خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ASAL RIAZIAN

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
152
امتیاز واکنش
1,069
امتیاز
213
زمان حضور
37 روز 14 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: چشمان خاموش
نام نویسنده: ASAL RIAZIAN
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
نام ناظر: Armita.M
خلاصه: دخترکی با چشمان خاموش و مبتلا به گذشته‌ای سهمگین برای او و زندگی او!
با دهانی آغشته به درد و مسکوت، در کنج دیوار اتاق تیره و تارش؛ چشمان خاموشش را می‌بندد و می‌اندیشد به آینده‌ای با فردی که در زندگی‌اش، نهال عشق می‌کارد!


در حال تایپ رمان چشمان خاموش | asal_r کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ronak.a، Saghár✿، ~ریحانه رادفر~ و 23 نفر دیگر

ASAL RIAZIAN

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
152
امتیاز واکنش
1,069
امتیاز
213
زمان حضور
37 روز 14 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام آنکه جان را فکرت آموخت!
مقدمه:
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
بر سـ*ـینه می فشارمت اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستاره ای
تا صبح می شمارمت اما ندارمت
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده می گذارمت اما ندارمت
می خواهم ای درخت بهشتی، درخت جان
در باغ دل بکارمت اما ندارمت
می خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل
بر سر نگاه دارمت اما ندارمت

*سعید بیابانکی*


در حال تایپ رمان چشمان خاموش | asal_r کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ronak.a، Saghár✿، ~ریحانه رادفر~ و 22 نفر دیگر

ASAL RIAZIAN

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
152
امتیاز واکنش
1,069
امتیاز
213
زمان حضور
37 روز 14 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم.
-دیگه باید برم، دیر شده.
تینا با سینی شربت وارد اتاق شد و پاسخ داد.
-کجا بری؟، تازه اومدی.
شانه‌ام را بالا انداختم و به تلفن همراهم اشاره کردم.
-الان زنگ می‌زنن.
سری تکان داد و لیوان شربتش را برداشت و ازآن نوشید.
-به به، بیا؛ بگیر بخور جیگرت حال بیاد.
لیوان شربت دیگر را از روی سینی فلزی برداشت و به سمتم گرفت.
-ممنون.
لیوان را ازدستش گرفته و یکجا سر کشیدم.
-دستت درد نکنه، من برم؛ حسابی دیر شد.
لبخندی زد و مانتوام را از روی آویز برداشت و به سمتم گرفت.
-مرسی.
مانتوام را از دستش گرفتم و آن را پوشیدم، شالم را روی سرم مرتب کردم و پس از خداحافظی ازخانه‌شان بیرون رفتم.
نفس عمیقی کشیدم و به طرف خیابان حرکت کردم.
تاکسی زرد رنگی جلوی پایم ایستاد و شیشه ی ماشینش را پایین داد.
-دربست؟
-بفرمایید.
درماشین را باز کردم و روی صندلی نشستم.
دستمال مرطوبی ازدرون کیف خود برداشتم و با آن صورتم را پاک کردم.
آدرس خانه‌مان را گفتم و 10 هزارتومان به طرف راننده گرفتم.
-قابل نداره.
لبخند محوی زدم و به صندلی تکیه دادم.
چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و کمی استراحت کردم.
ماشین ازحرکت متوقف شد؛ چشم‌هایم را گشودم و زیرلب تشکر کردم، دستگیره در را کشیدم و ازماشین خارج شدم.
به طرف خانه رفتم و زنگ در را فشردم.
در با صدای کوچکی باز شد و به من اجازه ورود داد.
خانه ی بزرگ و زیبایی داشتیم، این خصلت آدم های پولدار است. خانه ی بزرگ؛ احترام؛ لـ*ـذت؛ خوشبختی؛ ماشین لوکسو خیلی چیزهای دیگر...
اما تمام این خیالات تباه بود.
این راهم فقط پولدارها می‌دانستند، نیشخندی زدم و داخل خانه رفتم.
پدر و مادرم آماده روی مبل نشسته بودند و با عمو و زن‌عمو گرم صحبت بودند.
-سلام.
همه‌شان به طرفم برگشتند و پاسخ سلامم را دادند.
به سمت اتاق خود حرکت کردم و لباس‌هایم را درآوردم و داخل حمام رفتم.
شیر آب سرد را باز کردم و با فرود آمدن آب سرد روی بدنم سرحال شدم.
کارم که به اتمام رسید ازحمام خارج شدم و لباس هایم را پوشیدم، حوله‌ام را دور موهایم پیچاندم و به طرف پذیرایی رفتم.
-چه خبر آینور جان.
لبخندی زدم و پاسخ دادم.
-سلامتی عمو جان، شما چه خبر؟
لبخندی می‌زند و دستش را برشانه‌ام می‌گذارد.
-شکرخدا، سلامتی بی‌خبر.
سری تکان دادم و به مبل تکیه دادم، ازفرط خستگی هرلحظه انگار درحال بیهوش شدن بوده‌ام!
-خسته ای عموجان، برو استراحت کن.
نگاه سرسری به جمع انداختم و شقیقه‌هایم را فشردم و پاسخ دادم.
-نه، یکم سردرد دارم فقط.
لبخندی زد و رویش را ازمن برگرداند.
صدای زنگ دربلند شد و تصویر آرتان روی آیفون نمایان شد.
در را باز کردم و به سمت اتاقم رفتم.
مانتوی طوسی رنگی را به همراه شلوار و شال سفید انتخاب کردم.
لباس هایم را پوشیدم و از اتاقم خارج شدم.
آرتان اما هنوز انگار حاضر نبود.
به طرف آشپزخانه رفتم، دریخچال را گشودم و به داخل یخچال نگاهی انداختم.
کیک کاکائویی‌ای را از درون یخچال بیرون کشیدم و مشغول خوردن آن شدم.
آرتان داخل آشپزخانه شد، شاید تنها دلیل افسرده نبودنم همین پسر بود؛ آرتان برادر کوچک تر من بود، خیلی دوستش داشتم و حاضر بودم برایش، از همه چیز بگذرم.


در حال تایپ رمان چشمان خاموش | asal_r کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ronak.a، روح بیکران، Saghár✿ و 22 نفر دیگر

ASAL RIAZIAN

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
152
امتیاز واکنش
1,069
امتیاز
213
زمان حضور
37 روز 14 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
-سلام عرض شد.
لبخندی زدم و باعشق نگاهش کردم.
-سلام داداش خودم، خسته نباشی؛ بفرما کیک.
خنده ی آرامی سرداد و به سمت میز غذاخوری قدم برداشت.
-سلامت باشی، به به؛ منتظره یه اشاره بودما.
خندیدم و به صندلی تکیه دادم.
شروع به خوردن کرد و با لـ*ـذت کیک را به اتمام رساند.
-خوش مزه بود.
ازجایش برخاست و دستانش را شست و گفت:
-رفیقام رو بخاطر ی سفر مسخره ول کردم، هوف؛ نه که خیلی بهمون خوش می‌گذره؟
درفکر فرو رفتم، اوهم از زندگیش راضی نبود و خانواده‌اش را دوست نداشت؟!
صدای پدرم مارا به خود آورد.
-بچه‌ها داریم میرم کجایید شما؟
باهم ازآشپزخانه خارج شدیم و خودمان را آماده ی رفتن کردیم.
زن‌عمو آوا از تک تکِمان خداحافظی کرد و وقتی حرکت کردیم آبی پشت ماشین‌ها ریخت.
او نیامد چون دانشگاه می‌رفت، عاشق رشته‌اش بود و به همین دلیل در سن 37 سالگی ادامه تحصیل داد.
و اما من درست بلعکس او ازدرس خواندن و دانشگاه متنفر بودم، البته بخاطر داروسازی که شغلی بود که عاشقش بودم مجبور بودم که درس بخوانم و رشته تجربی را بدون هیچ اعتراضی تحمل کنم!
شیشه را پایین کشیدم و ازهوای نچندان خنک لـ*ـذت بردم.
پدر و عمویم مدام کورس می‌انداختند و این باعث اذیتم شده بود!
ازسرعت زیاد خوشم نمی‌آمد و حتی گاهی اوقات بخاطرش سرم درد شدیدی می‌گرفت.
چشم‌هایم دیگر طاقت باز ماندن نداشت، من هم تلاشی نکردم تا آنها را باز نگه دارم؛ خواب درچشمانم لانه کرد و هوش و حواس را از سرم پراند.
***
بدنم می‌لرزید و احساس سرما می‌کردم!
عجیب بود، چرا دراین هوای گرم سردم شده بود؟
سرم درد شدیدی گرفته بود، همه‌جا تاریک بود.
چیزی دیده نمی‌شد و فقط صداهای گنگی درگوشم می‌پیچید!
صدای بوق و صدای جیغ!
دستم می‌سوخت، ضربان قلبم!، غلت نکنم روی ۱۰۰۰ بود!
چشمانم سوزش عجیبی داشتند، انگار نابینا شده بودم!
در دریایی پراز کثیفی دست و پا میزدم، درحال غرق شدن بودم.
دیگر نفس‌هایم قطع شده بود، دستی دستم را گرفت و ازآن لجن‌زار نجاتم داد.
نمی‌دانستم، آن دست؛ دست مرد زندگی من بود که مرا از این سرنوشت لجن‌آلود نجات داد.
***
-آینور بیدار شو، چیزی نیست. داری خواب می‌بینی؛ بلند شو.
با احساس خیسی روی صورتم چشم‌هایم را گشودم و به دورواطراف چشم دوختم.
صدای آواز گنجشکان و نسیم خنکی که می‌وزید، حس خوبی به انسان می‌داد.
از روی صندلی برخاستم و به آرتان نگاهی انداختم، چند بار دم و بازدمی گرفتم و آرام شدم.
-خوب خوابیدیا.
لبخند کوچکی زدم و با کمک آرتان از ماشین بیرون آمدم و به طبیعت بکر سلام دادم!


در حال تایپ رمان چشمان خاموش | asal_r کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ronak.a، Saghár✿، ~ریحانه رادفر~ و 20 نفر دیگر

ASAL RIAZIAN

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
152
امتیاز واکنش
1,069
امتیاز
213
زمان حضور
37 روز 14 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
پشت آرتان حرکت کردم و هرکجا که او رفت پشت سرش رفتم.
به چادر مشکی رنگمان رسیدیم، به سمت چادر پاتند کردم، کفش‌هایم را ازپایم بیرون آوردم و روی زیرانداز نارنجی رنگی که درکنار چادر قرار داشت نشستم....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چشمان خاموش | asal_r کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • ناراحت
Reactions: روح بیکران، ronak.a، Saghár✿ و 20 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا