فصل اول
چشم از آسمان خاکستری و ابری نیمه دیماه گرفت و آهی کشید. چند روزی بود که آسمان بین باریدن و نباریدن بلاتکلیف مانده بود. محض احتیاط چترش را از داخل کمد برداشت و از اتاق خارج شد. درِ اتاق مامان شهین نیمه باز بود. از لای در سرک کشید و به او که هنوز خواب بود و قفسه سـ*ـینه اش به آرامی بالا و پائین میشد نگاهی انداخت. سری به کتری و چای تازه دم زد و شعله ی اجاق را کمتر کرد. از خانه بیرون رفت و در را به بی سروصدا ترین نحو ممکن پشت سرش بست. سرمای زمستانی روی پوستش دوید و ته مانده خواب را به کلی از سرش پراند. سوار اتومبیلش شد و هنوز استارت نزده، صدای موبایلش بلند شد. گوشی را روی آیفون گذاشت و روی صندلی بـ*ـغل انداخت.
-الو، سلام لیلی جونم، بیداری؟
-سلام عزیزم. آره دارم راه میوفتم برم شرکت. خوبی تو؟ صدات چرا اینطوریه؟
-لیلی یه سرمایی خوردم که نگو. نفس نمیتونم بکشم.
-ای وای دیروز خوب بودی که.
-آره دیروز با امین قرار بود بریم شام بیرون. منم قبل رفتن یه دوش گرفتم یکم موهام مرطوب بود. دیگه هوا اینقد سرد بود که دو سه بار لرز کردم. قشنگ فهمیدم قراره سرما بخورم. امروزم بیدار شدم دیدم حدسم درست بوده.
-چی بگم به تو آخه؟ امروز میمونی خونه؟ تنهایی سختت نیست؟
-آره حالا زنگ میزنم با فرید هماهنگ میکنم. شاید ظهر بگم مامانم یه سر بیاد پیشم. ولی لیلی اون پروژه اطلس رو باید امروز پیگیری میکردم. تو میتونی کاراشو بکنی؟
-آره حتما.
-وای ممنونم عزیزم. پس من جزئیات رو برات میفرستم.
-خیالت راحت باشه حواسم به کارها هست. مراقب خودت باش.
وارد شرکت که شد فاطمی در حال مرتب کردن کوهی از پوشه ها و گزارشات بود.
-صبح بخیر خانم مهندس.
-سلام صبح شما هم بخیر خانم فاطمی. بچه ها نیومدن هنوز؟
-آقای محمدی صبح زود اومد همین پیش پای شما رفت سر پروژه. ولی بقیه نیومدن هنوز.
وارد اتاقش شد. تمام چراغها را روشن کرد و پرده کرکره ای را کاملا بالا کشید. از این هوا که ساعت هشت صبح هم تیره و مه آلود بود اصلا خوشش نمی آمد. با آبپاش کمی حال و هوای پتوسها و برگ انجیری بزرگ و زیبایش را تازه کرد و بعد سروقت کارهای نیمه کاره رفت. این روزها درگیر پروژه مجتمع بزرگ اطلس بودند و بجز آن چند پروژه جزئی تر در دست داشتند و عملا هر روز چند ساعت اضافه در شرکت می ماند. البته برای او که دلبسته و وابسته به کارش بود این موضوع فقط از یک جنبه سخت بود و آن هم، تنها گذاشتن مامان شهین برای ساعات طولانی بود. ذهنش را از این افکار خالی کرد و دقیقه ای بعد کاملا غرق کار شده بود.
-سلام جناب مهندس. وای خبریه امروز؟
لیلی از پشت دیوار شیشه ای اتاقش نگاهی به بیرون انداخت. فرحبخش درحالیکه جعبه ای شیرینی را به فاطمی میداد گفت:
-مناسبت خاصی نداره. ولی توی این هوا شیرینی تازه با یه فنجون قهوه داغ میچسبه.
-پس الان قهوه رو آماده میکنم.
چند دقیقه بعد تلفنش زنگ خورد. داخلی فرحبخش بود.
-لیلی لطفا یه سر بیا اتاقم گزارش اطلسم بیار.
-اومدم.
دو تقه به در زد و پس از مکث کوتاهی داخل شد. فرحبخش کنار شوفاژ ایستاده بود و دستانش را روی آن گرفته بود.
-سلام فرید. خوبی؟ چه خبر؟
-صبح بخیر لیلی جان. بشین تا خبرا رو بهت بگم.
هردو پشت میز کنفرانس نشستند. لیلی درحالیکه پوشه ای را به فرحبخش میداد گفت:
-اینم آخرین گزارشات مربوط به اطلس که همین امروز صبح به روز رسانی شدن.
-من گزارش رو میخونم و اگه نکته ای بود بهت میگم. هرچند من دیگه به کار تو مطمئنم و خاطرم جمعه. اما، یه خبر و پیشنهاد برات دارم.
صدای در اتاق بلند شد و لحظه ای بعد فاطمی با سینی قهوه و شیرینی وارد شد. لیلی لبخندی زد و گفت:
-از اون تارتهای محبوبت خریدی فرید.
-نوش جان. حالا این پروژه اطلس تموم بشه یه ناهار همه مهمون من هستید انشالله.
فاطمی گفت:
-الان میرم به همکارا خبر میدم که جناب رئیس برامون جایزه دارن تا حسابی انرژی بگیرن.
و با شادی از اتاق بیرون رفت.
-خوب، چی میگفتم؟ آهان، آره یه درخواست ازت داشتم. یکی از آشناهای قدیمی من یه هنرمند مجسمه سازه. یه مدته که یه ملک کلنگی خریده و تصمیم داره بازسازیش کنه تا اونجا رو تبدیل به آتلیه و آموزشگاه بکنه. ازم خواهش کرده که کار بازسازی و دکوراسیون ملک رو شرکت ما بعهده بگیره. البته میدونم ما زیاد از این تیپ پروژه ها انجام نمیدیم، ولی خب دوست عزیزیه و منم میخوام کارش به بهترین نحو انجام بشه. دیگه همون موقع ذهنم رفت سمت تو. این پروژه کار خودته.
-فرید تو میدونی من همیشه کار بازسازی بناهای قدیمی رو دوست داشتم. اما الان ما داریم روی اطلس کار میکنیم.
-متوجهم. اما تو طرح اصلی رو تموم کردی و میتونی مدیریت پروژه رو بسپری به یکی از بچه ها. البته که نهایتا اسم تو هم پای کار میاد. لیلی اجباری در کار نیست. تو خوب فکر کن. حتی اگه بخوای یه روز قرار میذاریم که خونه رو حضوری بررسی کنی و بعد نظرت رو بهم بگی. اگه دوستش داشتی قبولش کن و اگه نخواستی، فکر دیگه ای میکنیم.
لیلی به اتاقش برگشت. در سالهای اول راه اندازی شرکت، چندین کار بازسازی انجام داده بودند. اما به مرور سبک کارشان تغییر کرده و به سمت طراحی و ساخت مجتمع های مسکونی و تجاری رفته بود. با وجود علاقه لیلی به پروژه های بازسازی، در این سالها دیگر مجالی برای پرداختن به آنها نیافته بود. در همین فکرها بود که صدای پیام رسان موبایلش برخاست. فرحبخش بود که چند فایل تصویری و پیامی به این مضمون برایش فرستاده بود «این عکسها مربوط به همون ملکه که صحبتش رو کردم. حتما یه نگاه بهشون بنداز.» لیلی عکسها را برانداز کرد و با دیدن آنها دانست که تصمیمش چه خواهد بود.