خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نـون.وآو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 10 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: کافه بادوم
نویسنده: نـون.وآو کاربر رمان ۹۸
ناظر: MĀŘÝM
ژانر: عاشقانه، جنایی-مافیایی
خلاصه:
وقتی که جوانه عشق را در وجودشان حس می‌کنند، کوه مشکلات بر سرشان سایه افکنده و راه مستقیم‌شان، پیچ می‌خورد.
دیری که از سد سه راس عشق گذر کرده و وارد وادیِ وصال می‌شوند، غولِ دیگری بر سر راهشان قد علم کرده و تنش دیگری روی تن عشقشان، خراش می‌اندازد.
کاین روایت، مصداق بیتی‌ست که می‌گوید:
"که عشق آسان نمود اول؛ ولی افتاد مشکل‌ها.."


در حال تایپ رمان کافه بادوم | نـون.وآو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ~XFateMeHX~، زینب باقری، Mino_rasouli و 23 نفر دیگر

نـون.وآو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 10 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
زمانی که تو باشی؛ زندگی برایم قشنگ است؛ عاشقی برایم با معناست.
زمانی که تو باشی؛ قلبم بی‌آرزوست، ای یگانه آرزوی من در لحظات تنهایی.
وقتی تو عزیز دلم باشی؛ همدمم باشی؛ سر پناهم باشی؛
طلوع آفتاب برایم شروع یک روز پر خاطره دیگر با تو است.
تو هستی، برای من هستی، تا آخرش همه هستی‌ام هستی.
حالا من هستم و یک عشق پاک در قلبم!
وقتی تو باشی؛ عشق در وجودم همیشه زنده است، قلبم فقط برای تو می‌تپد و می‌گذرد لحظه‌ها به یاد تو و می‌ماند برای همیشه یک عشق جاودانه در قلب‌هایمان.
زمانی که تو گل من باشی؛ باغچه خشک قلبم بهاری می‌شود، این دل از عطر و بوی تو پر از محبت و صفا می‌شود.
چشم‌هایم همیشه در انتظار دیدن چهره ماهت می‌شود.
زمانی که تو باشی؛ من نیز هستم، چون تو درون قلبم هستی!
پس با من باش ای عشق جاودانه‌ام؛ بیا تا با هم بخوانیم ترانه عاشقانه‌ام را که برای تو سروده‌ام.
ای تو که بی تو بودن برایم خواب همیشگی است.


در حال تایپ رمان کافه بادوم | نـون.وآو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ~XFateMeHX~، زینب باقری، Mino_rasouli و 22 نفر دیگر

نـون.وآو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 10 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت یک:
منتظر بود تا «آیه» با کلیدش در را باز کند. بازهم کلیدش را فراموش کرده بود، البته مشکلی هم نبود. برعکس او، آیه همیشه حواسش جمع بود.
در که باز شد قبل از ورودش، اول مقنعه‌اش را جلو کشید و بعد وارد شد. دلش نمی‌خواست بازهم تهدید به تراشیدن موهایش شود.
سرش را به سمت ماشین‌های پارک شده در حیاط چرخاند. می‌خواست ببیند «آریا» برگشته یانه!
با دیدن پژوپارس مشکی رنگی ابروهایش بالا رفت. موهایش را که روی صورتش ریخته بود را کنار زد. به آیه که خواب‌آلود راه می‌رفت نگاه کرد و در حالی که دو قدم فاصله میانشان را طی می‌کرد به ماشین جدیدی که در حیاط بزرگ خانه‌شان پارک شده بود، اشاره کرد و گفت:
-ماشین کیه؟!
آیه همانطور خواب‌آلود یک لنگه ابرویش را بالا داد و گفت:
-حتما داداش آریا خریده! فهمیده پژومشکی دوست داری رفته خریده دلتو به دست بیاره.
اخم در هم کشید و چپ‌چپ نگاهش کرد.
آیه شانه‌ای بالا انداخت و همانطور که دستش را می‌کشید تا با او هم‌قدم شود گفت:

-اینجوری نگام نکن! من چه‌میدونم ماشین کیه!؟
دستش را از دست آیه خارج کرد و موهای بیرون زده از مقنعه‌اش را با حرصی فراوان داخل فرستاد و گفت:
-شب بیا خونه ما.
آیه نیم نگاهی به سمت خانه «عزیزجون» کرد و گفت:
-نمیام! امشب عمه خونه عزیزجون دعوته، میخوام برم اونجا.
چشم در کاسه چرخاند و رو به آیه که بازهم نگاهش را به خانه عزیزجون دوخته بود گفت:
-کُشتی خودتو.
و همانطور که دستش را می‌کشید ادامه داد:
-پس منم میام.
آیه سری تکان داد و گفت:
-باشه، فقط خیلی خوشگل نکن!
نیشخندی به افکار و حرف آیه زد و گفت:
-حتما.
چشمکی به او زد و همانطور که به سمت خانه‌شان قدم های بلند بر می‌داشت، بی توجه نسبت به آیه‌ای که باز هم نگاهش را به خانه عزیزجون دوخته بود، نیم نگاهی به ماشینِ جدیدی که در حیاط بود انداخت و با خود فکر کرد «یعنی واقعا ماشین آریاست؟!»
برای جلوگیری از شکل گرفتن هر نوع افکار «مضخرفی» سرش را تکان داد.
از دو پله متنهی به در ورودی خانه بالا رفت. کلید که نداشت پس در زد و در دل دعا کرد که کاش مادرش بیدار شده باشد، که اگر با صدای در زدن او بیدار شود باید تا شب غرهایش را تحمل کند.
در که باز شد و مادرش را آراسته دید در دل خدا را شکر گفت و رو به مادرش با صدای آرامی سلام گفت.
نرگس با چشمانی درشت شده از تعجب و چیزی مانند استرس گفت:
-اِ چرا الان اومدی؟ تازه ساعت دهِ!
مادرش را کنار زد. وارد خانه شد و همانطور که یک لنگ در هوا کفشش را در می‌آورد گفت:
-معلما جلسه داشتن زود تعطیل شدیم.
بی توجه به استرسی که در صورت مادرش نمایان شده بود، مشغول در آوردن لنگه دیگر کفشش شد و همزمان گفت:
-چیزی شده؟ چرا جلو در وایسادی؟!
نرگس که ازحضور ناگهانی دخترش شوکه شده بود با استرسی آشکار گفت:
-چیزی نشده.
خم شد و کفش هایش را در جاکفشی گذاشت. درِ جاکفشی را بست و کمر راست کرد. صدای تلویزیون به گوشش می‌رسید. ابروهایش ناخودآگاه بالا رفت. مادرش عادت به تلویزیون دیدن نداشت! کیفش را همانجا کنار جاکفشی رها کرد و درحالی که «سویی‌شرتِ» مشکی رنگش را در می‌آورد به صدای مادرش گوش سپرد.
-مهمون داریم!


در حال تایپ رمان کافه بادوم | نـون.وآو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: ~XFateMeHX~، Mino_rasouli، ~ریحانه رادفر~ و 21 نفر دیگر

نـون.وآو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 10 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دو:
کیفش را همانجا کنار جاکفشی رها کرد و درحالی که سویی‌شرت مشکی رنگش را در می‌آورد به صدای مادرش گوش سپرد.
-مهمون داریم!
ابروهایش بالا رفت. سویی‌شرتش را روی سائد دستش انداخت و کیفش را از کنار جاکفشی برداشت. درحالی که سعی می‌کرد موهای بیرون زده از مقنعه‌اش را یک دستی مرتب کند گفت:
-کی هست؟!
نرگس دستش را پشت کمر دخترش گذاشت و در همان حال که او را به سمت پذیرایی هدایت می‌کرد آرام گفت:
-داییت!
نمی‌دانست از دیدن مردی که شباهت زیادی با مادرش داشت و به همراه پسری جوان روبه رویش ایستاده بودند تعجب کند یا از شنیدن حرف مادرش!
نگاهش را به مادرش دوخت و با صدای مردی که حدس می‌زد دایی‌اش باشد به او نگاه کرد.
-سلام دخترم.
نیم نگاهی به پسری جوان که کنار مردی که انگار دایی‌اش بود انداخت و با لحنی آرام و کمی هم گیج سلام کرد.
مادرش دستش را به سمت مرد روبه رویش اشاره داد و گفت:
-برادرم و البته دایی تو، طاها.
سپس دستش را به سمت پسر جوانی که کنار طاها ایستاده بود اشاره داد و معرفی کرد:
-ایشونم پسرگلشون، طوفان جان!
جفت ابروهایش بالا رفت. طوفان؟! مگر نام آدمیزاد بود؟! چه اسم عجیبی!
نرگس دو دستش را روی شانه‌های ظریف دخترش گذاشت و با لبخندی عمیق گفت:
-اینم دختر نازنین من، نینا.
با لحن گیجی ارام گفت:
-خوشبختم.
به سمت مبل‌های سلطنتی اشاره کرد و ادامه داد:
-بفرمایین.
دلش می‌خواست می‌رفت و آن روپوش«مسخرهِ» سورمه‌ای رنگ را عوض می‌کرد اما؛ مادرش درحالی که تقریبا او را به سمت مبل‌ها هل می‌داد این اجازه را نداد. به ناچار روی مبلی تک نفره روبه روی دایی و پسر دایی‌اش جا خوش کرد. خنده‌اش گرفته بود. «دایی و پسر دایی» دو تا از ناشناخته‌های زندگی‌اش همین عنوان‌ها بود.
مادرش درحالی که به سمت آشپزخانه می‌رفت گفت:
-برم یه چایی بیارم.
طاها تعارف کرد:
-زحمت نکش، بیا بشین.
مادرش اخمی کرد و گفت:
-چه زحمتی، الان میام.
و بدون منتظر ماندن برای تعارفی دیگر به سمت آشپزخانه رفت.
سنگینی نگاه آن دو را روی خودش حس می‌کرد. معذب شده بود! نیم نگاهی به آن‌ها انداخت و نگاهش را به دست‌هایش دوخت. با شنیدن صدای طاها به او نگاه کرد:
-خب نینا جان، مدرسه می‌ری دیگه؟ کلاس چندمی؟!
نیم نگاهی به طوفان که خیره نگاهش می‌کرد انداخت و روبه طاها گفت:
-بله. سال آخرم!
ابروهای طاها بالا رفت. تعجب کرده بودند.
خودش می‌دانست هیکل ریزه‌میزه و قیافه‌اش بیشتر شبیه به دختران چهارده، پانزده ساله می‌خورد تا جوانی هجده ساله و همیشه از این بابت ناراحت بود، دلش می‌خواست قدی بلند و هیکلی درشت‌تر داشت و کمی هم قیافه‌اش حالت زنانه تر به خود می‌گرفت، اما خب در این مورد کاری از دستش بر نمی‌آمد.با خود فکر کرد«نه این‌که در موارد دیگر کاری از دستش بر می‌آید، فقط در این مورد نمی‌تواند کاری کند» در دل برای خود دهن کجی کرد و با شنیدن صدای طاها سعی کرد تمرکزش را روی صحبت‌های او بگذارد.
-فکر می‌کردم کوچیک‌تر باشی.
لبخندی مصنوعی زد. دلش می‌خواست ظرف شکلاتی که روی میز بود را روی سرش خورد کند!


در حال تایپ رمان کافه بادوم | نـون.وآو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ~XFateMeHX~، Mino_rasouli، ~ریحانه رادفر~ و 19 نفر دیگر

نـون.وآو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 10 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سه:
لبخندی مصنوعی زد. دلش می‌خواست ظرف شکلاتی که روی میز بود را روی سرش خورد کند.
یکی نبود به او بگوید «خب مرد حسابی خودم که کور نیستم، می‌دانم شبیه به نوجوانان شیطان و اعصاب خورد کن هستم. لازم به یادآوری شما نیست، تو لطف کن و بگو بعد از بیست و دو سال چگونه یاد خواهرت افتادی!»
نمی‌دانست چه جوابی به این دایی تازه پیدا شده بدهد. با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کافه بادوم | نـون.وآو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: ~XFateMeHX~، Mino_rasouli، ~ریحانه رادفر~ و 16 نفر دیگر

نـون.وآو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 10 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهار:
نیم نگاهی به مادرش و طاها که بی‌توجه به او همچنان مشغول گفت و گو بودند انداخت و درحالی که جواب آیه را می‌داد با خود فکر کرد:«اصلا دلیل حضور طاها و طوفان چیست؟!»
بعد از اینکه مطمئن شد آیه به خانه عزیزجون نمی‌رود بدون جواب دادن به دو پیامی که آریا برایش فرستاده بود گوشی‌اش را روی عسلی کنارش گذاشت و همانطور که موهای بیرون زده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کافه بادوم | نـون.وآو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ~XFateMeHX~، Mino_rasouli، ~ریحانه رادفر~ و 15 نفر دیگر

نـون.وآو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 10 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنج:
پشت سرش می‌شنید که طاها به طوفان تشر می‌زند اما با خنده‌ای که در صدایش پیدا بود متوجه شد همه‌اش شوخی است.
در را باز کرد و با دیدن آیه پشت در نفسش را که نمی‌دانست کِی حپس کرده بود پر صدا رها کرد.
آیه بدون تعارف داخل آمد و در حالی که با لبخندی بزرگ روی لـ*ـب‌هایش به سمت پذیرایی می‌رفت گفت:
-وای نینا بدو بیا که باید برات تعریف...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کافه بادوم | نـون.وآو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: ~XFateMeHX~، Mino_rasouli، *RoRo* و 13 نفر دیگر

نـون.وآو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 10 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت شش:
آیه که حالا اشک‌هایش راه گرفته و روی گونه‌های برجسته‌اش را خیس کرده بودند با صدایی بلند‌تر از قبل گفت:

-اولا که امیر خیلی آقا تر از این حرف‌هاست که به ریش نداشته یه دختر بخنده، دوما گفتن این حرف‌ها واسه آدم بی‌احساسی مثل تو راحته، سوما الکی دروغ نگو اگه داداش آریا مغرورترین پسر دنیام بود بازم تو یه بهونه واسه نخواستنش پیدا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کافه بادوم | نـون.وآو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: ~XFateMeHX~، MaSuMeH_M، Saghár✿ و 10 نفر دیگر

نـون.وآو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 10 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفت:
نینا خنده‌ای کرد. خوشحال شده بود از اینکه توانسته بود حال و هوای آیه را عوض کند و کسی چه می‌دانست، شاید آیه فقط برای ناراحت نکردن تنها و بهترین دوستش خودش را به آن کوچه معروف علی‌چپ زده و می‌خندد.
نینا با لحن ارباب منشانه‌ای جواب داد:
-اصلا هرچی که بانو نینا امر کنه باید همون بشه، هرکسی‌هم اطاعت نکرد کاری می‌کنم خون گریه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کافه بادوم | نـون.وآو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ASaLi_Nh8ay، Saghár✿، ~XFateMeHX~ و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا