مناسب شادی و بر قافیت




معنی آن باشد که بستاند ترا
بی نیاز از نقش گرداند ترا




معنی آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشق‌تر کند




کور را قسمت خیال غم‌فزاست
بهرهٔ چشم این خیالات فناست




حرف قرآن را ضریران معدنند
خر نبینند و به پالان بر زنند




چون تو بینایی پی خر رو که جست
چند پالان دوزی ای پالان‌پرست




خر چو هست آید یقین پالان ترا
کم نگردد نان چو باشد جان ترا




پشت خر دکان و مال و مکسبست
در قلبت مایهٔ صد قالبست




خر برهنه بر نشین ای بوالفضول
خر برهنه نی که راکب شد رسول




النبی قد رکب معروریا
والنبی قیل سافر ماشیا




شد خر نفس تو بر میخیش بند
چند بگریزد ز کار و بار چند




بار صبر و شکر او را بردنیست
خواه در صد سال و خواهی سی و بیست




هیچ وازر وزر غیری بر نداشت
هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت




طمع خامست آن مخور خام ای پسر
خام خوردن علت آرد در بشر




کان فلانی یافت گنجی ناگهان
من همان خواهم مه کار و مه دکان




کار بختست آن و آن هم نادرست
کسب باید کرد تا تن قادرست




کسب کردن گنج را مانع کیست
پا مکش از کار آن خود در پیست




تا نگردی تو گرفتار اگر
که اگر این کردمی یا آن دگر




کز اگر گفتن رسول با وفاق
منع کرد و گفت آن هست از نفاق




کان منافق در اگر گفتن بمرد
وز اگر گفتن به جز حسرت نبرد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۹:


آن غریبی خانه می‌جست از شتاب
دوستی بردش سوی خانهٔ خراب




گفت او این را اگر سقفی بدی
پهلوی من مر ترا مسکن شدی




هم عیال تو بیاسودی اگر
در میانه داشتی حجرهٔ دگر




گفت آری پهلوی یاران بهست
لیک ای جان در اگر نتوان نشست




این همه عالم طلب‌کار خوشند
وز خوش تزویر اندر آتشند




طالب زر گشته جمله پیر و خام
لیک قلب از زر نداند چشم عام




پرتوی بر قلب زد خالص ببین
بی محک زر را مکن از ظن گزین




گر محک داری گزین کن ور نه رو
نزد دانا خویشتن را کن گرو




یا محک باید میان جان خویش
ور ندانی ره مرو تنها تو پیش




بانگ غولان هست بانگ آشنا
آشنایی که کشد سوی فنا




بانگ می‌دارد که هان ای کاروان
سوی من آیید نک راه و نشان




نام هر یک می‌برد غول ای فلان
تا کند آن خواجه را از آفلان




چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر
عمر ضایع راه دور و روز دیر




چون بود آن بانگ غول آخر بگو
مال خواهم جاه خواهم و آب رو




از درون خویش این آوازها
منع کن تا کشف گردد رازها




ذکر حق کن بانگ غولان را بسوز
چشم نرگس را ازین کرکس بدوز




صبح کاذب را ز صادق وا شناس
رنگ می را باز دان از رنگ کاس




تا بود کز دیدگان هفت رنگ
دیده‌ای پیدا کند صبر و درنگ




رنگها بینی به جز این رنگها
گوهران بینی به جای سنگها




گوهر چه بلک دریایی شوی
آفتاب چرخ‌پیمایی شوی




کارکن در کارگه باشد نهان
تو برو در کارگه بینش عیان




کار چون بر کارکن پرده تنید
خارج آن کار نتوانیش دید




کارگه چون جای باش عاملست
آنک بیرونست از وی غافلست




پس در آ در کارگه یعنی عدم
تا ببینی صنع و صانع را بهم




کارگه چون جای روشن‌دیدگیست
پس برون کارگه پوشیدگیست




رو بهستی داشت فرعون عنود
لاجرم از کارگاهش کور بود




لاجرم می‌خواست تبدیل قدر
تا قضا را باز گرداند ز در




خود قضا بر سبلت آن حیله‌مند
زیر لـ*ـب می‌کرد هر دم ریش‌خند




صد هزاران طفل کشت او بی‌گنـ*ـاه
تا بگردد حکم و تقدیر اله




تا که موسی نبی ناید برون
کرد در گردن هزاران ظلم و خون




آن همه خون کرد و موسی زاده شد
وز برای قهر او آماده شد




گر بدیدی کارگاه لایزال
دست و پایش خشک گشتی ز احتیال




اندرون خانه‌اش موسی معاف
وز برون می‌کشت طفلان را گزاف




همچو صاحب‌نفس کو تن پرورد
بر دگر کس ظن حقدی می‌برد




کین عدو و آن حسود و دشمنست
خود حسود و دشمن او آن تنست




او چو فرعون و تنش موسی او
او به بیرون می‌دود که کو عدو




نفسش اندر خانهٔ تن نازنین
بر دگر کس دست می‌خاید به کین


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۰:


آن یکی از خشم مادر را بکشت
هم به زخم خنجر و هم زخم مشت




آن یکی گفتش که از بد گوهری
یاد ناوردی تو حق مادری




هی تو مادر را چرا کشتی بگو
او چه کرد آخر بگو ای زشت‌خو




گفت کاری کرد کان عار ویست
کشتمش کان خاک ستار ویست




گفت آن کس را بکش ای محتشم
گفت پس هر روز مردی را کشم




کشتم او را رستم از خونهای خلق
نای او برم بهست از نای خلق




نفس تست آن مادر بد خاصیت
که فساد اوست در هر ناحیت




هین بکش او را که بهر آن دنی
هر دمی قصد عزیزی می‌کنی




از وی این دنیای خوش بر تست تنگ
از پی او با حق و با خلق جنگ




نفس کشتی باز رستی ز اعتذار
کس ترا دشمن نماند در دیار




گر شکال آرد کسی بر گفت ما
از برای انبیا و اولیا




کانبیا را نی که نفس کشته بود
پس چراشان دشمنان بود و حسود




گوش نه تو ای طلب‌کار صواب
بشنو این اشکال و شبهت را جواب




دشمن خود بوده‌اند آن منکران
زخم بر خود می‌زدند ایشان چنان




دشمن آن باشد که قصد جان کند
دشمن آن نبود که خود جان می‌کند




نیست خفاشک عدو آفتاب
او عدو خویش آمد در حجاب




تابش خورشید او را می‌کشد
رنج او خورشید هرگز کی کشد




دشمن آن باشد کزو آید عذاب
مانع آید لعل را از آفتاب




مانع خویشند جملهٔ کافران
از شعاع جوهر پیغامبران




کی حجاب چشم آن فردند خلق
چشم خود را کور و کژ کردند خلق




چون غلام هندوی کو کین کشد
از ستیزهٔ خواجه خود را می‌کشد




سرنگون می‌افتد از بام سرا
تا زیانی کرده باشد خواجه را




گر شود بیمار دشمن با طبیب
ور کند کودک عداوت با ادیب




در حقیقت ره‌زن جان خودند
راه عقل و جان خود را خود زدند




گازری گر خشم گیرد ز آفتاب
ماهیی گر خشم می‌گیرد ز آب




تو یکی بنگر کرا دارد زیان
عاقبت که بود سیاه‌اختر از آن




گر ترا حق آفریند زشت‌رو
هان مشو هم زشت‌رو هم زشت‌خو




ور برد کفشت مرو در سنگ‌لاخ
ور دو شاخستت مشو تو چار شاخ




تو حسودی کز فلان من کمترم
می‌فزاید کمتری در اخترم




خود حسد نقصان و عیبی دیگرست
بلک از جمله کمیها بترست




آن بلیس از ننگ و عار کمتری
خویش را افکند در صد ابتری




از حسد می‌خواست تا بالا بود
خود چه بالا بلک خون‌پالا بود




آن ابوجهل از محمد ننگ داشت
وز حسد خود را به بالا می‌فراشت




بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
ای بسا اهل از حسد نااهل شد




من ندیدم در جهان جست و جو
هیچ اهلیت به از خوی نکو




انبیا را واسطه زان کرد حق
تا پدید آید حسدها در قلق




زانک کس را از خدا عاری نبود
حاسد حق هیچ دیاری نبود




آن کسی کش مثل خود پنداشتی
زان سبب با او حسد برداشتی




چون مقرر شد بزرگی رسول
پس حسد ناید کسی را از قبول




پس بهر دوری ولیی قایمست
تا قیامت آزمایش دایمست




هر که را خوی نکو باشد برست
هر کسی کو شیشه‌دل باشد شکست




پس امام حی قایم آن ولیست
خواه از نسل عمر خواه از علیست




مهدی و هادی ویست ای راه‌جو
هم نهان و هم نشسته پیش رو




او چو نورست و خرد جبریل اوست
وان ولی کم ازو قندیل اوست




وانک زین قندیل کم مشکات ماست
نور را در مرتبه ترتیبهاست




زانک هفصد پرده دارد نور حق
پرده‌های نور دان چندین طبق




از پس هر پرده قومی را مقام
صف صف‌اند این پرده‌هاشان تا امام




اهل صف آخرین از ضعف خویش
چشمشان طاقت ندارد نور بیش




وان صف پیش از ضعیفی بصر
تاب نارد روشنایی بیشتر




روشنایی کو حیات اولست
رنج جان و فتنهٔ این احولست




احولیها اندک اندک کم شود
چون ز هفصد بگذرد او یم شود




آتشی که اصلاح آهن یا زرست
کی صلاح آبی و سیب ترست




سیب و آبی خامیی دارد خفیف
نی چو آهن تابشی خواهد لطیف




لیک آهن را لطیف آن شعله‌هاست
کو جذوب تابش آن اژدهاست




هست آن آهن فقیر سخت‌کش
زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش




حاجب آتش بود بی واسطه
در دل آتش رود بی رابـ*ـطه




بی‌حجاب آب و فرزندان آب
پختگی ز آتش نیابند و خطاب




واسطه دیگی بود یا تابه‌ای
همچو پا را در روش پاتابه‌ای




یا مکانی در میان تا آن هوا
می‌شود سوزان و می‌آرد بما




پس فقیر آنست کو بی واسطه‌ست
شعله‌ها را با وجودش رابـ*ـطه‌ست




پس دل عالم ویست ایرا که تن
می‌رسد از واسطهٔ این دل بفن




دل نباشد تن چه داند گفت و گو
دل نجوید تن چه داند جست و جو




پس نظرگاه شعاع آن آهنست
پس نظرگاه خدا دل نه تنست




بس مثال و شرح خواهد این کلام
لیک ترسم تا نلغزد وهم عام




تا نگردد نیکوی ما بدی
اینک گفتم هم نبد جز بی‌خودی




پای کژ را کفش کژ بهتر بود
مر گدا را دستگه بر در بود


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا