✌پرطرفدار رمان سرزمین ناشناخته | ℳelissa کاربر انجمن رمان ۹۸

ℳelissa · 22/9/18

یک‌دفعه بدنم آتیش گرفتشعله ها از بدنم زبونه می کشیدند و تار های عنکبوت دورم رو آب می کردند. دست‌هام رو سمت صورتش گرفتم و از کف دست‌هام چیزی رو سمت دهنش پرت کردم، تار عنکبوت بود...

ℳelissa · 28/9/18

به یک دروازه رسیدم. بهش نگاه کردم، کمی خوفناک به نظر می‌رسید! هر چی گشتم که یک تابلو پیدا کنم تا اسم کمالند روش باشه، هیچی نبود! من هم وارد دروازه شدم.
آروم‌آروم می‌رفتم جلو که بالاخره سر و کله‌ی چند نفر پیدا شد. با تعجب بهشون نگاه...

ℳelissa · 16/10/18

وارد ویلا که شدم، این ‌قدر تاریک و سیاه و زشت بود که چندشت می‌شد قدم از قدم برداری. یک‌دفعه دو نفر جلوم ظاهر شدند که با چشم‌های گرد شده نگاهشون کردم! یکی‌شون سفید و زیبا بود با موها و چشم‌های مشکی که دل‌ربایی خاصی می‌کرد. حدس می‌زدم...

ℳelissa · 19/10/18

سریع رفتم سروقت کاغذ. یک مداد برداشتم، چشم‌هام رو بستم و لباس رو دوباره تصور کردم. چشم‌هام رو باز کردم، مداد رو گذاشتم روی کاغذ و همچنان شکل لباس توی ذهنم بود که یک‌دفعه خط‌های سیاهی روی کاغذ رسم شد. با چشم‌های گرد شده به کاغذ که...

ℳelissa · 31/10/18

«توهان»
بی هدف می‌رفتم جلو. تا حالا با چند تا موجود درگیر شدم و اون صدا بهم کمک کرد تا یا خشک‌شون کنم یا خفه‌شون کنم و یا بکشمشون؛ ولی نمی‌دونم چرا بهم می‌‌گفت تئودور! هرچی هم بهش گفتم اسم من توهانِ، حرف تو گوشش نمی‌رفت و می‌گفت...

ℳelissa · 7/11/18

«دانای کل»
بعد از دو روز و نصفی، پروانه با دوست و نخست‌وزیرش برگشت و به زحمت او را وارد میپرتیت کردند.
نخست وزیرگفت:
-تو چرا این‌طوری شدی؟
-فعلا وقت نداریم؛ دو نفر وارد دروازه شدند، اون هم هم‌زمان!
-اما چه‌طور ممکنه؟ مگه می‌شه دو...

ℳelissa · 21/11/18

«مروا»
یک‌دفعه ارتباط قطع شد.
-وای! نه، نه!
نخست وزیر، زیر دست‌هام رو گرفت و گفت:
-چی شد؟ مروا خوبی؟
سیسیلیا اومد سمت من و گفت:
-ملکه! خوبید؟
دست‌هام رو گذاشتم روی سرم و اشک‌هام ریخت پایین، قلبم داشت مچاله میشد الان باید چیکار کنم؟...

ℳelissa · 5/12/18

به دروازه نگاه کردم؛ سیاه و زشت بود! وارد که شدم، بدنم از سرماش لرزید و با فکر به این‌ که مروارید، نفرین شده باشه؛ لرز بدنم ادامه پیدا کرد. سعی کردم؛باهاش ارتباط ذهنی برقرار کنم؛ ولی انگار یک پرده‌ی سیاه کشیده بود روی ذهنش و اجازه...

ℳelissa · 31/12/18

بعد از این‌که حسابی من رو چلوند، از حلقه‌ی دست‌هام اومد بیرون و گفت:
-مامان، شما این جا چی‌کار می‌کنی؟ شما هم اشتباهی وارد این جا شدی؟ راستی من یک‌سری قدرت عجیب‌ و‌ غریب دارم! وای نمی‌دونی چه اتفاقاتی افتاد برام! اصلاً نمی‌فهمم این...

ℳelissa · 31/12/18

مامان که فهمیده بود متوجه شدم و فقط می خوتم مطمئن بشم گفت:
-خودت رو به خنگی نزن خب؟ تو هم از نسل ملکه‌ای! که یعنی الان پرنسس این سرزمینی
غیر قابل باور بود؛ اما سعی کردم همون‌طور که با قدرت‌هام و این جا کنار اومدم، با این هم کنار...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرت در رابـ*ـطه با رمان چیه؟

عالی

خیلی خوب

خوب

متوسط

بد

خیلی بد

بهتره دیگه ادامه ندی

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین