خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

به نظرتون قلمم چه طوره؟

  • عالی

    رای: 40 87.0%
  • خوب

    رای: 5 10.9%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 1 2.2%

  • مجموع رای دهندگان
    46

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام اثر: اغماء
نام نویسنده: Z.A.H.Ř.Ą༻
ژانر: اجتماعی، تراژدی
سطح: پیشرفته
ناظر: MARIA₊✧
خلاصه: جامعه درنده خو تر از آن‌ است که؛ مهربانی‌های ظاهری‌اش نشان می‌دهد.
زمانی که رنجش از خود بر او چیره می شود، سلول های مرگ او را فرا می‌خوانند. در میان غرور و استواری‌اش با اجتماع کودکی‌اش وارد حایل می‌شود. کم بود‌های جوانی‌اش را حایل جبران می‌کند. لیک همان گونه که؛ با چوب‌های پوسیده نمی‌شود قایق ساخت با؛ افکار پوسیده هم نمی‌توان جامعه را ساخت. فردا دوباره همه چیز را فراموش می‌کنیم. ما شهروندان جامعه‌ای هستیم؛ که آلزایمر دارد.


★ پیشـرفته رمان اغماء | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، Soren، Kameliea_1234 و 80 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع


بسم رب القلم



مقدمه:

حَلِ حُلولِ هِلالََت

وشرمنده از وجود پاک و زلالت

به تقاص از تمامی دلتنگی های جهان

به تو پناه می برم

ای ماه من!

قسمتی از دلنوشته حلول هلال
*SHAKIBAgh*



باید کتاب‌هایی بخواند که گازش می‌گیرند و نیشش می‌زنند. اگر کتابی که می‌خوانیم مثل یک مُشت نخورد به جمجمه‌مان و بیدارمان نکند، پس چرا می‌خوانیمش؟ که به قول تو حالمان خوش بشود؟ بدون کتاب هم که می‌شود خوشحال بود. تازه لازم باشد، خودمان می‌توانیم از این کتاب‌هایی بنویسیم که حالمان را خوش می‌کند.

ما اما نیاز به کتابخانه، نیاز به کتاب‌هایی داریم که مثل یک ناخوشحالیِ سخت دردناک متاثرمان کند؛ مثل مرگ کسی که از خودمان بیشتر دوستش داشتیم، دور از همه‌ی آدم‌ها، مثل یک خودکشی. کتاب باید مثل تبری باشد برای دریای یخ‌زده‌ی درونمان!

از کتاب: نامه به پدر
نویسنده: فرانتس کافکا

امیدوارم که اغما برای همه ما پر از حس‌های خوب باشه و حالمون رو کمی فقط کمی بهتر کنه. اغما فقط یه ماجرای یه نفر نیست. اغما، اجتماع روح‌های خسته‌ای هست که هر کدوم داستانی دارن و پشت هر داستان یه زخم عمیق از جامعه!
داستان بر حسب واقعیت هست و به اون شاخ و برگ داده شده.


★ پیشـرفته رمان اغماء | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: -FãTéMęH-، Delvin22، Soren و 84 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول

با قاشق روی لبه‌ی کاسه‌ی مقابلش ضرب گرفته بود. موقر و هماهنگ پاهایش را تکان می‌داد.
همه مشغول شام خوردن بودند و کسی جرئت نفس کشیدن نداشت.
انگار قاشق‌ها با اجازه‌ی او، پر و خالی می‌شدند. نگاهش معطوف تنگ شیشه‌ای بود که؛ در دستان آقای یوسفی، سرپرست بخش، قرار داشت. گویا این تنگ حکم آزادی را برای او داشت. آزادی از خویش، آزادی از خویشتنی که؛ در آواره‌های خویش دیروز گم گشته بود.
با صدای آقای یوسفی همه‌ی نگاه‌ها معطوف او شد:
- خوردن بسه!
همگی دست از خوردن کشیدند از؛ پشت میزهای آهنی خود، بلند شدند و برای بازرسی بدنی به صف شدند.
نگهبانان شلاق به دست هم چو؛ نگهبانان درگاه جهنم سعی می‌کردند، جهنمیان را راهی سلول های خود کنند. با وجود نگهبانان و شلاق های نامهربان باز هم؛ کسی حریف آن‌ها نبود.
هرکسی مشغول کاری بود. یکی دست در سوراخ بینی‌اش کرده بود و دنبال گنج گمشده‌اش می‌گشت.
دیگری سوار ماشین خیالی‌اش شده بود و درخیابان خیالاتش از بقیه سبقت می‌گرفت. یکی اما خود را پیغمبر راستی می‌دانست و هر لحظه درس اخلاق می‌داد. دیوانگی هم عالمی دارد!
نگاهی مضطرب به اطراف کرد. هیچ کس حواسش به او نبود با؛ چشم هایش دنبال تنگ شیشه‌ای می‌گشت. و سرانجام روی میز بزرگ غذاخوری آن را یافت. با احتیاط به سمت میز حرکت کرد، این آخرین فرصتش بود. با حرکتی معقولانه و نامحسوس تنگ را به زمین انداخت. صدای شکستن تنگ برايش گویای آن بودکه؛ زنجیرهای زندگی را از پاهایش باز کرده است. لبخندک نامحسوسی زد. همه‌ی نگاه‌ها معطوف او و تنگ شکسته بود‌ حالا؛ دیگر هیچ چیز نمی‌توانست او را از؛ شلاق‌های شیرین آقای یوسفی نجات دهد حداقل؛ برای او شیرین بود. به هدفش رسیده بود دیگر؛ هیچ چیز برایش مهم نبود. فقط تنها پیمانی که؛ با الهه مرگ بسته بود مهم بود.
آقای یوسفی با خشم غرید:
- همگی بیرون! همین حالا!
به ثانیه نکشید که؛ سالن خالی از آدم شد. هیچ چیز از چهره‌اش معلوم نبود مثل؛ همیشه آرام و خونسرد بود.
به دوتا از نگهبان‌ها دستور داد تا؛ او را بگیرند:
- احمق دیوونه، هـ*ـوس کتک کردی؟ بزار جوری آدمت کنم که؛ تا آخر عمرت فراموش نکنی البته؛ اگه جون سالم به در بردی.
دستی به سبیل‌های کشیده‌اش کشید. چهره‌ی بدی نداشت، مردی خوش قد و بالا با؛ چهره گندمگون و چشم و ابروهای مشکی و موهای مجعد! اما طینتی به زشتیِ گنـ*ـاه!
چشمان مشکی‌اش را تنگ کرد، گردنش را به چپ متمایل کرد با؛ مرموزی گفت:
- طوری ادبت کنم که؛ دیگه هـ*ـوس شکستن چیزی رو نکنی. اونم چی؟! مال بیت‌المال!
شلاق به دست به سمت او حرکت کرد.
او چون بچه آهویی اسیر در چنگال گرگ درونش، آرام خو گرفته بود و کودک درونش تقلا می کرد. تقلا برای زنده ماندن!
صدای قدم هایش در سالن غذاخوری بوی قسوت می داد.


★ پیشـرفته رمان اغماء | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، Kameliea_1234، j.yasin و 79 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم

ضربه‌های شلاق برایش یادآور خاطرات گذشته بود.
اولین ضربه شلاق: صدای گریه‌ی نوزادی که؛ نوازش گر حس نو پای پدرانه‌اش بود.
دومین ضربه‌ی شلاق: صدای بابا گفتن کودک یک ساله اش.
سومین ضربه شلاق: متولد شدن مجدد حس پدرانه‌اش.
چهارمین ضربه شلاق: طلاق!
پنجمین ضربه شلاق: بابایی ببین سامی بازم دفتر مشقم رو پاره کرده.
ششمین ضربه شلاق: بابایی ما از تنهایی می ترسیم این‌جا؛ خیلی سرده، زود بیا!
اولین قطره اشک از؛ چشمه‌ی خشک شده چشمش متولد شد و بر روی سرامیک‌های روح کُش سالن، مُرد!
بدنش کرخت شده بود و قطرات سرخ خون از؛ کمرش چکه می‌کردند.
درد داشت او را می‌کشت اما؛ نه درد شکنجه! این درد نفس کشیدن در؛ این جهان مسموم بود که؛ او را می‌کشت.
در هراسان باز شد، قامت مضطرب و وحشت زده خانم مرادی با؛ نگاه مهربان و دلسوز سبز رنگش، نمایان شد.
با دیدن بدن نیمه برهنه و زخمی او؛ روی زمین، اشک در چشمانش حلقه زد. با صدایی نسبتاً بلند که؛ از نگرانی به تکاپو افتاده بود گفت:
- آقای یوسفی! این چه وضعیته؟ این همه خشونت برای یه تنگ؟!
یوسفی عرق پیشانی‌اش را پاک کرد، بطری آب معدنی‌ای را باز کرد و یک نفس سر کشید.
خصمانه نگاهی به مرادی کرد و گفت:
- باز که شما دخالت کردین. سرتون به کار خودتون باشه.
خانم مرادی اما مضطرب‌تر از قبل در حالی که؛ انگشتانش را از ترس در هم قلاب کرده بود، لبانش می‌لرزیدند و موهای سفیداش از زیر مقنعه‌اش به عرق های روی پیشانی‌اش حجوم آورده بودند و او؛ سعی در آرام کردنشان داشت گفت:
- لطفاً تمومش کنید و گرنه؛ مجبور می‌شم به بالا دستی‌ها گزارش بزنم.
یوسفی چشمانش را ریز کرد و بدون هیچ ترسی با افتخار به کار خود دوباره؛ به حالت اولیه خود برگشت و گفت:
- فکر کردی اگه من نباشم، اگه این شلاق‌ها نباشن این؛ زبون نفهم‌ها حرف گوش می‌دن؟
مرادی اخمی میان ابروانش انداخت. صدایش را کمی محکم‌تر کرد و گفت:
- شاید زبون عقل نفهمن اما؛ زبون مهر و محبت می‌فهمن. کاری نکنید که... .
صدای وحشتناک بسته شدن در حاکی از این بود که؛ یوسفی رفته است. انگار تهدید بالایی ها کارساز بود گرچه؛ او کارش را انجام داده بود. بی‌چاره در! بی‌چاره در، تنش از این همه درد، درد گرفته است!
بی هیچ عکس العملی روی زمین افتاده بود. با لبخند غمگینی به سمت او رفت. روی زانو نشست نگاهی به زخم هایش کرد. تمام بدنش مور مور شد‌، چشم هایش را برای چند ثانیه بست.
خوب می‌دانست که؛ او دیوانه نبود! شاید هم دیوانه واقعی او بود که به دنبال رهایی بود.
روبه نگهبانان گفت:
- اون بد ذات هیچی نمی‌فهمه. شما ها چه طور؟ وجدان ندارین؟
دو نگهبان بی هیچ حسی به روبه رو خیره شده بودند هیچ؛ حس پشیمانی در چهره‌هایشان مشهود نبود انگار؛ که سلول های وجدانشان در اثر تورژسانس ترکیده بودند!
به نگهبانان دستور داد تا؛ او را به درمانگاه ببرند. نگهبانان زیر بـ*ـغل‌هایش را گرفتند و او را بلند کردند.
از سالن غذاخوری خارج شدند و به سمت سالن اصلی که؛ سلول ها در آن‌جا قرار داشتند حرکت کردند. انتهای سالن به درمانگاه ختم می‌شد‌. وارد سالن اصلی شدند، همه در سلول هایشان بودند.
صدای فریادهای خاموش دیوارها در؛ سالن طنین انداز شده بود. گویا روح دیوارها هم از دیوار بودن خسته بودند. دلشان برای یک پرسه در مهتاب لک زده بود از آن؛ پرسه‌هایی که بگویند بی خیال همه چیز، شادی مثقالی چند؟


★ پیشـرفته رمان اغماء | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، Kameliea_1234، j.yasin و 76 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم

ستاره‌ها اشک‌هایشان را مهمان آسمان کرده بودند، درست مانند همان شب کذایی!
باد سفاک، نامهربان تر از همیشه بود!
صدای نفس‌های خشمگین نگهبانان همچو گرگ نماهای گرسنه‌ای که؛ بوی خون به مشامشان رسیده به گوشش می رسید اما؛ گوش‌هایش انگار از شنیدن خسته بودند.
پاهایش روی روح بی‌جان سرامیک‌ها کشیده می‌شدند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



★ پیشـرفته رمان اغماء | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، لاله ی واژگون، Kameliea_1234 و 70 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب القلم

پارت چهارم
بالأخره از سردخانه آمدند. دو نفربا لباس‌های مخصوص سبز رنگ و ماسک و دستکش، جنازه‌ها را مانند؛ گونی سیب زمینی بلند می‌کردند و در چرخ‌های مخصوص می‌انداختند. اولین تـ*ـخت که خالی شد با؛ دستور میم. عابدی، او را به شکم روی تـ*ـخت گذاشتند. تختی که همین یک دقيقه پیش یک جنازه روی آن بود. برایش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



★ پیشـرفته رمان اغماء | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، Kameliea_1234، j.yasin و 62 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب القلم

پارت پنجم

عقربه‌های ساعت، ساعت ده و سی دقیقه را نشان می‌دادند. بی‌گمان تنها کور سوی رهایی‌اش درمانگاه بود. نگاهی به تـ*ـخت‌های کناری‌اش کرد. اندک خالی بودند و بیشماری پر که؛ همگی در خواب غفلت بودند. به پشت چرخید، روی کمر دراز کشید. کمرش می‌سوخت اما؛ مجبور بود باید تحمل می کرد. هرگز انسان بد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



★ پیشـرفته رمان اغماء | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، Kameliea_1234، j.yasin و 61 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب القلم

پارت ششم

نمی‌دانست که؛ چگونه باید از شر نگهبانان درب اصلی خلاص شود. دوباره نگاهی به یوسفی کرد. افکاری در مغزش درحال رشد بودند و موفق هم شدند به تصمیم تبدیل شوند. آرام و با احتیاط قدم بر می‌داشت. هوا تاریک بود و باران شدید، به خاطر باران تمامی چراغ های حیاط را خاموش کرده بودند و او دیده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



★ پیشـرفته رمان اغماء | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، Kameliea_1234، j.yasin و 57 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب القلم

پارت هفتم
- ببینم کسی به پلیس خبر داده؟
- بله خبر دادیم.
با سرعت بالا در حال رانندگی بود از؛ درب اصلی خارج شد و وارد خیابان اصلی شد. باران کمتر شده بود اما؛ هنوز هم می‌بارید. صدای آژیر ماشین‌های پلیس توجهش را جلب کرد. از آیینه نگاهی به پشت سرش انداخت، پنج یا شیش تا ماشین پشت سرش بودند و مدام...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



★ پیشـرفته رمان اغماء | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، M O B I N A، Kameliea_1234 و 55 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب القلم

پارت هشتم
درخیابان نسبتاً شلوغ شهر وقتی که؛ نبض خیابان تند می‌زد، نبض زندگی او آرام آرام به سمت آسمان پر می‌کشید. با صدای راننده آمبولانس که خبر از رسیدن به بیمارستان را می داد. پارامدیک‌ها برانکارد را بیرون آوردند و به سمت درب ورود اورژانس حرکت کردند.
هم زمان فرمانده و نیروهایش هم رسیدند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



★ پیشـرفته رمان اغماء | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، Kameliea_1234، j.yasin و 55 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا