خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

amin.roman

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/21
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
345
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: باطل شد
نام نویسنده: آمین دنیادیده کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: جنایی_پلیسی، عاشقانه، تراژدی
ناظر: فاطمه بیابانی
خلاصه:
افرادی با ویژگی های مشترک، اهدافی مرموز، گرد هم آمدند تا بازی کنند.
بازی که از قوانین پیروی نمی‌کند، بازی بی قاعده و ناجوانمردانه!
اعتماد در این بازی یعنی باختن! اما گاهی برای بردن اعتماد لازم است، حتی اعتماد کردن به دشمن!


در حال تایپ رمان باطل شد | amin.roman کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، Ghazaleh.A، Saghár✿ و 20 نفر دیگر

amin.roman

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/21
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
345
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام ایزد یکتا
مقدمه
من یک هنرمندم!
یک نقاش حرفه ای!
صورتگری ماهر!
فقط به جای قلمو، از کلت! به جای رنگ، از خون و به جای بوم، آدم هارا رنگ میکنم!


در حال تایپ رمان باطل شد | amin.roman کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، Ghazaleh.A، Saghár✿ و 19 نفر دیگر

amin.roman

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/21
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
345
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۱
*آنابل آندرسون*
کلتم رو آماده باش آوردم بالا، آروم آروم وارد شدیم، با کلتم به آهیر اشاره کردم از چپ بره.
من از سمت راست و آهیر از سمت چپ وارد شدیم.
بچه های پشتیبانی از بالای سقف اومده بودن داخل ساختمون.
از بیرون هم دور تا دوره محوطه تحت محاصره بود.
با بیسیم اعلام وضعیت کردم.
فعلا وضعیت سفید بود!
همینطور آروم و بیصدا از گوشه دیوار با گارد آماده باش، به سمت پله میرفتم.
آهیر هم رفته بود تو راهروی سمت چپ.
تا ما ورودی انبار اصلی رو تو این کارخونه پیدا کنیم، نصفه کوکائینا رو بردن.
به پله ها رسیدم آروم آروم ازش بالا رفتم، هنوز کسی مارو ندیده بود.
تو پیچ دوم پله که رسیدم، صدای پا اومد!
سریع تو بریدگی کنار پله پنهان شدم، کلتم رو آماده باش بالا گرفتم.
دو تا پله مونده بود به من برسه، به محض اینکه پاش رو گذاشت روی پاگرد، کلتم رو آوردم جلوش و بنگ!
مغزش ترکید. یکی از محافظ ها بود، گلوله که با مغزش اصابت کرد از پله ها پایین افتاد.
-اوه، امیدوارم کسی ندیده باشه.
همین طور به آرومی از پله بالا میرفتم که با صدای یکی از محافظ ها از پایین خشکم زد:
- وای خدا، علی بیا اینجا.
صدای یکی دیگه اومد:
- سریع به همه واحدها خبر بدین آماده باش باشن‌.
به رئیس اطلاع بدین مزاحم داریم.
تو کل کارخونه تکاپو ایجاد شد.
حین اینکه تند تند از پله ها بالا میرفتم سریع دستم رو بردم پشت گوشم، با بچه های پشتیبانی ارتباط برقرار کردم.
- عملیات تا حدودی لو رفته، به کلیه واحدها خبر بدین هر چه سریع تر تمومش کنن، تمام.
ارتباط رو قطع کردم، بلاخره به طبقه بالا رسیدم.
۸ تا در بالا بود.
جلوی هر در یه محافظ! همه داشتن اینور اونور میرفتن.
آهیر رو دیدم پایین درگیر شده بود.
- یکی اینجاست.
با شنیدن این حرف از پشت سرم، برگشتم، خداروشکر همه چهره هامون پوشیده شده بود.
سه تا محافظ افتادن دنبالم، دویدم سمت اتاقی که کانال میخورد سمت انبار، روش نوشته بود:
- اتاق شماره ۸.
همینطور که داشتم میدویدم محافظ های جلوی در به سمتم اومدن.
مجبور شدم باهاشون درگیر بشم.
اما من کجا و اون ۷ نفر کجا.
میگم ۷ نفر چون کلا هشت نفر بودن، یکیشون با افراد سازمان درگیر بود!
با قنداقی تفنگ یکشون رو بیهوش کردم.
دست کردم تو جیبم، از توش سوزنه بیهوشی در آوردم.
۵ نفر و با سوزن ها بیهوش کردم.
اون یکی خیلی سمج بود.
شنیدم که درخواست نیرو داد.
مشتش رو آورد بالا و محکم زد به بینیم.
حرصم گرفت و از جا پریدم، با استفاده از دیوار کنارم جهش زدم و برد پرشم رو بیشتر کردم.
تو هوا پاهام رو باز کردم و محکم به گردنش کوبیدم .
مردتیکه بی شخصیت آدم به دماغ یه لیدی مشت نمیزنه.
وقتی طرف با ضربه پای من بیهوش شد؛ برگشتم سمت بقیه، دیدم یکی از بچه های سازمان از بالای پله ها پرت شد پایین، یکیشون هم گرفتن و دارن میبرن، اون یکی هم که تازه اومده بود، با ۳ تا محافظ درگیر شد؛ رفتم کمکش و با هم کارشون رو ساختیم.
بالا خلوت شده بود، رو به کسی که مثلا همکار بودیم اما چون پوشش داشت، نمیشناختمش گفتم:
- زود باش بریم، درخواست نیرو دادن الان میریزن اینجا.
به سمت در اتاق مورد نظر دویدیم، با چندتا لگد در باز شد.
وارد اتاق شدیم، جز یه میز و یه صندلی داغون هیچی توش نبود؛ با این حال کل اتاق و زیر و رو کردیم، ولی هیچی نبود.
سریع ارتباطم و با رابرت فعال کردم، با لحنی شاکی گفتم:
- رابرت این تو که چیزی نیست.
رابرت با عجله داد زد:
- از اونجا خارج شید.
- چی می‌گی؟ چرا؟
- اون اتاق ربطی به انبار نداره، هیچی اونجا نیست، ۳ دقیقه وقت دارید از اون کارخونه لعنتی بیاین بیرون.
در حالی که داشتیم با عجله از اتاق خارج میشدم گفتم:
- چی شده؟
-بمب گذاری کردن تا ۳ دقیقه دیگه کل کارخونه میره تو هوا!
با این حرفش هول کرده سریع ارتباطم رو با بچه های پشتیبانی وصل کردم، در حالی که داشتیم از پنجره طبقه دوم میومدیم پایین تا زود تر برسیم بیرون، خطاب به بچه های اتاق پشتیبانی گفتم:
- همین الان همه رو از کارخونه خارج کنید، سریع.
صدای پندار توی گوشی پیچید:
- درخواست وضعیت دارم.
- وضعیت قرمزه، اوضاع روبه راه نیست، فقط بجنب پندار!
ارتباط که قطع شد ما رسیدیم پایین.
مثل مارمولک از ساختمون پایین اومدیم.
تو محوطه که رسیدم سریع سمت فضای اصلی دویدم. سرهنگ ضابط زاده رو دیدم که بلندگو به دست ایستاده بود و مثل همیشه هشدار های آبکی و تکراری میداد:
- پلیس صحبت میکنه، اینجا تحت محاصره پلیسه؛ لطفا تسلیم شین. تکرار میکنم....
حالا انگار با این حرف ها مشکل حل میشه.
سریع دویدم طرفشون و جریان بمب گذاری رو گفتم.
واقعا عجیبه که در جریان نبودن!
سرهنگ و نیرو هایی که بیرون بودن دونه دونه شروع کردن اطلاع رسانی، بچه ها تند تند داشتن میومدن بیرون.
آهیر رو دیدم که از در اصلی بیرون زد، با دو داشت میومد که یهو ساختمون رفت تو هوا!
خداروشکر ما با ساختمون فاصله زیادی داشتیم.
موجه انفجار باعث شد همه پرت بشیم زمین.
دمر رو زمین افتاده بودم‌.
-آهیر داشت میومد بیرون که یهو...وای آهیر.
با این فکر سریع از جا پریدم. برگشتم عقب و نگاه کردم؛ نقابم رو از صورتم برداشتم، ساختمون تو آتیش داشت میسوخت!
-کلی نیرو تو اون ساختمون بودن، وای خدا این چه بازی بود دیگه. وای آهیر کجاست؟!
با وحشت به اینور اونور نگاه کردم.
بلاخره دیدمش یکی زیر بـ*ـغلش رو گرفته بود. مجروح شده بود.
این عملیات باید خوب تموم میشد، تو اولین ماموریت مجروح دادیم.
قرار نبود اینجوری بشه.
به سمتشون رفتم.
در حینی که آهیر رو سوار آمبولانس میکردیم، چشمم به یه جسم که روی زمین بود، افتاد. الان وقت فضولی نبود!
آهیر و با آمبولانس اعزام کردیم بیمارستان تهران! تقریبا همه رفته بودن به جز من و گروه تجسس. یاد اون جسم براق افتادم، دنبالش گشتم، بلاخره دیدمش، به سمتش رفتم، دولا شدم و با کمک یه دستمال برش داشتم.
یه کاتر سیگار برگ بود!


در حال تایپ رمان باطل شد | amin.roman کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، Ghazaleh.A، Saghár✿ و 19 نفر دیگر

amin.roman

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/21
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
345
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۲
کاتر رو برداشتم و توی پاکت زیپی گذاشتم.
از جام بلند شدم، برگشتم برم سمت ماشین که یه نفر صدام زد:
-خانم آندرسون.
برگشتم و دیدم یکی از بچه های گروه تجسس داره به سمتم میدوه، بهم رسید و در حالی که نفس نفس میزد گفت:
-انبار اصلی و پیدا کردیم.
تازه آتشنشانی کارخونه رو خاموش کرده بود، خداروشکر آتیش خیلی شدت نداشت و زود خاموش شد. بلافاصله هم بچه ها شروع به بررسی اوضاع کردن.
با هول گفتم:
-باشه من برم اینو بزارم تو ماشین و بیام، یه لحظه اینجا صبر کن.
چشمی گفت و ایستاد، کاتر رو توی ماشین گذاشتم؛ همراه با مامور تجسسمون به طرف کارخونه رفتم.
وارد کارخونه شدیم، به طرف یه راهرو رفتیم، حدود ۱۲ تا پله میخورد به سمت پایین، از پله ها که پایین رفتیم، به یه در آلمینیومی رسیدیم؛ ماموره گفت:
-این انباره کارخونه است!
با این حرفش شوکه شدم، با عصبانیت گفتم:
-یعنی چی؟ مگه انبار بالا نبود؟!
-خیر، ما همه کارخونه رو گشتیم، بالا فقط ۸ تا اتاق بود، هر اتاق هم یا برای مدیریت، حسابداری، بایگانی پرونده ها و یا کلا تو همین مایه ها بود.
-بریم ببینم چی توی انبارشونه.
در رو باز کردم، اول وارد شدم.
همه گروه تجسس داشتن انبار رو بررسی میکردن، یه عده هم داشتن عکس میگرفتن، عملا هیچی جز یه سری کارتن و خورده شیشه اونجا نبود.
یه جفت دستکش لاتکس دست کردم و پا به پای بقیه شروع به گشتن کردم، ضاهرا انبار رو خالی کردن.
بمب گذاری نزدیک به انبار انجام شده بود، چون یه قسمتی از دیوار فروریخته بود.
انبار سه تا پنجره داشت که اونا هم بالا، نزدیک به سقف بودن. یه دریچه هم روی سقف، قسمت سه کنج دیوار بود که فک کنم ارتباطه اتاق بالا رو با انبار ممکن میکرد.
پنجره ها بر اثر انفجار شکسته بودن، داشتم بین خورده شیشه ها رو نگاه میکردم که روی یه تیکه شیشه بریده شده خون دیدم، برداشتمش، یکم که چک کردم دیدم خون تقریبا تازه است، یعنی مال حدودا دوساعت پیشه، پس امکان نداره برای بچه های تجسس باشه.
تیکه شیشه رو برداشتم و توی پاکت زیپی گذاشتم.
از جام بلند شدم و روبه بچه ها گفتم:
-از اینجا به بعد با خودتون، هر چیزی که پیدا کردین صورت جلسه کنید، گزارش کاملش رو بفرستین اداره برای سرهنگ، همگی خسته نباشید.
دونه دونه بلند شدن، بعد از خدافظی از کارخونه که خارج میشدم، دستکش هام رو درآوردم، در حینی که به طرف ماشین میرفتم شماره پندار رو گرفتم، بعد از چندتا بوق جواب داد، جواب دادنش همزمان با رسیدن من به ماشین بود.
در حالی که در ماشین و باز میکردم گفتم:
-خوب گوش کن ببین چی میگم، همین الان میگی رابرت، پویا و خودت بیاید سازمان.
-سازمان؟! اونم این وقت شب؟!
-حرف اضافی نباشه، خودم هماهنگ میکنم.
-باشه میایم.
-خوبه.
بعد هم تماس رو قطع کردم. ماشین رو روشن کردم و به طرف تهران روندم.
***
توی یه خیابون خلوت پیچیدم، کوله پشتیم رو از صندلی عقب برداشتم، همیشه یه دست لباس توی کوله ام میذاشتم؛ لباس هام و با یه مانتو و شلوار ست زرشکی، روسری ساتن مشکی و کفش پاشنه بلند قرمز که با کیفش ست بود، البته کیفش رو نیورده بوم، عوض کردم.
بعد از آماده شدن ماشین رو دوباره روشن کردم و راه افتادم.
جلوی پاساژ بزرگ الماس ایستادم. این پاساژ در واقع برای سازمان بود، کمک میکرد که استتار کنیم.
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم، وارد پاساژ شدم، با پله برقی به پایین ترین طبقه تجاری پاساژ رفتم، انتهایی ترین قسمت طبقه یه کافی شاپ بود، وارد کافی شاپ شدم، به طرف پیشخوان رفتم.
یه دختر با لباس قرمز مشکی پشت کامپیوتر نشسته بود‌.
زنگ روی پیشخوان و زدم، دختره برگشت سمتم و با صدای نازک و شیرینی گفت:
-جانم بفرمایید.
کارت بارکدم رو بهش دادم، خودش متوجه شد.
بعد از بررسی و بارکد خوانی وارده آشپزخونه کافه شدم، از اونجا یه در داشت که میرفت سمت یه راه پله.
از پله ها پایین رفتم، حدودا ۲۰ تا پله میشد.
وقتی از پله ها پایین رفتم رسیدم به یه دره آهنی، مثل در گاوصندوق بود، ضد گلوله و ضدضربه! کنار در یه زنگ قرار داشت. فشارش دادم، یه صفحه کلید روی در ظاهر شد، کدی که مطعلق به من بود رو وارد کردم:
-A_5800479931.
بعد هم اثر انگشت و تمام.


در حال تایپ رمان باطل شد | amin.roman کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، Ghazaleh.A، Saghár✿ و 19 نفر دیگر

amin.roman

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/21
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
345
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۳
در به صورت اتوماتیک وار باز شد، وارد شدم، یه راهروی خیلی بزرگ دیده میشد، دو طرف راهرو درهای قهوه ای رنگ بود، هر در شماره مخصوص به خودش رو داشت، من با اتاق ۴۵ کار داشتم که اتاق کنفرانس بود.
دوباره بـ*ـغل در یه بارکد خوان قرار داشت، کارت شناساییم رو داخل بارکد خوان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان باطل شد | amin.roman کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، Ghazaleh.A، Saghár✿ و 17 نفر دیگر

amin.roman

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/21
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
345
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۴
از سکوت سرهنگ فهمیدم که بد جور شوکه شده، چند ثانیه ای طول کشید تا از شوک دربیاد، گفت:
-امکان نداره!
انقدر مطمئن گفت "امکان نداره" که یه لحظه به مدارکی که داشتم شک کردم، اما نه، نمیشه. گفتم:
-یعنی چی که امکان نداره؟ هم روی کاتر نوشته شده آویر و هم اینکه اثر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان باطل شد | amin.roman کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، Ghazaleh.A، Saghár✿ و 16 نفر دیگر

amin.roman

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/21
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
345
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۵
***
هدفون رو روی گوش هاشون گذاشته بودن و داشتن با دقت به صفحه مانیتور نگاه میکردن، هنوز متوجه من نشده بودن؛ یهو پندار عصبی شد و با کلافگی هدفون رو از گوشش برداشت و پرت کرد روی میز، از جاش بلند شد و روبه رابرت به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان باطل شد | amin.roman کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، فاطمه بیابانی، Ghazaleh.A و 9 نفر دیگر

amin.roman

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/21
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
345
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۶
- واقعا!!
- واقعا، مثل اینکه این دختره به پرونده Expired بی ربط نیست.
- باید به سرهنگ بگم.
سریع تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به سرهنگ، بعد از دو بوق جواب داد:
- سلام جناب سرهنگ، بد موقع که مزاحم نشدم؟
- سلام، نه اداره ام.
- موضوعی پیش اومده که باید باهاتون صحبت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان باطل شد | amin.roman کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: فاطمه بیابانی، Ghazaleh.A، Saghár✿ و 8 نفر دیگر

amin.roman

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/21
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
345
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۷
* آویر امیدوار *
- وای امیرعلی خیلی حرف میزنی. یه بار میگم دیگه هم تکرار نمیکنم، من تو اون کثافت خونه پا نمیزارم.
امیر علی که نا امید شده بود گفت:
- باشه بابا نیا، به درک.
بعد هم قطع کرد. نفس عمیقی کشیدم، از دست این پسر، ریموت در رو زدم، در باز شد. ماشین رو بردم تو حیاط، از حیاط به سمت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان باطل شد | amin.roman کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، فاطمه بیابانی، Ghazaleh.A و 9 نفر دیگر

amin.roman

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/21
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
345
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
1 روز 6 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۸

*آنابل آندرسون*
با استرس پام رو تکون میدادم، پویا که کنارم بود عصبی شد و دستش و گذاشت روی پام و گفت:
- بس کن دختر کلافه شدم.
متعجب به دستش که روی پام بود نگاه کردم و گفتم:
- فک نکنم هنوزم عقد ات باشم!
سریع دست عقب کشید و گفت:
- برو بابا‌.
معذب شدنش حس میشد، برای اینکه جو و عوض کنم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان باطل شد | amin.roman کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، فاطمه بیابانی، Ghazaleh.A و 9 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا