رمان سکوت قلب | ELNAZ کاربر انجمن رمان ۹۸

*ELNAZ* · 13/4/21

بابا و عمو سعی می‌کردند آن‌ها را از هم جدا کنند.
رنگم پریده بود و با بغض مشغول تمیز کردن خون کنار لـب آرتین بودم.
آرشین نیم‌نگاهی به من انداخت و با لحنی که سعی در عوض کردن جو داشت، با خنده گفت:...

*ELNAZ* · 13/4/21

- هاک... کان!
نه، این غیرممکن است.
با شتاب برگشتم.
اوینارم را دیدم که چشمانش را خمارمانند باز کرده بود و با لـ*ـب‌های ترک برداشته‌اش...

*ELNAZ* · 13/4/21

***
هاکان
چند روزی بود که اوینار را به بخش منتقل کرده بودند.
دلم برای یک دقیقه دیدنش لک می‌زد؛ ولی با وجود برادرهایش و پدرش نمی‌توانستم حتی از یک‌کیلومتری اتاقش رد شوم.
کلافه بودم. دیگر اعصاب برایم نمانده بود.
با اعصابی داغان به‌سمت پدرش که تازه از اتاق اوینار بیرون می‌آمد، رفتم و جلویش را گرفتم.
- ببخشید...

*ELNAZ* · 13/4/21

فقط مادرم جلو آمد و با اکراه اوینار را در آ*غو*ش گرفت.
التماسش کرده بودم. پسرش بودم و به‌خاطر من هر کاری می‌کرد. مادر بود.
پدر و برادرهای اوینار همراه عاقد از اتاق خارج شدند....

*ELNAZ* · 13/4/21

قدش بلند بود و چهارشانه. وقتی در برم می‌گرفت، در حصار دستانش گم می‌شدم.
خنده‌ای کردم و با صدای خفه‌ای گفتم:
- هاکان خفه‌م کردی از بس فشارم دادی!
کمی رهایم کرد و از بالا در چشمانم خیره شد.
برای بار هزارم می‌گویم که زیباترین چشم‌ها را دارد. انگار دو ظرف عسل در چشمانش ریخته بودند!
شاید برای من این‌گونه بود...

*ELNAZ* · 13/4/21

اوینار
پاهایم دیگر توانی برای ایستادن ندارد، چشم‌هایم دیگر تاب اشک‌هایم را نمی‌آورد.
قلبم؛ امان از قلبم که هنوز می‌تپد!
با که لجبازی دارد؟ نمی‌بیند که دختر سرزنده‌ی قبل نابود...

*ELNAZ* · 13/4/21

لبخند می‌زند.
این روزها لبخند زدن را یاد گرفته است. باید بگویم لبخند زیباترش می‌کند.
- می‌دونستی لبخند قشنگ‌ترت می‌کنه؟
ابرویی بالا می‌اندازد....

*ELNAZ* · 13/4/21

- بیاد پایین خودم می‌برمش؛ به آقا زحمت نمی‌دیم. نهایتاً من هم نتونستم، می‌گم دیاکو ببرتت.
از شنیدن اسم دیاکو ناخودآگاه اخم می‌کنم.
حیف که نمی‌توانم حرفی بزنم؛ فقط به‌خاطر اوینار و هیوا....

*ELNAZ* · 13/4/21

در بیمارستان اشاره‌ای کرده بود به الین. اینکه به آرشین ابراز علاقه کرده است. آرشین گفته بود دختر بدی نیست.
شاید اگر الان زنده بود...
به خودم می‌آیم که دیاکو را روبه‌رویم می‌بینم. عصبی است. می‌ترسم؛ نه...

*ELNAZ* · 13/4/21

با دیدنم به‌سمتم می‌آید.
- خوبی؟
سری تکان می‌دهم و رو به هاکان می‌گویم:
- میای بریم بیرون؟ نمی‌تونم این فضا رو دیگه تحمل...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرتون راجع به رمان چیه؟

عالیه!

خوبه جای بهتر شدن داره!

بد نیست!

افتضاحه!

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین