- عضویت
- 11/3/20
- ارسال ها
- 1,025
- امتیاز واکنش
- 17,409
- امتیاز
- 323
- سن
- 21
- محل سکونت
- زیر گنبد کبود
- زمان حضور
- 92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر سه تاشان کلاه های دو گوشی سرشان بود و یکی یک چوب داشتند که می گذاشتند پشت گردن هاشان و مثل وقتی که می خواهند چوب بازی کنند مچ دست هاشان را روی چوب ها انداخته بودند.
راه افتادیم آن ها پشت سر چهار تا خر بودند و ما به دنبالشان لا به لای یک پرده خاک این طرف آب باریکه یک چشمه بود و یک بیشه کبوده و دست راست تپه های پوشیده از بوته های یوشن و گون وقتی پیچیدیم پرده های خاک غلیظ تر شد و محمد راه افتاد میان از میان خرها و رفت جلو و از همان جابود که برادر بزرگتر شروع کرد : کی گفت اصفهانو ول کنین بیاین بیابون خاک بخورین ؟
من گفتم : می خواسیم ببینیم شما تو این بیابونا چیطور زندگی می کنین
خندید بلند خندید چوبش را از پشت گردنش برداشت و خرها را هونج کرد :
زندگی ترک دسته خره که بیاین بیبینین ترک که آدم نیس همه ش راه برو همه ش جون بکن
راست می گفت از بلندی قامتهاش می شد فهمید که راهها چه قدر طولانی ست و سیاهی کوهها چه قدر دور از هم ایستاده اند
چپقش را روشن کرد و شروع کرد به ترکی حرف زدن با کاظم که خرها را می راند
برادر کوچکتر حرف نمی زد اما گاه گداری موج خنده توی صورتش رها می شد و همان جا میان تخته سنگهای قالب صورتش رسوب می کرد کلاه دو گوشیش نو نوار بود ولی سرشانه های کتش پاره شده بود و اپل کت زده بود بیرون بدنش نرمش عجیبی داشت مثل بازیگرانی راه می رفت که توی چوب بازی می خواهند حریق را غافلگیر کنند و چوب را روی مچ پایش بچسباند روی انگشت های پایش بلند می شد و چوب را پشت گردن ستبر و سیاه شده اش تکان می داد
محمد جلوتر می رفت همیشه همین طور بود اول جلو می رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد وسطهای راه که از نفس می افتاد کم کم می کشید عقب آن وقت نوبت ما بود که بایستیم تا برسد یا فقط لندلندش را بشنویم که : دیوونه ها مگه سر می برین ؟ یه کم آهسته برین آخه چند تا که با هم یه جا می رن باهاس تا آخر کار با هم باشن
راه افتادیم آن ها پشت سر چهار تا خر بودند و ما به دنبالشان لا به لای یک پرده خاک این طرف آب باریکه یک چشمه بود و یک بیشه کبوده و دست راست تپه های پوشیده از بوته های یوشن و گون وقتی پیچیدیم پرده های خاک غلیظ تر شد و محمد راه افتاد میان از میان خرها و رفت جلو و از همان جابود که برادر بزرگتر شروع کرد : کی گفت اصفهانو ول کنین بیاین بیابون خاک بخورین ؟
من گفتم : می خواسیم ببینیم شما تو این بیابونا چیطور زندگی می کنین
خندید بلند خندید چوبش را از پشت گردنش برداشت و خرها را هونج کرد :
زندگی ترک دسته خره که بیاین بیبینین ترک که آدم نیس همه ش راه برو همه ش جون بکن
راست می گفت از بلندی قامتهاش می شد فهمید که راهها چه قدر طولانی ست و سیاهی کوهها چه قدر دور از هم ایستاده اند
چپقش را روشن کرد و شروع کرد به ترکی حرف زدن با کاظم که خرها را می راند
برادر کوچکتر حرف نمی زد اما گاه گداری موج خنده توی صورتش رها می شد و همان جا میان تخته سنگهای قالب صورتش رسوب می کرد کلاه دو گوشیش نو نوار بود ولی سرشانه های کتش پاره شده بود و اپل کت زده بود بیرون بدنش نرمش عجیبی داشت مثل بازیگرانی راه می رفت که توی چوب بازی می خواهند حریق را غافلگیر کنند و چوب را روی مچ پایش بچسباند روی انگشت های پایش بلند می شد و چوب را پشت گردن ستبر و سیاه شده اش تکان می داد
محمد جلوتر می رفت همیشه همین طور بود اول جلو می رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد وسطهای راه که از نفس می افتاد کم کم می کشید عقب آن وقت نوبت ما بود که بایستیم تا برسد یا فقط لندلندش را بشنویم که : دیوونه ها مگه سر می برین ؟ یه کم آهسته برین آخه چند تا که با هم یه جا می رن باهاس تا آخر کار با هم باشن
ملخ نویسنده | هوشنگ گلشیری
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com