خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

yeganeh yami

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/20
ارسال ها
1,025
امتیاز واکنش
17,402
امتیاز
323
سن
20
محل سکونت
زیر گنبد کبود
زمان حضور
92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
15 اکتبر
امروز از صبح باران سیل آسایی می بارید. با وجود این طفلک مثل روزهای قبل،از صبح زود در مقابل اتاق من قدم می زند .
دلم سوخت و برای این که تشویقش کرده باشم چشمکی به او زده و بـ*ـو*سه ی هوایی برایش فرستادم . با لبخند دلپذیری جوابم داد.
راستی او کیست ؟ خواهرم واریا می گوید که این مرد عاشق اوست و فقط به خاطر اوست که در زیر باران سیل آسا راه می رود و خیس می شود . . . آه چقدر خواهرم بی عقل است ، مگر ممکن است که مرد مو سیاه و چشم و ابرو مشکی دختری مو سیاه و چشم و ابرو مشکی را دوست بدارد ؟ پس از اینکه مادرم از این ماجرا باخبر شد به ما دستور داد که بهترین لباسمان را بپوشیم و سر و وضعمان را مرتب کرده و در کنار پنجره بنشینیم .او گفت :«شاید این مرد آدم حقه بازی است شاید هم آدم خوبی باشد در هر صورت شما کار خودتان را بکنید.»
حقه باز ؟ بر عکس. آه مادر جان چقدر تو آدم ساده و احمقی هستی !
۱۶ اکتبر
خواهرم واریا امروز گفت که من باعث ناراحتی زندگی او شده ام و در مقابل سعادت و خوشبختی اش سدی ایجاد کرده ام !من چه تقصیر دارم که او مرا دوست دارد و به خواهرم اعتنایی نمی کند ؛پنجره را باز کردم و طوری که کسی نفهمد یادداشت کوچکی را به سویش پرتاب نمودم . . .کاغذ را خواند .آه چقدر بدجنس است . . .گچی از جیبش بیرون آورد و با حروف درشت روی آستینش نوشت «بعدا» .مدتی در مقابل پنجره قدم زد سپس به آن طرف خیابان رفت و روی در خانه ی مقابل با گچ نوشت : «با پیشنهاد شما مخالفتی ندارم ولی بعدا» ، و فورا نوشته ی خود را پاک کرد .چرا قلب من به این شدت می تپد ؟
۱۷ اکتبر
امروز واریا با آرنجش ضربه ی محکمی به سـ*ـینه ام زد .دخترک کثیف و حسود و مهملی است !
امروز هم مثل روزهای قبل او در زیر پنجره ی اتاق راه می رفت .
با پاسبان محله تعارف کرد و در حالی که چند بار پنجره ی اتاق مرا به او نشان داد مدتی با یکدیگر آهسته صحبت کردند .حقه ای می خواهد بزند ؟حتما دارد به پلیس وعده و وعید می دهد و او را با خودش همراه می سازد . آه مردها !چقدر شما ظالم و بدجنس و در عین حال موجودی عالی و دوست داشتنی هستید !
۱۸ اکتبر
دیشب پس از غیبت طولانی برادرم «سرژ» از مسافرت برگشت .هنوز داخل رختخوابش نرفته بود که از طرف پلیس او را به کلانتری بردند .
۱۹ اکتبر
مردکه ی کثیف پست فطرت .بی همه چیز !
حالا معلوم شد که در تمام مدت این ۱۲ روز او در زیر پنجره ی ما به خاطر برادرم که پول اداره اش را به جیب زده و مخفی شده بود راه می رفت و کشیک می داد .امروز صبح باز سر و کله اش در مقابل پنجره ی اتاقم پیدا شد . قدری در خیابان راه رفت و موقعی که خلوت شد در روی در خانه ی مقابل نوشت : «حالا دیگر آزادم و در اختیار شما هستم.» از لجم زبانم را در آورده و به او نشان دادم . . .حیوان پست فطرت !

منبع: برگزیده ی داستان های آنتوان پاولوویچ چخوف – ترجمه ی رضا آذرخشی و هوشنگ رادپور – انتشارات جاودان خرد


دفترچه ی خاطرات یک دوشیزه | آنتون پاولوویچ چخوف

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا