خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

shiva.Rd

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
252
امتیاز واکنش
1,112
امتیاز
228
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 38 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: آینور
نام نویسنده: shiva.Rd کاربر انجمن رمان 98
ژانر رمان: عاشقانه
ناظر رمان: فاطمه بیابانی
خلاصه رمان:
زندگی آرام و بی حاشیه‌اش طی یک اتفاق غیرمنتظره دگرگون شد. خودش را، دلش را، ذهن و تمام جوارحش را فراموش کرد و همه چیز خلاصه شد در او، اویی که به یک باره، زمین هموار قلبش را منقلب کرد.


در حال تایپ رمان آینور | shiva.Rd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Hadis.A 862، ~ریحانه رادفر~، _HediyeH_ و 26 نفر دیگر

shiva.Rd

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
252
امتیاز واکنش
1,112
امتیاز
228
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 38 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
دل از دست رفت و جان از کف
عشق ساطع شد و منطق تیره و تار
امید تزریق شد و تاریکی محو
چه کردی تو با دلم؟! خوب می‌داند محدودیت و پشیمانی بی‌فایده ست، خوب می‌داند دیگر آغاز و پایانی وجود ندارد، با این حال با دستانی باز پذیرایت شد، بی آنکه در نظر بگیرد کیستی و از کجا آمده‌ای!


در حال تایپ رمان آینور | shiva.Rd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Hadis.A 862، ~ریحانه رادفر~، _HediyeH_ و 26 نفر دیگر

shiva.Rd

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
252
امتیاز واکنش
1,112
امتیاز
228
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 38 دقیقه
نویسنده این موضوع
عصبی و کلافه توی سالن پذیرایی قدم می‌زدم. گیج و منگ بودم و مدام زمزمه می‌کردم چطور ممکنه؟! چپ و راست می‌رفتم و با خودم می‌گفتم آدم به بدشانسی من وجود داره؟! دیوار کوتاه‌تر از منم توی دنیا پیدا میشه؟! کم مصیبت دیدم که حالا بزرگترش نصیبم شد؟! چرا وقتی باید متوجه موضوع به این مهمی بشم که دیگه کار از کار گذشته؟!
با دوباره بالا رفتن صدای داد و بیداد اون دو نفر، دست از راه رفتن برداشتم و بهشون نگاه کردم. کینه و تنفری که توی چشم‌های هر دو نفر دیده می‌شد، حرص و جوشی که توی تن صداشون حس می‌شد و صورت‌های سرخ از عصبانیت باعث بیشتر شدن استرسی شد که از صبح همراهم بود. هیچ کدومشون به حضور من اهمیت نمی‌دادند، هیچ کدوم به آینده‌ی ما فکر نمی‌کردند‌، هیچ‌ کدوم به نظر من توجه نمی‌کردند و فقط و فقط به فکر گذشته‌ای بودند که گذشته بود! همه‌ی حواس اونا پی پنهان کاری‌‌ها و دروغ‌هایی بود که شروع زندگی مشترک ما رو به خطر انداخته بود و همه‌ی حواس من پی برطرف کردن مشکلاتی که سد راهمون شده بود.
گلدون کریستالی که روی میز بود رو بر‌داشت و بعد از کوبوندنش به دیوار و هزار تیکه شدنش، به داد و فریاد کردنش ادامه داد:
- تو حق نداری این کار رو کنی، شنیدی؟! حق نداری!
گره روسری ساتنی که بر سر داشت رو محکم کرد و با صدای بلند جوابش رو داد:
- جنابعالی کی باشی که حق و حقوق من رو مشخص کنی؟! آها فهمیدم، یه مادر قلابی!
به ثانیه نکشید که از شدت عصبانیت سرخ شد و جیغ کشید:
-خفه شو. چه بخوای چه نخوای من مادرشم. وقتی تو نبودی من اون بچه رو زیر بال و پر خودم گرفتم، من براش زحمت کشیدم، من بزرگش کردم.
محکم روی قلبش کوبید و ادامه داد:
- من بودم، من!
دست‌هاش رو در هم گره زد و با پوزخند گفت:
- وقتی که من نبودم؟! مگه تو گذاشتی که من باشم، مگه گذاشتی که بفهمم چه بلایی سر پاره‌ی تنم اومده. همه‌ی اون مصیبت‌هایی که کشیدیم، همه‌ی اون سختی‌ها و دردها رو یادمه. می‌بینی؟! بعد از گذشت بیست و هشت سال هنوز اون روزهای نحس رو فراموش نکردم. حالا از من انتظار داری بشینم و بگم باشه عزیزم هر چیزی که تو بخوای!
رنگش که به سمت کبودی پیش رفت، ترسیدم. ترسیدم سکته کنه و شرایط از اینی هم که هست داغون‌تر بشه. با بیشترین سرعتی که از خودم انتظار داشتم به سمت آشپزخونه رفتم. قرص‌های فشاری که روی اپن بود رو برداشتم، لیوان کامل از آب پر نشده بود که دوباره صداشون بالا رفت. سریع شیر آب رو بستم و از آشپزخونه بیرون رفتم. روسری ساتن مامان رو گرفته و با نفس‌هایی که از شدت عصبانیت منقطع شده بود، گفت:
- پسر من نباید از چیزی باخبر بشه، نباید.
-اینجا چه خبره؟!
در یک لحظه خونه توی سکوت بدی فرو رفت‌. من میخ اون دو نفری شدم که با صورت‌های رنگ پریده به پشت سرم نگاه می‌کردند. از هم فاصله گرفتند و بدون هیچ جوابی همچنان به پشت سرم نگاه کردند. صدای قدم‌هایی که نزدیک میشد، باعث لرزش بدنم شد و وقتی که حضورش رو پشت سرم حس کردم، چشم بستم و لیوان از دستم افتاد. همزمان با بلند شدن صدایی که ناشی از شکستن لیوان بود، گفت:
- پرسیدم چه خبره؟! من چیو نباید بدونم؟!
دستی روی صورتم کشیدم و آروم طوری که متوجه نشه گفتم:
-مصیبت واقعی شروع شد!


در حال تایپ رمان آینور | shiva.Rd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Hadis.A 862، ~ریحانه رادفر~، _HediyeH_ و 28 نفر دیگر

shiva.Rd

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
252
امتیاز واکنش
1,112
امتیاز
228
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 38 دقیقه
نویسنده این موضوع
حُرم نفس‌های عمیقش که به گردنم می‌خورد، باعث قلقلکم شده بود و از طرفی هم خوب می‌دونستم که خندیدن توی این شرایط اصلا به نفعم نیست و فقط باعث شدیدتر شدن عصبانیت بقیه میشه. صدای عصبیش از پشت سرم به گوش رسید :
-با دیوار که حرف نمی‌زنم. چرا همتون ساکت شدید؟!
باز هم صدایی از اون دو نفر بلند نشد. اگه اینطوری پیش بره و اونا حرف نزنند، توضیح دادن همه چیز میفته گردن من! با دیدن شیشه خرده‌های روی زمین، لبخند زدم. به بهانه‌ی جمع کردن اونا می‌تونستم از جواب رفتن بهش طفره برم. با این فکر چرخیدم و همین که خواستم به سمت آشپزخونه برم، بازوم قفل دست‌هاش شد و گفت:
-کجا میخوای بری؟! از اینا که آبی گرم نمیشه. تو بگو اینجا چه خبره.
چرخیدم و با احمقانه‌ترین لبخند ممکن جواب دادم:
- هیچی، خبری نیست. اگر هم چیزی باشه مسائل زنونه ست!
چشم‌هاشو تنگ کرد و با دقت کل اجزای صورتم رو بررسی کرد و با نگاه کردن به چشم‌هام پرسید:
-گریه کردی؟!
پایین اومدن عرق از گوشه‌ی صورتم و افتادنش روی گردنم رو حس کردم، با اینحال خودم رو نباختم و به دروغ گفتم:
-نه، گریه نکردم. من باید برم دستشویی، زود برمی‌گردم.
دستش رو از دور بازوم برداشتم و سریع از مهلکه فرار کردم! توی آیینه‌ به خودم نگاه کردم. مژه‌های بلندم به هم چسبیده بودند، چشم‌هام پر از اشک بود، بینی و پیشونیم قرمز شده بودند و از صد کیلومتری هم زار می‌زد که گریه کردم. تعجبی هم نداشت که امیر متوجه این موضوع شد.
صورتم رو با آب‌ سرد و صابون شستم و بعد از اینکه سرخی صورتم کم‌تر شد، از سرویس بیرون رفتم. شیشه خرده‌ها جمع شده بود و جو هم از اون حالت پر از تشنج بیرون اومده بود!
-:خدا رو شکر.
-:فعلا زوده برای شکر کردن! هنوز جواب درست و حسابی تحویل نگرفتم.
شنیدن صدایی که آرامش تزریق می‌کرد، توی این ساعت‌ها عذاب مطلق شده بود! بهش نگاه کردم، کت و شلوار سرمه‌ای رنگش رو با لباس‌های خونگی عوض کرده و به اپن آشپزخونه تکیه داده بود. باز هم همون لبخند مضحک و طفره رفتن از جواب دادن به سوالاتش!
-:امروز چطور بود؟!
به سمت من اومد و گفت:
-پس قصد نداری به حرف بیای. باشه منم دیگه چیزی نمی‌پرسم.
به سمت مامان اینا راه افتاد و کنارشون نشست، به آشپزخونه رفتم و کتری برقی رو روشن کردم، روی صندلی‌های میز ناهارخوری نشستم. با حلقه‌ی توی انگشتم مشغول بودم و به این فکر می‌کردم که اوضاع قراره چطور پیش بره.
دوگانگی عجیبی پیدا کرده بودم، از یه طرف می‌خواستم به دریا بزنم و در مورد همه چیز باهاش صحبت کنم، می‌خواستم از زبون خودم بشنوه، تا اگه بعدا متوجه‌ی باخبر بودن من از این موضوع شد، محکوم به پنهان‌کاری نشم! از یه طرف دیگه به خودم می‌گفتم این همه سال نفهمیده مابقی عمرش هم نفهمه، فکر می‌کردم با فهمیدن این موضوع همه چیز به هم می‌ریزه، افسرده میشه، پکر میشه و از همه فراری. پیش خودم فکر می‌کردم درک کردن اتفاقاتی که در گذشته افتاده برای جفتمون گرون تموم میشه، فکر می‌کردم پنهان‌ کاری‌های مادرش، آینده‌ای که روزهاست براش برنامه چیدم و خودم رو آماده کردم، خراب می‌کنه، غافل از اینکه ناگفته‌ها و مخفی‌ کاری‌های خودم هر چیزی رو پنبه کرده بودم، رشته کرد!


در حال تایپ رمان آینور | shiva.Rd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Hadis.A 862، ~ریحانه رادفر~، _HediyeH_ و 27 نفر دیگر

shiva.Rd

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
252
امتیاز واکنش
1,112
امتیاز
228
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 38 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
به چارچوب در تکیه داده بودم و با انزجار به قالیچه‌ی سفید رنگ اتاق نگاه می‌کردم. فقط پنج دقیقه از سامیار غافل شدم و نتیجش شد، قهوه‌ای شدن قالیچه‌ی مورد علاقه‌ام! دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم با نفس‌های عمیق، عصبانیتم رو کنترل کنم و سر بچه‌ی مردم هوار نکشم!
همونطوری که سمت چپ گردنش رو می‌خاروند، با لبخند گفت:
- بچه ست دیگه،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آینور | shiva.Rd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Hadis.A 862، ~ریحانه رادفر~، _HediyeH_ و 24 نفر دیگر

shiva.Rd

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
252
امتیاز واکنش
1,112
امتیاز
228
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 38 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشم‌هاش گرد شد و ابروهای رنگ شده‌اش بیشتر از قبل بالا رفت. پلک زد و گفت:
-واقعی؟!
خندیدم و سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم که همزمان شد با جیغ کشیدن مهتاب و به وحشیانه ترین حالت ممکن ذوق و شوقش رو از شنیدن خبر بارداری من، نشون دادن! محکم بـ*ـغلم کرده بود و مدام می‌گفت:
-باورم نمیشه.
از خودم جداش کردم و زیر لـ*ـب گفتم:
- من خودمم باورم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آینور | shiva.Rd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Hadis.A 862، ~ریحانه رادفر~، _HediyeH_ و 23 نفر دیگر

shiva.Rd

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
252
امتیاز واکنش
1,112
امتیاز
228
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 38 دقیقه
نویسنده این موضوع
با دیدن اشک ریختن سامیار، دست از اذیت کردنش برداشتم. اشکاش رو پاک کردم و با لبخند گفتم:
- بیا بریم تلویزیون ببینیم.
از خدا خواسته قبول کرد و قبل من از اتاق بیرون رفت. اگه می‌دونستم اینقدر از پیشنهادم استقبال می‌کنه، قبل از اینکه همه جا رو به گند بکشه، می‌گفتم بره فیلم ببینه! کنار مهتاب نشستم و چایی که سرد شده بود رو برداشتم. دیدن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آینور | shiva.Rd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • قهقهه
Reactions: Hadis.A 862، ~ریحانه رادفر~، _HediyeH_ و 23 نفر دیگر

shiva.Rd

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
252
امتیاز واکنش
1,112
امتیاز
228
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 38 دقیقه
نویسنده این موضوع
کتاب غرور و تعصب رو از کتابخونه‌ی کوچیکی که امیر توی راهرو درست کرده بود و سهم من فقط چند تا رمان از جین آستین بود، برداشتم. روی قالیچه‌ی خز نشستم و همین که خواستم صفحه‌ی مد نظرم رو پیدا کنم، صدای زنگ خونه رو شنیدم. کتابم رو روی زمین گذاشتم، به سختی بلند شدم و به سمت در ورودی رفتم. با دیدن وضعیت آشفته ی نرمین از چشمی، فوری در رو باز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آینور | shiva.Rd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: Hadis.A 862، ~ریحانه رادفر~، _HediyeH_ و 23 نفر دیگر

shiva.Rd

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
252
امتیاز واکنش
1,112
امتیاز
228
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 38 دقیقه
نویسنده این موضوع
اولین چیزی که با باز کردن چشمام دیدم، لوستر کریستالی آویزون از سقف پذیرایی بود. چرخیدم و با دیدن نرمینی که روی مبل رو به روی من، خوابش برده بود، همه چیز جلوی چشمام رنگ گرفت. طاقت نیاوردم و به سمتش رفتم. دست و پاهام می‌لرزید، می‌ترسیدم از شنیدن حقیقت و وحشت داشتم از بی‌خبر موندن! دست و دلم به فهمیدن نمی‌رفت و عقل و منطقم منو به این سمت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آینور | shiva.Rd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: Hadis.A 862، ~ریحانه رادفر~، _HediyeH_ و 22 نفر دیگر

shiva.Rd

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
252
امتیاز واکنش
1,112
امتیاز
228
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 38 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای فین فین نرمین رو که شنیدم، متوجه‌ی اومدنش به اتاق شدم. پشت به در ورودی اتاق نشستم تا بفهمه از بودنش توی اتاق راضی نیستم، نرمین برام باارزش بود ولی قرار هم نبود به سادگی از کنار موضوع به این مهمی رد بشم.
صورت خیس از اشکش رو روی کمرم حس کردم، گفت:
- اینطوری نکن دایان، خواهش می‌کنم.
نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم و گفتم:
- دلم خوش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آینور | shiva.Rd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Hadis.A 862، ~ریحانه رادفر~، _HediyeH_ و 21 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا