خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Emilia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
214
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 6 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم
رمان: نفرین خون‌آشام
ژانر: فانتزی
نویسنده: ٍEmilia (zeinab savari) کاربر انجمن رمان 98
ناظر: نوازش
خلاصه:
با غروب خورشید زندگی را از سر می‌گیرند، اما نه آن زندگی که ما می‌شناسیم!
قلب آنها هیچ‌وقت نمی‌تپد و نشانه‌های حیات در آنها یافت نمی‌شود. شب هنگام، به بیرون آمده و به جست‌وجوی شکار می‌روند!
آنها نمی‌میرند مگر آنکه در معرض نور خورشید قرار گیرند. دشمن اصلی آنها نور خورشید است، خورشید آنها را می‌سوزاند!
و این نفرین خون‌آشام است که به آن گرفتار شده‌اند،
حال همه آگاه و هوشیار باشند که نفرین خون‌آشام به زودی همه را گرفتار خودش خواهد کرد!


در حال تایپ رمان نفرین خون‌آشام | Emilia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: میم.میم، Saghár✿، MaSuMeH_M و 22 نفر دیگر

Emilia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
214
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 6 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
آن‌گاه که شب هنگام شده و تاریکی بر جهان چیره شود؛
آن‌گاه که ستاره‌ای درخشیده و چشم‌ها به دیدنش خیره شوند؛
و آن‌گاه که خوناشام کند همه را نفرین، پاکی میان پلیدی می‌شود ناپدید...


در حال تایپ رمان نفرین خون‌آشام | Emilia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: میم.میم، Saghár✿، MaSuMeH_M و 18 نفر دیگر

Emilia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
214
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 6 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت‌ اول

«آریانا»

-همه خوب گوش کنید!
و بعد با خشکی و چشمای عبوسش تک‌تکمون رو از نظر گذروند و ادامه داد:
-قراره تا دو روز دیگه، یه جشن بزرگ برای سالگرد تاسیس همین یتیم‌خونه برگزار بشه و از شهرها و مکان‌های دور و نزدیک مهمون داریم پس هیچ دلم نمی‌خواد کسی اشتباهی کنه و تو سیاه‌چال بندازمش!
به من و ماریا و دیانا خیره شد و تهدیدوار گفت:
-پس خوب حواستون به خودتون و کاراتون باشه، حالا هم به اتاقاتون برید و بخوابید.
بعد اینکه نگاه سرد و تیزی به همه کرد، به راهروی سمت چپ که آخرش به اتاقش می‌رسید، رفت.
ابروهامو انداختم بالا و به راهی که مادام رفت، نگاه کردم، یعنی الان مارو تهدید کرد؟!
ماریا پوفی کشید و راه افتاد سمت خوابگاه که طبقه دوم بود و باید کلی پله رو بالا می‌رفتیم.
دیانا غرغرکنان دنبال ماریا رفت. به بقیه‌ی دخترا که با همهمه از پله‌ها بالا می‌رفتن، نگاهی کردم، شونه‌ای بالا انداختم و راه افتادم دنبال اون دوتا.

اونجا بزرگترین یتیم‌خونه تو نیویورک بود، که تقریباً ۳۰۰تا دختر یتیم توش زندگی می‌کردن و مادام رییس یتیم‌خونه بود و صورتی خیلی سرد و بی‌روح داشت!
انقد سرد که وقتی به چشماش نگاه می‌کردی یخ می‌زدی!

بعد از بالا رفتن دقیقا ۱۰۰ پله، نفس‌زنون وارد خوابگاه شدیم که تقریباً ۱۰۰ اتاق داشت و هر اتاق برای سه نفر بود.
خوابگاه ما، یه هال بزرگ و دایره‌ای شکل بود که ۱۰ راهروی طولانی داشت و هر کدوم ۳تا اتاق داشت.
از سمت راست دومین راهرو، اتاق شماره ۸۴ اتاق من و ماریا و دیانا بود، که خیلی با هم صمیمی بودیم.
داخل اتاق شدیم، یه اتاق نسبتاً بزرگ که کنار هر دیواری یه تـ*ـخت‌خواب و یه کمد و میز آرایش به رنگ سفید-قرمز بود، کنار در ورودی هم سرویس‌بهداشتی و حمام و...
دیانا غر زد:
-یعنی چی انگار نه انگار این جشن به خاطر ما یتیما برگزار شده‌ها!
و ادای مادام رو در آورد:
-هیچ دلم نمی‌خواد کسی اشتباهی کنه و تو سیاه‌چال بندازمش، پس خوب حواستون به خودتون و کاراتون باشه حالا هم به اتاقاتون برید و بخوابید.
با خنده نشستم رو تـ*ـخت و یکی از بالشت‌هارو تو بـ*ـغلم گرفتم و گفتم:
-بیخی بابا! حالا چرا انقد حرص میخوری؟ قراره یه روز کار نکنیما خوشحال نیستی؟
ماریا با خوشحالی پرید رو تختم و گفت:
-وای فکرشو کن! یه روز بخور و بخواب، بدون اینکه ریخت نحس اون مادام زشت و غرغرو رو ببینیم. چه روزی بشه اون روز!
دیانا هم با ابرویی بالارفته به ماریا که با ذوق این حرفارو می‌زد نگاه می‌کرد و سرشو به دو طرف برای ماریا به نشونه‌ی تأسف تکون داد و به سمت تختش که سمت راست تـ*ـخت من بود رفت و رو تختش دراز کشید.
به ماریا نگاه شیطونی انداختم که قضیه رو گرفت و هر دو بالشت به دست بالا سر دیانا وایسادیم و با دست شروع به شمردن کردم:
-۳، ۲، ۱
همزمان منو ماریا افتادیم به جون دیانا و کلی زدیمش اونم نامردی نکرد و همونطور که جیغ می‌زد بالشت برداشت و شروع به زدنمون کرد!
چند دقیقه بعدش عین جنازه افتادیم رو تختامون و خواب مهمون چشمامون شد.
***


در حال تایپ رمان نفرین خون‌آشام | Emilia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، MaSuMeH_M، *ELNAZ* و 20 نفر دیگر

Emilia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
214
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 6 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
با دهن باز زل زده بودم به لباس‌های رنگ و وارنگ روبروم که یهو ماریا با آرنجش که الهی بشکنه پهلومو سوراخ کرد که جیغم به هوا رفت و مادام با صدای بلند گفت:
-اونجا چه خبره؟!
ماریا تند گفت:
-چیزی نیست مادام!
مادام چشم غره‌ای بهمون رفت و گفت:
-خب! این لباس‌هارو به عنوان هدیه براتون فرستادن که تو جشن بپوشین، سه‌نفر سه‌نفر بیاین جلو و لباس برای خودتون انتخاب کنین.
مادام اینو گفت و رفت.
دخترا سه‌نفر، سه‌نفر رفتن و لباس انتخاب کردند.

تو سالن اصلی یتیم‌خونه بودیم که دیوارهاش به رنگ کرم-قهوه‌ای بود و مبلمان شیک و کرم-قهوه‌ای وسط سالن بود.
انتهای سالن ۴راهرو بود دوتا سمت راست و دوتا سمت چپ، که هر کدوم ۵ اتاق داشت که برای خدمتکارها و کارگرانی که در یتیم‌خونه کار می‌کردند، بود.
ما هم وسط سالن ایستاده بودیم و به کلی مانکن و رگالی که لباس بهشون آویزون بود، نگاه می‌کردیم که انگار برای ما آورده بودن که تو جشن بپوشیم...خدایا هرچی که میخوان بهشون بده، الهی آمین!
آخه مادام خیلی بخیل و خسیس بود و هرچی که ماهانه به حساب یتیم‌خونه پول واریز می‌کردند، هیچی به ما یتیما نمی‌رسید...بی‌‌خیالش!

سه‌نفر جلومون بودند که دیانا با ذوق گفت:
-وای اینجارو ببینید! چقدر لباسای رنگ و وارنگ و خوشگلی آوردن! دم هرکی که اینا رو فرستاده گرم!
ماریا:
-آره واقعا دمش‌گرم!
با لبخند سری تکون دادم که با صدای بلند دیانا چشمام گرد شد:
-هی بدویین دیگه چقد لفتش می‌دیدشماها! اون لباس‌ها همش برا شما نیستا!
یه پس‌گردنی جانانه پس کلش زدم که آخش بلند شد و گفتم:
-کوفت! چه خبرته صداتو انداختی پس کلت؟! لباس به اندازه کافی برای همه هست داد نزن!
بعد به جلو نگاه کردم که یهو حس کردم گردنم آتیش گرفت از درد،
همینطور که گردنمو ماساژ می‌دادم، رو به دیانا که با اخم نگاهم می‌کرد، کردم و با اخم وحشتناکی گفتم:
-مگه مریضی جفتک میپرونی؟
-نخیر من جفتک نمیپرونم، این تویی که عین اسب وحشی لگد میپرونی
تا خواستم جوابش رو بدم صدای خنده‌ی بلند ماریا بلند شد که هردومون با اخم بهش توپیدیم:
-کوفت، زهرمار
که نیشش خودکار بسته شد و خودش رو مظلوم نشون داد که دخترایی که پشت سرمون بودند، دادشون بلند شد نوبتمون شده بود و ما یه ساعته با همدیگه گیس‌و‌گیس‌کشی راه انداخته بودیم.
آروم بین لباس‌ها قدم می‌زدم و از پایین تا بالا و از بالا تا پایین براندازشون می‌کردم.
به یه لباس آبی‌ سرمه‌ای رسیدم که زیادی باز بود و خوشم نیومد.
جلوتر که رفتم، رسیدم به یه لباس به رنگ صورتی ملایم که دور کمرش یک کمربند قرمز پررنگ بود، آستیناش گیپور صورتی سه ربع بود و قدش تا یکم زیر زانو بود، خوشم نیومد.
جلوتر رفتم که ماریا و دیانا رو دیدم که داشتن با خوشحالی درباره لباس‌های همدیگه نظر می‌دادند.
رسیدم بهشون که هردو برگشتن سمتم و همزمان گفتن:
-آریانا لباسامون چطورن؟
به لباس‌هاشون نگاه کردم لباس ماریا بنفش بود، آستین نداشت و به‌جاش بند پهنی داشت، دور کمرش کمربند مشکی بود، دامن لباس پفی براق بود، قدش هم تا یکم بالای مچ پاش بود خیلی قشنگ بود و مطمئناً به ماریا میومد. لباس دیانا دکلته زرد بالاتنش خیلی براق، دامن لباس پفی و بلند و دور کمرش، کمربند مشکی که یه پاپیون هم سمت راست کمربندش بود، رو به هر دوشون گفتم:
-اینا عالین! سلیقتون فوق‌العادست!
با خوشحالی گفتن:
-مرسی!
ماریا گفت:
-تو چی؟ لباس انتخاب کردی؟
تا خواستم بگم نه، چشمم خورد به یه لباس که پشت سرشون بود.
یه دکلته قرمز خیلی براق که از پشت تا زمین بود و از جلو تا یکم از زانو پایین تر بود، دور کمرش یک کمربند پهن مشکی بود و در عین ساده بودنش خیلی خوب بود، یک کت آستین سه ربع مشکی هم باهاش بود که تا کمر بود و عالی بود خیلی هم ازش خوشم اومده بود.
دیانا و ماریا رو کنار زدم و رفتم سمت لباسه، کامل که برندازش کردم با خوشحالی برش داشتم.
که دیانا با ذوق گفت:
-وای چه خوشگله! تو که ازما لباست قشنگتره!
ماریا هم سرش رو تکون داد، با خنده و یکمی غرور گفتم:
-ما اینیم دیگه!
که اونا هم خندیدن و به اتاقمون رفتیم...
***
-آهای کسی اینجا نیست؟ آهای؟ اینجا کجاس؟ من اینجا چیکار می‌کنم؟
به اطراف نگاه کردم؛ اما چیزی جز سیاهی نبود...کم کم داشتم می‌ترسیدم که صدای پچ پچی رو شنیدم.
اولی:
-به نظرت حالش خوب میشه؟
دومی:
-خب معلومه که خوب میشه، اون خیلی قدرتمنده و هیچ وقت تسلیم نمیشه و شکست نمی‌خوره! من مطمئنم اتفاقی براش نمیفته.
اولی:
-امیدوارم همینطور که میگی باشه.
تا خواستم دوباره داد بزنم و از اون دوتا کمک بگیرم، یه حسی مثل سقوط بهم دست داد که...
***
جیغ بلندی زدم و رو تـ*ـخت نشستم.
ماریا با نگرانی گفت:
-حالت خوبه آریانا؟ چیشد یهو؟خواب بد دیدی؟
دیانا یه لیوان آب بهم داد و گفت:
-بیا این آبو بخور آروم شی.
آروم که شدم خوابم رو براشون تعریف کردم که دیانا گفت:
-خیلی‌خب، حالا بهش فکر نکن! یه خواب بوده دیگه تموم شد، رفت.
ماریا هم تایید کرد که دیانا گفت:
-خوب دخترا پاشید که باید برای جشن حاضر بشیم.

عصر شده بود و باید هرچه زودتر برای جشن آماده می‌شدیم، وگرنه اگه دیر می‌کردیم، مادام تنبیه‌مون می‌کرد!
سرمو تکون دادم و پاشدم که حاضر بشم.
***
رو به دخترا گفتم:
-چطور شدم؟
ماریا و دیانا باذوق دستشونو به حالت لایک برام گرفتن و یک‌صدا گفتن:
-فوق‌العاده شدی پرنسس!
خندیدم و گفتم:
-شما هم فوق‌العاده شدین!
و بعد برگشتم سمت آینه و به عکس خودم تو آینه زل زدم.
پوستی سفید، چشمایی سبز، بینی متوسط روبه کوچیک و به قول ماریا خوشگل، لـ*ـب‌هایی صورتی کم‌رنگ و موهام که عاشقشون بودم رنگشون طلایی و آخرشون موج داشت
ماریا:
-نخیر تو بهتر از ما شدی!
دیانا:
-این حرفارو بزارید برای بعد الان باید بریم پایین تا دیر نشده.
سر تکون دادیم و با هم از اتاق زدیم بیرون و رفتیم پایین
به دخترا نگاه کردم،
ماریا پوستی معمولی، چشمایی مشکی، بینی متوسط، لـ*ـب‌های معمولی و موهاش مشکی...دیانا هم پوستی تقریباً سفید، چشمایی عسلی، بینی قلمی، لـ*ـب‌هایی معمولی و کوچک و موهاش موج‌دار فندقی...
واو اینجارو باش! تا حالا این همه آدم، اونم اینجا تو بزرگترین یتیم‌خونه نیویورک ندیده بودم!
با صدای پر از ذوق دیانا نگاهم رو از جمعیت روبه‌رو گرفتم و دوختم بهش:
-وای چقدر مهمون اومده! فک کنم قراره خیلی بهمون خوش بگذره!
من و ماریا به ذوق کردنش خندیدیم و سر تکون دادیم که دستامون‌ رو گرفت و کشید.
داشتیم بین مهمونا قدم می‌زدیم و بهشون نگاه می‌کردیم که نگام افتاد به میز نوشیدنی‌ها، رو به دخترا گفتم:
-بچه‌ها من میرم نوشیدنی بیارم، شماها چی می خواین براتون بیارم؟


در حال تایپ رمان نفرین خون‌آشام | Emilia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، MaSuMeH_M، *ELNAZ* و 17 نفر دیگر

Emilia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
214
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 6 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم

دیانا:
-من آب آلبالو می‌خوام.
ماریا:
-منم.
من:
-اوکی! شما برین منم الان میام.
رفتم سمت میز، چند قدم مونده بود به میز که یهو یکی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نفرین خون‌آشام | Emilia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، MaSuMeH_M، *ELNAZ* و 17 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا