خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون درباره داستان چیه؟

  • خوبه. دوست دارم ادامه اش رو زودتر بخونم

  • جذاب نیست و ادامه اش نمیدم

  • بدک نیست. فعلا ادامه اش میدم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

چکاوک

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/2/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام: چهره آبی عشق
نویسنده: چکاوک کاربر انجمن رمان 98
ناظر: The unborn
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
خلاصه: لیلی سالهاست که احساسات خود را در دورترین نقطه قلبش محبوس کرده است. اما ملاقات او با همایون رشته ایست که او را دوباره با تمام احساسات و پریشانی هایش رو در رو میسازد. حالا بیش از هر زمان دیگر نیازمند دستانی است که به آرامی گره از کلاف سردرگم وجودش باز کنند، دستانی از جنس عشق.


در حال تایپ رمان چهره آبی عشق | چکاوک کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaSuMeH_M، *ELNAZ*، FaTeMeH QaSeMi و 18 نفر دیگر

چکاوک

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/2/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه

«و عشق، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می‌کند مأنوس.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.»

-سهراب سپهری


در حال تایپ رمان چهره آبی عشق | چکاوک کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaSuMeH_M، *ELNAZ*، FaTeMeH QaSeMi و 18 نفر دیگر

چکاوک

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/2/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول
چشم از آسمان خاکستری و ابری نیمه دیماه گرفت و آهی کشید. چند روزی بود که آسمان بین باریدن و نباریدن بلاتکلیف مانده بود. محض احتیاط چترش را از داخل کمد برداشت و از اتاق خارج شد. درِ اتاق مامان شهین نیمه باز بود. از لای در سرک کشید و به او که هنوز خواب بود و قفسه سـ*ـینه اش به آرامی بالا و پائین میشد نگاهی انداخت. سری به کتری و چای تازه دم زد و شعله ی اجاق را کمتر کرد. از خانه بیرون رفت و در را به بی سروصدا ترین نحو ممکن پشت سرش بست. سرمای زمستانی روی پوستش دوید و ته مانده خواب را به کلی از سرش پراند. سوار اتومبیلش شد و هنوز استارت نزده، صدای موبایلش بلند شد. گوشی را روی آیفون گذاشت و روی صندلی بـ*ـغل انداخت.
-الو، سلام لیلی جونم، بیداری؟
-سلام عزیزم. آره دارم راه میوفتم برم شرکت. خوبی تو؟ صدات چرا اینطوریه؟
-لیلی یه سرمایی خوردم که نگو. نفس نمیتونم بکشم.
-ای وای دیروز خوب بودی که.
-آره دیروز با امین قرار بود بریم شام بیرون. منم قبل رفتن یه دوش گرفتم یکم موهام مرطوب بود. دیگه هوا اینقد سرد بود که دو سه بار لرز کردم. قشنگ فهمیدم قراره سرما بخورم. امروزم بیدار شدم دیدم حدسم درست بوده.
-چی بگم به تو آخه؟ امروز میمونی خونه؟ تنهایی سختت نیست؟
-آره حالا زنگ میزنم با فرید هماهنگ میکنم. شاید ظهر بگم مامانم یه سر بیاد پیشم. ولی لیلی اون پروژه اطلس رو باید امروز پیگیری میکردم. تو میتونی کاراشو بکنی؟
-آره حتما.
-وای ممنونم عزیزم. پس من جزئیات رو برات میفرستم.
-خیالت راحت باشه حواسم به کارها هست. مراقب خودت باش.
وارد شرکت که شد فاطمی در حال مرتب کردن کوهی از پوشه ها و گزارشات بود.
-صبح بخیر خانم مهندس.
-سلام صبح شما هم بخیر خانم فاطمی. بچه ها نیومدن هنوز؟
-آقای محمدی صبح زود اومد همین پیش پای شما رفت سر پروژه. ولی بقیه نیومدن هنوز.
وارد اتاقش شد. تمام چراغها را روشن کرد و پرده کرکره ای را کاملا بالا کشید. از این هوا که ساعت هشت صبح هم تیره و مه آلود بود اصلا خوشش نمی آمد. با آبپاش کمی حال و هوای پتوسها و برگ انجیری بزرگ و زیبایش را تازه کرد و بعد سروقت کارهای نیمه کاره رفت. این روزها درگیر پروژه مجتمع بزرگ اطلس بودند و بجز آن چند پروژه جزئی تر در دست داشتند و عملا هر روز چند ساعت اضافه در شرکت می ماند. البته برای او که دلبسته و وابسته به کارش بود این موضوع فقط از یک جنبه سخت بود و آن هم، تنها گذاشتن مامان شهین برای ساعات طولانی بود. ذهنش را از این افکار خالی کرد و دقیقه ای بعد کاملا غرق کار شده بود.
-سلام جناب مهندس. وای خبریه امروز؟
لیلی از پشت دیوار شیشه ای اتاقش نگاهی به بیرون انداخت. فرحبخش درحالیکه جعبه ای شیرینی را به فاطمی میداد گفت:
-مناسبت خاصی نداره. ولی توی این هوا شیرینی تازه با یه فنجون قهوه داغ میچسبه.
-پس الان قهوه رو آماده میکنم.
چند دقیقه بعد تلفنش زنگ خورد. داخلی فرحبخش بود.
-لیلی لطفا یه سر بیا اتاقم گزارش اطلسم بیار.
-اومدم.
دو تقه به در زد و پس از مکث کوتاهی داخل شد. فرحبخش کنار شوفاژ ایستاده بود و دستانش را روی آن گرفته بود.
-سلام فرید. خوبی؟ چه خبر؟
-صبح بخیر لیلی جان. بشین تا خبرا رو بهت بگم.
هردو پشت میز کنفرانس نشستند. لیلی درحالیکه پوشه ای را به فرحبخش میداد گفت:
-اینم آخرین گزارشات مربوط به اطلس که همین امروز صبح به روز رسانی شدن.
-من گزارش رو میخونم و اگه نکته ای بود بهت میگم. هرچند من دیگه به کار تو مطمئنم و خاطرم جمعه. اما، یه خبر و پیشنهاد برات دارم.
صدای در اتاق بلند شد و لحظه ای بعد فاطمی با سینی قهوه و شیرینی وارد شد. لیلی لبخندی زد و گفت:
-از اون تارتهای محبوبت خریدی فرید.
-نوش جان. حالا این پروژه اطلس تموم بشه یه ناهار همه مهمون من هستید انشالله.
فاطمی گفت:
-الان میرم به همکارا خبر میدم که جناب رئیس برامون جایزه دارن تا حسابی انرژی بگیرن.
و با شادی از اتاق بیرون رفت.
-خوب، چی میگفتم؟ آهان، آره یه درخواست ازت داشتم. یکی از آشناهای قدیمی من یه هنرمند مجسمه سازه. یه مدته که یه ملک کلنگی خریده و تصمیم داره بازسازیش کنه تا اونجا رو تبدیل به آتلیه و آموزشگاه بکنه. ازم خواهش کرده که کار بازسازی و دکوراسیون ملک رو شرکت ما بعهده بگیره. البته میدونم ما زیاد از این تیپ پروژه ها انجام نمیدیم، ولی خب دوست عزیزیه و منم میخوام کارش به بهترین نحو انجام بشه. دیگه همون موقع ذهنم رفت سمت تو. این پروژه کار خودته.
-فرید تو میدونی من همیشه کار بازسازی بناهای قدیمی رو دوست داشتم. اما الان ما داریم روی اطلس کار میکنیم.
-متوجهم. اما تو طرح اصلی رو تموم کردی و میتونی مدیریت پروژه رو بسپری به یکی از بچه ها. البته که نهایتا اسم تو هم پای کار میاد. لیلی اجباری در کار نیست. تو خوب فکر کن. حتی اگه بخوای یه روز قرار میذاریم که خونه رو حضوری بررسی کنی و بعد نظرت رو بهم بگی. اگه دوستش داشتی قبولش کن و اگه نخواستی، فکر دیگه ای میکنیم.
لیلی به اتاقش برگشت. در سالهای اول راه اندازی شرکت، چندین کار بازسازی انجام داده بودند. اما به مرور سبک کارشان تغییر کرده و به سمت طراحی و ساخت مجتمع های مسکونی و تجاری رفته بود. با وجود علاقه لیلی به پروژه های بازسازی، در این سالها دیگر مجالی برای پرداختن به آنها نیافته بود. در همین فکرها بود که صدای پیام رسان موبایلش برخاست. فرحبخش بود که چند فایل تصویری و پیامی به این مضمون برایش فرستاده بود «این عکسها مربوط به همون ملکه که صحبتش رو کردم. حتما یه نگاه بهشون بنداز.» لیلی عکسها را برانداز کرد و با دیدن آنها دانست که تصمیمش چه خواهد بود.


در حال تایپ رمان چهره آبی عشق | چکاوک کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaSuMeH_M، *ELNAZ*، FaTeMeH QaSeMi و 18 نفر دیگر

چکاوک

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/2/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
شرکت تا ظهر آرام و کم جنب و جوش بود. چند نفر از همکاران از صبح برای نظارت بر پروژه ها رفته بودند و بقیه هم سخت مشغول کار روی نقشه ها بودند. لیلی طبق روال هر روز، حوالی ظهر به خانه تلفن زده بود تا مامان شهین شرحی از کارهای روزانه اش را به او بدهد. با حوصله برایش تعریف کرده بود که بعد از خوردن صبحانه، و البته قرصهای قلبش که لیلی روی میز گذاشته بود، راس ساعت ده صبح مسابقه رادیو سلامت را گوش کرده و برخلاف شرکت کننده ناشی، جواب همه سوالها را درست حدس زده است. بعد هم گفت که هواشناسی اعلام کرده امروز عصر برف میبارد و به لیلی تاکید کرد حسابی حواسش را موقع رانندگی جمع کند. بعد از تماس تلفنی اش، فکرش دوباره درگیر پیشنهاد فرحبخش شد. سالها قبل، وقتی فرید این شرکت را تازه تاسیس کرده بود و لیلی و غزل تنها کارمندان و البته شرکای او بودند، اغلب پروژه هایشان مربوط به مشتریانی بود که میخواستند خانه های کلنگیشان را بکوبند و بجایشان آپارتمان بسازند. لیلی اما سر هر کار، دلش برای خانه ها و روح قدیمی خفته در آنها پر میکشید. آرزو میکرد که میتوانست بجای تخریب، آنها را بازسازی کند و بعد در خیالش طرح مرمت در و دیوار و پنجره ها را میکشید. وقتی اولین پروژه بازسازی را گرفتند، لیلی هیجان زیادی داشت. آن کار را با لـ*ـذت فراوان انجام داد و نتیجه هم خیلی رضایتبخش بود. از آن به بعد مدیریت پروژه های بازسازی برعهده لیلی قرار گرفت. کم کم شرکت پا گرفت و سری بین سرها درآورد؛ موفقیتهای متوالی، منجر به استخدام کارمندان بیشتر، انتقال دفتر به ساختمانی بزرگتر در محله ای بهتر، و دریافت پروژه های عظیمتر شد و دیگر مجالی برای کارهای کوچکی مثل بازسازی یک خانه کوچک و زیبا باقی نماند.
ناهار را در دفترش خورد و دوباره سر کارش برگشت. ساعت شش بود که بالاخره از پشت سیستم برخاست. حین پوشیدن پالتویش تازه نگاهش به پنجره افتاد و برف ریزی که بنظر میرسید تازه شروع شده و فعلا هم قصد باریدن دارد. جلوی آسانسور فرید هم به او پیوست.
-خسته نباشی خانم مهندس.
-همچنین آقای مدیر.
-این برف اگه بشینه فردا ترمه و ترلان نمیذارن بیام شرکت. مجبورم میکنن بریم آدم برفی دزست کنیم.
لیلی از به یاد آوردن دوقلوهای زیبا و بانمک فرید لبخند بزرگی زد.
- یادت نره دخترا هرچی بگن باباها باید بگن چشم.
-بله میدونم! الانم دستور دادن با پیتزا برم خونه.
بیرون دفتر، لیلی به طرف فرید برگشت:
-فرید درباره پیشنهاد صبح میخواستم بگم فکرامو کردم. قبولش میکنم.
***
وارد حیاط شد. اولین چیزی که به چشمش خورد باغچه ی مستطیل شکلی بود که وسط حیاط و دقیقا روبروی در ورودی قرار داشت و تنها گیاه درون آن یک درخت انجیر بی برگ و پیر بود. باغچه را دور زدند و در امتداد آن به طرف ساختمان رفتند. خانه با پنج پله از سطح حیاط جدا شده بود و در سمت راست هم چند پله به زیرزمین میرسید. در مجموع یک بنای قدیمی و اصیل، اما نیازمند رسیدگی و تعمیر بود. لیلی از همان لحظه از آن خوشش آمده بود. درِ بالای پله ها باز شد و مردی به استقبالشان آمد.
-اومدید فرید جان؟ سلام. خوش اومدید.
پشت سر فرحبخش از پله ها بالا رفت. دو مرد به گرمی دست یکدیگر را فشردند و سپس میزبانشان با لبخند به طرف او برگشت.
-سلام خانم. خوشوقتم از ملاقاتتون. بنده همایون حائریان هستم.
-سلام جناب حائریان. بهارمست هستم. منم خیلی خوشوقتم.
-بفرمائید داخل خواهش میکنم. این بیرون زیادی سرده.
با تعارفهای دو مرد، لیلی ابتدا وارد ساختمان شد. در سمت چپ کفش کن سالن نشیمن بزرگی قرار داشت که دو پنجره ی بدون پرده اش رو به حیاط بودند. در ضلع رو به روی در نشیمن، شومینه ی بزرگی روشن بود و کنار آن چند صندلی و میز پایه کوتاهی قرار داشتند.
-بفرمائید بشینید لطفا. شرمنده من اصلا فرصت نداشتم که یه نظافت درست و حسابی انجام بدم. فقط چندتا صندلی و یه تعداد خرده ریز ضروری آوردم. خلاصه که ببخشید.
-خودتو اذیت نکن همایون. ما اومدیم فقط سری بزنیم و یه طرح کلی بگیریم. ولی عجب ساختمون خوبیه اینجا. من که از معماریش خوشم اومد.
لیلی با تحسین سر تکان داد.
-بله اینجا واقعا خوش ساخته. از همین نشیمن دلباز و پنجره های بزرگش مشخصه هنر دست یه استاد معمار خوش سلیقه بوده.
درحالیکه هر سه نفر چرخی در نشیمن میزدند، توجه لیلی به تابلوی روی دیوار جلب شد.
-اینجا روزی که من اولین بار دیدمش، پر از اسباب و اثاثیه بود. صاحب قبلیش همون روز یه سمسار آورده بود که همه چیز رو ببره. اما من یهو چشمم افتاد به این تابلو و گفتم باید بخرمش، حتی اگه نخواستم این خونه رو بخرم. قابش از چوب گردوی درجه یکه. به سبک طبیعی پرداخت شده و حس خوبی به آدم میده. این نقاشی هم، چطور بگم؟ بنظرم بخشی از روح این خونه است.
تابلو نقاشی آبستره ای بود از چیزی که به نظرش یک شهر برفی میرسید. حق با او بود. کل این تابلو حس قشنگی داشت و به آن فضا می آمد. اتاق نشیمن یک در دیگر هم داشت که به آشپزخانه میرسید. در سمت چپ راهروی ورودی سه اتاق و در انتهای آن سرویس بهداشتی قرار گرفته بود.
-همایون جان کار ما دو بخش میشه، اول بازسازی زیرساخت خونه رو باید انجام بدیم و بعدش بازسازی دکوراسیون. امروز من و خانم مهندس یه سری موارد فنی رو چک میکنیم تا حدود اوضاع زیرساختها و لوله کشی ها دستگیرمون بشه. برای بخش دکوراسیون، باید بعدا یه روز بشینیم و ببینیم دقیقا چه مواردی حیاتی هستن و چه تغییراتی رو خودت مدنظر داری.
-بسیار عالی، پس فرید جان شما مشغول بشید من مزاحم کارتون نمیشم. این هم کلید زیرزمین تقدیم شما.


در حال تایپ رمان چهره آبی عشق | چکاوک کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaSuMeH_M، *ELNAZ*، FaTeMeH QaSeMi و 17 نفر دیگر

چکاوک

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/2/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرگرم کار شدند. از اتاقی به اتاق دیگر میرفتند و یادداشت برمیداشتند. لیلی هرازگاهی صدای حائریان را میشنید که ترانه ای را با خودش زمزمه میکرد یا با تلفن صحبت میکرد. مرد آرام و خونگرمی بنظر میرسید. ته ریش و موهای جوگندمی نسبتا بلند و لبخند ملایمی که بر لـ*ـب داشت هیبت هنرمندانه ای از او ساخته بود. لیلی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چهره آبی عشق | چکاوک کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaSuMeH_M، *ELNAZ*، دونه انار و 16 نفر دیگر

چکاوک

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/2/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل دوم
صدای آهسته و یکنواخت تلویزیون از نشیمن به گوش میرسید. لیلی از آشپزخانه سرک کشید و با دیدن مامان شهین که روی کاناپه چرتش برده بود، غرغرش بلند شد.
...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چهره آبی عشق | چکاوک کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaSuMeH_M، *ELNAZ*، دونه انار و 16 نفر دیگر

چکاوک

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/2/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
با زنگ تلفن نگاهش را از کامپیوتر گرفت.
-الو؟
...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چهره آبی عشق | چکاوک کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaSuMeH_M، *ELNAZ*، دونه انار و 15 نفر دیگر

چکاوک

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/2/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
همایون هر دو را به دفترش راهنمایی کرد و به آشپزخانه رفت. فرید نگاهش را درون اتاق گرداند.
-فکر کنم دو سه ساله اینجا نیومدم.
...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چهره آبی عشق | چکاوک کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، MaSuMeH_M، *ELNAZ* و 14 نفر دیگر

چکاوک

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/2/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل سوم

لیلی با عجله عرض حیاط را طی کرد و از پله ها بالا رفت. همایون به استقبالش آمد.
-سلام آقای حائریان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چهره آبی عشق | چکاوک کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، MaSuMeH_M، *ELNAZ* و 13 نفر دیگر

چکاوک

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/2/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
فکر کرد چه بگوید که حرفش خیلی بی ربط بنظر نرسد. اما همایون به کافه اشاره کرد و لبخند زد.
-توی این فکر بودم که قبل رفتن به آتلیه صبحانه و ناهار رو یکی کنم. این طوری که شما گفتین دلم میخواد همین الان کروسان اینجا رو امتحان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چهره آبی عشق | چکاوک کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، MaSuMeH_M، *ELNAZ* و 11 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا