✌پرطرفدار رمان سرزمین ناشناخته | ℳelissa کاربر انجمن رمان ۹۸

ℳelissa · 20/8/18

-از مادرم یاد گرفتم.
و بعد رفتم تو فکر که مامان از کجا این زبون رو بلد بوده؟ حتی یه درصد هم نمی تونستم به این فکر کنم که این ماجرا اتفاقی باشه.
دختره در حالی ک یه ابرو هاش رو انداخته بود بالا مشکوک گفت:
-من باید مطمئن بشم!
با تعجب...

ℳelissa · 20/8/18

که دیدم یک نفر از پشت درخت اومد بیرون و گفت:
-رزا، نزدیک بود درخت رو سوراخ کنی!
-کار تو بود که تیر رو انداختی؟
-آره.
هه! اون وقت من فکر کردم خودم باعث شدم! واقعا خوندن زیاد رمان‌های تخیلی باعث می‌شه آدم دیوونه بشه!
دختره به من اشاره...

ℳelissa · 20/8/18

راه افتاده بودیم به‌سمت خونه‌ی سینا که ادلاین گفت:
-به چی این قدر عمیق فکر می‌کنی؟
-هان؟ هیچی...
گرگ گفت:
-بانوی من؟!
همون‌طور توی ذهنم جوابش رو دادم:
-بله؟
-به اون جا که رسیدید، حتماً یک خنجر یا شمشیر از سینا بگیرید!
ناخوداگاه یکی...

ℳelissa · 20/8/18

رزا گفت:
-ببین، قدرت مروارید خیلی زیاده بود و ما نتونستیم بفهمیم چیه و چه قدرتی داره! فقط فهمیدیم که می‌تونه با حیوانات حرف بزنه.
سینا گفت:
-خب! وقتی شما نتونستید، من چه‌جوری بفهمم؟ شما که قدرت‌تون از من بیشتره!
ادلاین یک نگاه عاقل‌...

ℳelissa · 20/8/18

بلند شدم، رفتم طرفش و نبضش رو چک کردم، عادی بود؛ فقط فشارش افتاده بود. سِرُم هم که نداشتیم این جا، پس من باید چی کار کنم؟
رفتم جلوی دم و دستگاه‌هاش، حسم بهم می‌گفت چی رو با چی مخلوط کنم. یک ظرف که توش مایع زرد رنگ بود رو برداشتم و پودر قرمز رنگی که روی قفسه بود رو توش...

ℳelissa · 17/9/18

دیدم همین‌‌طوری تو سکوت زل زدند به من که گفتم:
-نمی‌خواید بگید چی رو متوجه شدین؟
ادلاین گفت:
-تو در واقع؛ یک درمان‌گری!
رزا هم گفت:
-در صورتی که تا حالا کسی رو نداشتیم که هم درمان‌گر باشه و هم بتونه با حیوانات ارتباط بر قرار کنه...

ℳelissa · 17/9/18

-من با این لباس‌ها راحتم.
سری تکون دادند و سینا رفت تا خنجر و شمشیر رو بیاره.
ادلاین با لحن هشداردهنده‌ای گفت:
-مروارید، مراقب باش! راه رو اشتباه بری، به جای کمالند می‌ری فُسونیت!
-فُسونیت؟ اون جا دیگه کجاست؟
رزا گفت:
-اون جا منطقه‌ی...

ℳelissa · 21/9/18

با صدای پچ‌پچ آرومی چشم‌هام رو باز کردم، ولی هیچ چیزی ندیدم! وا! مشکل از منه یا از اطرافم؟ اومدم تکون بخورم که دیدم ای دل غافل! تکون هم نمی‌تونم بخورم!
سعی کردم با اون صداهای اطرافم از طریق ذهنم حرف بزنم.
صدای‌ نفر اول رو شنیدم:
-هی...

ℳelissa · 21/9/18

یک عنکبوت بزرگ و سفید که من تا پاهاش بودم و قدش دو برابر من بود! به اطرافم نگاه کردم، روی تار‌ها بودیم. تارهای زخیمی که ارتفاع زیادی از زمین داشتند. داشتیم می‌رفتم جلو که یک عنکبوت بزرگ دیگه گفت:
-هی! جاسمین، داری چی کار می‌کنی؟
اما...

ℳelissa · 21/9/18

خیلی ریلکس به من نگاه کرد و گفت:
-تو کی هستی؟ چه قدرت‌هایی داری؟ چطور جاسمین رو وادار کردی تو رو به این جا بیاره؟ چطوری بین تارها نفس کشیدی؟ چطوری اون تیغ رو اون‌ قدر دقیق پرتاب کردی؟!
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
-آروم بابا! یک...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرت در رابـ*ـطه با رمان چیه؟

عالی

خیلی خوب

خوب

متوسط

بد

خیلی بد

بهتره دیگه ادامه ندی

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین