خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظر خوانندگان گرامی درباره رمان چیست؟

  • تکراری و حوصله سر بر

    رای: 0 0.0%
  • متوسط و قابل قبول

    رای: 0 0.0%
  • نیاز به رفع اشکالات بیشتری دارد

    رای: 0 0.0%
  • کمتر از حد انتظار است

    رای: 0 0.0%
  • موضوع بسیار بد و جذابیت چندانی ندارد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

TATA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/6/20
ارسال ها
156
امتیاز واکنش
2,617
امتیاز
163
سن
23
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

نام رمان: بازگشت تاریکی (جلد دوم دامگستران)
نویسنده: TATA NJ اِن جِی تاتا کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: Ryhwn
ویراستار: زینب باقری
ژانر: فانتزی، تراژدی، عاشقانه
خلاصه رمان:
حیله، خیـ*ـانت، رسوایی و دردسرهایی عظیم، دامن‌گیر خانواده کلارکسون و اطرافیان آن‌ها خواهد شد و کلارا بار دیگر خود را در میان زندگی فروپاشیده‌اش خواهد دید. چهره‌های نو و خطرآفرین بر شهر سیاتل سایه خواهد افکند و در این میان، پرده از راز‌ها و پنهان‌کاری‌های بزرگ‌تری برداشته خواهد شد.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی


رمان بازگشت تاریکی (جلد دوم دامگستران) | TATA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، YeGaNeH، زینب باقری و 34 نفر دیگر

TATA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/6/20
ارسال ها
156
امتیاز واکنش
2,617
امتیاز
163
سن
23
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
«سرشت انسان شریر نیست. هرگز نباید از سرشت انسان ناامید شد.»
مهاتما گاندی
***
تاریکی، عمق وجودم را در بر گرفته است و تنها به امید روشنایی صبحی دل‌انگیر از آن هستم. این امید هرگز از بین نخواهد رفت؛ زیرا می‌توانم کورسویی از نور را در این شرارت عمیقی که قلبم را اسیر خود کرده، ببینم؛ اما اطرافیانم در گودالی از گرفتاری فرو رفته‌اند و من باید ناجی آن‌ها باشم؛ ‌درحالی‌که سایه مخوف اهریمن به دنبالم است.
***


رمان بازگشت تاریکی (جلد دوم دامگستران) | TATA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، YeGaNeH، زینب باقری و 27 نفر دیگر

TATA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/6/20
ارسال ها
156
امتیاز واکنش
2,617
امتیاز
163
سن
23
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
کلارا
هیاهو، صدای ماشین‌هایی که در خیابان شلوغ و گمراه‌کننده، با سرعت درحال عبور بودند. مردم لندن که در خیابان‌ها ریخته و ترس و هراس غیر‌قابل‌کنترلی در جای‌جای خیابان‌ها زبانه می‌کشید، گویی روز رستاخیز فرا رسیده باشد.
عده‌ای که نام خود را شجاع نهاده بودند، سعی بر اعتراض و به‌هم‌ریختن اوضاع را داشتند. آتش از ساختمان‌ها زبانه می‌کشید. فریادهای غیرقابل‌تحمل و هرج‌و‌مرجی که گویی هرگز پایان نخواهد یافت.
تمام این وقایع با چشم‌های قهوه‌ای شرور و هیجان‌زده نظاره می‌شدند. او مقابل آفتاب‌گیر شیشه‌ای عظیم که کل دیوار را پوشانده بود، ایستاده بود.
صدایی که همراه با لذتی آشکار، در سالن مجلل و بزرگ ساختمان پنجاه ‌طبقه طنین‌انداز شد:
- زیبا نیست؟
با بی‌تفاوتی نگاهم را به زمین دوختم تا چشمانم شرارت و بدی بی‌نهایت را نظاره نکنند.
- از نظر تو تمام این هرج‌ومرج زیباست؟
با لبخند نفرت‌انگیز همیشگی‌اش که شادی فراوانی در آن نهفته بود، برگشت. چشمان قهوه‌ای تغییریافته‌اش را به صورتم متمرکز کرده بود. نگاهی نو، ماهیتی نو و شرارت درونی‌اش که اکنون هزار برابر شده بود.
روی صندلی پشت میز نشست. می‌توانستم بلندپروازی‌اش را حس کنم. مکانی پر از شکوه و جلال برای خودش دست‌وپا کرده بود؛ گویی مالک کل جهان شده است. البته با این اتفاقات اخیر، کمتر از این هم نمی‌توان بیان کرد.
- آه کلارا! تو خیلی کسل‌کننده‌ای.
لبخند دندان‌نمای‌ نفرت‌انگیزی در چهره خوفناک و درعین‌حال زیبایش نقش بست. درحالی‌که روی صندلی باابهتش لم داده بود گفت:
- من سرشار از زندگی‌ام؛ درحالی‌که تو یه مرده متحرکی. برای همین انتخاب شدم، امم... از طرف...
مدت طولانی تأمل کرد؛ گویی به دنبال کلمه یا جمله‌ای در شأن خودش بود که به یکباره با صدای بلند و رسایی که در جای‌جای سالن پیچید گفت:
- الطاف الهی!
او با سرخوشی فراوانی شروع به خندیدن کرد و همانند فنر از جایش پرید و پرسه‌زنان، به تحقیر کردنم ادامه داد:
- حتی بچه‌ها هم رؤیاهایی برای خودشون دارن؛ اما تو...
دوشادوش من ایستاد و ناخن‌های درازش را در شانه‌ام فرو برده و گوشم را نزدیک لبانش کرد و با صدای خش‌دار و خبیثانه‌ای زمزمه کرد:
- تو حتی بلد نیستی رؤیاپردازی کنی.
با حالتی از درد، راست ایستادم و با بی‌حالی خیره به او که در یک لحظه خود را به آفتاب‌گیر رسانده و پشت به من ایستاده بود شدم که گفت:
- با‌این‌حال نمی‌تونم از تو بگذرم.
پس از مکث کوتاه، با صدایی که آمیخته با افسوس بود، زمزمه‌کنان ادامه داد:
- تو آخرین عضو خانواده منی.
با حرکت چرخشی برگشت و حالت خرسندی به خود گرفت. محکم و استوار، گویی که با برده‌اش صحبت می‌کند گفت:
- اون شیشه خونی که مقابلت روی میز هست رو کوفت کن؛ وگرنه می‌میری. مطمئن باش اگه این کار رو نکنی هیچ افسوسی در آینده نخواهم داشت؛ چون که به تو فرصت انتخاب دادم. بهتره عاقلانه تصمیم بگیری سی‌سی.
روی صندلی با‌ابهت همچون پر رها شد و با چشم‌های درخشان خون‌آشامی‌اش به جسم ناتوانم چشم دوخت.
دیگر همه‌چیز برایم تمام شده بود. نه دوستی داشتم و نه خانواده‌ای. کاترین غرق در خوشی، ثروت و بی‌نیازی بود. بااین‌حال سعی داشت مرا نزد خود نگه دارد.
می‌دانستم هنوز هم نمی‌تواند از من دل بکند. نمی‌دانستم این اصرار علاقه‌ای است که نسبت به من دارد یا برای چیزی که هرگز نمی‌توانستم درک کنم. شاید هم نمی‌توانست تنهایی را تحمل کند. چه کارهایی که برای جدایی من از دوستانم نکرد! واقعاً که نمی‌توانم او را درک کنم. شاید دیگر هرگز نتوانم.
با‌این‌حال اگر راهی که او مقابلم گذاشته است را انتخاب کنم، دیگر هرگز نمی‌توانم به آرامش روحی دست یابم. دنیایم بار دیگر دگرگون خواهد شد. همانند اینکه بار دیگر در چاه عمیق و تاریک سر بیندازم.
***
ایتالیا، رم - سال ۱۷۴۳
چشمان قهوه‌ای براق که همچون الماس می‌درخشیدند گشوده شدند. سقف چوبی با ارتفاع بسیار زیادی از زمین که خوش‌تراش ساخته شده، اما گویی قدیمی و مخروبه به نظر می‌رسید دیدگانش را پر کرد. احساسی وصف‌نشدنی و نو در وجودش جوانه زده و افکارش آزاد از هرچیزی بود؛ گویی تازه متولد شده است. بااین‌حال همه‌چیز گنگ و بی‌اهمیت جلوه می‌کرد.
خش‌خش عجیبی را در زیر پیکرش احساس می‌کرد که با کمی تأمل بلند شد. توجهش به علف‌ها و کاه‌های خشک در اصطبل بزرگ و درندشت جلب شد. دستانش را از روی کاه‌ها برداشت و با دقت به کف آن‌ها خیره گشت. چیزی در این میان تغییر کرده بود؛ احساساتش، افکارش، تمایلاتش و حتی جسم و روحش.
می‌توانست صدای یکنواخت و آرام قلبش را بشنود. صدای جیرجیرک‌ها که بیرون از محوطه در تلاطم بوده و سکوت شب را درهم‌ شکسته بودند. می‌توانست تمام فعالیت‌های درونی بدنش را آشکارا حس کند.
خونی که در تمام رگ‌های بدنش جاری بوده و زندگی را به او بخشیده بود، غیرقابل‌باور بود. نفس‌هایی که می‌کشید به تندی می‌گرایید؛ اما احساس عجیبی درون دختر جوان پدید آمده بود که غیرقابل‌توصیف بود. در این میان گلو و زبانش به‌شدت خشک شده و درعین‌حال احساس تشنگی دیوانه‌کننده‌ای را به دختر گنگ بخشیده بود.
با شنیدن صدایی آشنا که در آن نزدیکی به گوش می‌رسید، سرش را سمت آن چرخاند و چهره زیباروی اشراف‌زاده با کت و شلوار قهوه‌ای روشن اما چروکیده که گویی چند روز است آن را به تن دارد، روبه‌رو شد.
او روی یک جعبه چوبی کوچک نشسته و با نگاه عجیب سبزش در زیر نورهای کم‌توان شمع‌هایی که دورتادور اصطبل گرد شده بودند، دیدگان خود را تسلیم دختر زیبای مقابلش کرده بود.
صدای گوش‌نواز اشراف‌زاده سکوت مرگبار را درهم شکست.
- تشنه‌ته؟
کاترین با حالت نشسته به پهلو خودش را ثابت نگه داشت و به‌آرامی در‌حالی‌که محو تماشای اشراف‌زاده زیبارو بود، سرش را به معنای تأیید تکان داد. جولیو هنوز با نگاه خیره و اسرار‌آمیز به او چشم دوخته بود که کاترین با صدای خش‌داری گفت:
- من کجام؟ چه اتفاقی برای من افتاد؟
بدون اینکه سخنی به میان آید ذهنش به‌سرعت و با قدرت فوق‌العاده‌ای شروع به بازیابی کرد. تمام وقایع به‌روشنی در افکارش پدیدار گشت و این‌بار آرامش چند لحظه قبل از بین رفته و احساسات دگرگونی همچون خورشید تابان از میان ابرها نمایان شد.
چهره کاترین به‌تدریج درحال تغییر بود. اندوه، غم و در نهایت خشم در چشم‌ها و حالت چهره‌اش نمایان گشت.
او به‌آرامی سرش را سمت جولیو که آماده برای هر اتفاقی به نظر می‌رسید چرخاند و تهدیدوار و با نفرت گفت:
- تو با من چی‌کار کردی؟
جولیو از روی جعبه به‌آرامی بلند شد و با حالت مضطربی سعی بر آرام کردن کاترین که هر لحظه چهره‌اش برافروخته‌تر به نظر می‌رسید داشت.
چشمان به‌خون‌نشسته و تغییریافته کاترین که حال به یک چهره شیطانی تبدیل شده بود، جولیو را به ترس از او واداشته بود و دیگر قادر به هیچ عکس‌العملی نبود.
چشمان خونین و زردرنگ کاترین، دسته شکسته چوبی که همچون خنجر مرگبار در اصطبل جلوه می‌کرد را کاوید و با سرعت خون‌آشامی‌اش آن را به چنگ گرفت. همه‌چیز در یک لحظه و در یک چشم‌به‌هم‌زدن اتفاق افتاد. جولیو فرصت مقابله با خون‌آشام خشمگین را در اختیار نداشت.
کاترین با حرکات وحشیانه و غریزی با چنگال‌های مرگبارش اشراف‌زاده مبهوت را نقش بر زمین کرد. جولیو با بهت و حیرت به خون‌آشام خیره گشته بود که با لکنت و صدای لرزانش که از ترس غیرقابل‌شنیدن بود زمزمه کرد:
- نه کاترین! این کار رو نکن، این کار رو نکن.
خون‌آشام بدون توجه به التماس‌های اشراف‌زاده همچون جلاد بی‌رحم، مقابل جولیو ایستاد که وحشت‌زده زیر پاهایش افتاده و ملتمسانه به چهره شیطانی کاترین که همچون هیولای وحشتناک چشم به او دوخته بود، خیره شده بود. جولیو در چشم‌های ترسناک کاترین مرگ را همچون کابوس سیاه نظاره کرد و آخرین چیزی که دیدگانش را فرا گرفت، خنجر چوبی بود که در سـ*ـینه‌اش همچون ستون فرو رفته بود.
چهره خون‌آشامی‌اش به‌آرامی درحال تغییر بود. جسم اشراف‌زاده همچون اسکلت پوسیده و چندساله، دیدگان کاترین را که بهت‌زده مقابلش ایستاده بود، پر کرد.


رمان بازگشت تاریکی (جلد دوم دامگستران) | TATA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، زینب باقری و 28 نفر دیگر

TATA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/6/20
ارسال ها
156
امتیاز واکنش
2,617
امتیاز
163
سن
23
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
جوزف با ناراحتی و چهره‌ای آشفته، درِ اتاق کلارا را بار دیگر با سستی کوبید و صدای لرزانش در راهروی اتاق‌های عمارت مجلل و تاریک، طنین‌انداز شد.
- کلارا بیا بیرون. لطفاً دخترم! لطفاً!
دختر جوان با چشمان پف‌کرده بدون هیچ کورسویی از نور در اتاق بزرگ، سرد و تاریک با جسمی کاملاً ساکن و خیره در نقطه‌ای نامعلوم با لباس خونین عروسی‌اش روی زمین سرد و سنگی کنار پنجره همچون جسمی بی‌جان روی زمین نقش بسته بود. نور ماهی که از شیشه‌های قفسه‌مانند عظیم و تمام‌قد پنجره اتاق بر پیکرش می‌تابید، روشنایی اندکی را که در هنگام رعد‌وبرق، آسمان بارانی شب را نور می‌بخشید، به زندگی تاریک و سیاهش هدیه داده بود.
- سه روزه خودش رو زندانی کرده. دیگه نمی‌دونم باید چی‌کار کنم.
مت و مونیکا با نگرانی و حال آشفته‌ای همچون جوزف، به پدر رنج‌دیده‌ی مقابلشان خیره شده بودند که مت با بی‌حالی دستش را روی شانه برادرش گذاشت و گفت:
- باید در رو بشکنیم. اگه کلارا حتی یه لحظه دیگه تو اون حالت بمونه، ممکنه اون رو هم از دست بدیم.
صدای جیغ بلند و وحشت‌زده‌ی خدمتکاران از پایین عمارت در اطراف بمبی از وحشت را در دل خانواده اندوهگین کلارکسون‌ها انداخت. آن‌ها هراسان به ‌همدیگر خیره شدند و پس از مدتی مکث، شتابان به سمت پله‌ها هجوم بردند.
کاترین با جسمی خیس که خون خشکیده‌اش روی لباس روشنش همچون اثر هنری نقش بسته بود، با چشمانی که دورتادورش را کبودی و سیاهی فرا گرفته بود، چهره‌ای کاملاً رنگ‌پریده و لبان خشکیده که به کبودی می‌زد، از او دوشیزه‌ای مرده ساخته بود. او مقابل درِ عمارت ایستاده و سعی بر آرام کردن خدمتکاران داشت.
با اضطراب و دستانی لرزان، درحالی‌که سعی داشت نزدیک شود می‌گفت:
- لطفاً جیغ نزنید!
زن و مردها با وحشت وصف‌نشدنی درحال فرار به طبقە بالا بودند و فریادزنان کلمە‌ی روح را بر زبان می‌آوردند.
جوزف شتابان از پله‌ها پایین آمد. همراه او مونیکا و مت نیز با کمی تأخیر پشت سرش ظاهر شدند و روی پله‌ها با چشمان گشادشده و هراسان خشکشان زد.
جوزف حالت عجیبی در چهره‌اش نمایان گشت؛ گویی به چیزی پی برده باشد که وحشت‌زده و با چشمان گشادشده قهوه‌ای سوخته‌اش که ترس را در آن گوی تاریک جای داده بود، به او خیره شد و صدای لرزانش در سالن سرد و نیمه‌تاریک سنگی طنین‌انداز شد.
- امکان نداره زنده باشی!
کاترین درحالی‌که به‌آرامی و با زانوهای لرزان نزدیک می‌شد و از دیدار خانواده‌اش احساس امنیت و خرسندی داشت گفت:
- پدر، پدر من زنده‌ام...
جوزف به‌سرعت اسلحە‌ی شکاری‌اش را از روی جایگاه بالای شومینه به چنگ گرفت. آن را با هراسی آشکار بالا آورد و سمت دخترش نشانه گرفت و با صدایی که وحشت از آن سرچشمه می‌گرفت گفت:
- تو نمی‌تونی زنده باشی؛ مگر اینکه...
کاترین که عصبانی به نظر می‌رسید با صدایی که تهدید و امر در آن زبانه می‌کشید گفت:
- بیارش پایین پدر.
رگه‌های طلایی از چشمان قهوه‌ای خون‌آشام اندوهگین درحال رشد بود و برق چشمانش در عمارت تاریک همچون الماسی که می‌درخشید به چشم می‌خورد. دندان‌های نیش سفید و درازش از لبان باریکش بیرون زده بودند و چهره خوفناکش، خانواده کلارکسون را در جای خود ثابت نگه داشته و وحشت را در دل آن‌ها جای داده بود.
مونیکا با ترس و لرز، دیگر نتوانست چهره خوفناک کاترین را بیش از این نظاره کند. او صورتش را پنهان کرد و مت او را محکم در حصار دستانش کشید، درحالی‌که خود نیز با چشمان آبی درخشان بهت‌زده و هراسانش خیره به چهره شیطانی کاترین بود.
جوزف با صدای بلند و اندوهناکش فریاد کشید:
- برو عقب.
او بدون معطلی شلیک کرد و صدای گلوله همچون آذرخش مهیب در عمارت طنین‌انداز شد. کاترین همچون مه در میان سایه‌ها ناپدید گشت و جوزف درحالی‌که قلاف اسلحه را کشیده بود با حالت آماده‌باش، به اطراف نگاهی سریع و محتاط می‌انداخت.
رعدوبرق هرازگاهی نور را در دل عمارت تاریک جای می‌داد و صدای وحشیانه باران و طوفان شدید، شاخ‌وبرگ درختان را به شیشه‌ها و نمای عمارت می‌سایید و دراین‌حین خوف بیشتری را به دل حاضرین خانه هدیه می‌بخشید.
کاترین همچون کابوس سیاه از میان تاریکی ظاهر شده و از پشت جوزف را دربرگرفت. آن‌ها با یکدیگر گلاویز شدند و مت به‌سرعت سمت آن‌ها شتافت. او سعی بر جدا ساختن کاترین از جوزف داشت که خون‌آشام با ضربە‌ی محکمی به سـ*ـینه‌ی مت، او را به عقب راند و سرش به ستون سنگی برخورد کرد.
مونیکا با فریاد نام همسرش را صدا زد و مت با سری خونین روی زمین نقش بست. مونیکا به‌سرعت سمت همسرش دوید و صدای بلند شلیک او را بر جای خود میخکوب کرد.
با خونی که از شکم او جاری می‌شد، روی زمین افتاد و شلیک سوم همه‌چیز را متوقف ساخت.
کاترین با ترس و لرز به جوزف که خون از دهانش جاری می‌شد خیره ماند. او با بهت به جسم پدرش که به‌آرامی از دستان سست‌شده‌اش می‌لغزید و روی زمین نقش می‌بست، خیره گشته بود که همراه پدرش روی زمین سرد و سنگی سالن افتاد و با ترس و لرز، درحالی‌که اشک همچون سیل از چشمان درخشانش روی جسم بی‌روح پدرش می‌ریخت، به چشمان عمیق و خالی از نور جوزف خیره گشت.
خون‌آشام غمگین چند لحظه‌ای در سکوت مرگبار عمارت، در بهت و حیرت به سر می‌برد که با شنیدن صدایی، به‌سرعت به عقب برگشت. کاترین با دیدن جسم روح‌مانند کلارا که با لباس عروسی خونی و کثیفش روی پله‌ها ایستاده و در چشمان گشادشده‌اش حیرتی آشکار موج می‌زد، خیره به او با چشمانی اشک‌آلود گفت:
- همه‌ش تقصیر توئه. به‌خاطر تو این‌جوری شد. تو مقصری.
او با خشم سمت کلارا هجوم برد و دخترک بهت‌زده با تمام قدرت سعی داشت او را از خودش دور کند که کاترین او را گرفت و درحالی‌که چهره‌اش به‌آرامی به شیطانی خون‌خوار تغییر می‌یافت، با صدایی مخوف و طنین‌انداز گفت:
- تو هم مثل من می‌شی.
او به شکلی غریزی خود را تسلیم هیولای خون‌خوار درونش ساخت و گردن کلارا را با دندان‌های تیز نیشش شکافت و فریاد دردمند خواهرش، عمارت عظیم را به لرزه درآورد.
پس از مدتی خون‌آشام بی‌رحم، جسم بی‌حرکت خواهرش را روی پله‌ها رها کرد و به چشمان باز و بدون حرکت او خیره گشت.
پس از مدتی طولانی احساس آزردگی قلبش را درهم فشرد و به‌سرعت از روی کلارا بلند شد. به اجساد خانواده عزیزش که روی زمین افتاده بودند خیره گشت. گریه‌کنان سرش را گرفت و درحالی‌که به موهایش چنگ می‌زد و غم و اندوه فراوانی او را احاطه کرده بود، با خود زمزمه کرد:
- من چی‌کار کردم؟ من چی‌کار کردم؟
خون‌آشام به غریزه‌اش گوش سپرد و فوراً جسم‌های بی‌حرکت سالن را از جاهای مختلف به دندان گرفت و سمی را که همراه با بزاق دهانش ترشح می‌شد، درون رگ‌های خونی آن‌ها تزریق کرد.
همه‌چیز بی‌حرکت و ساکن شده بود. سکوت مرگبار در عمارت نقش بسته و تنها احساسی عمیق و سیاه در قلب منجمد خون‌آشام سایه افکنده بود. با این احساسی که او را دربرداشت، سمت در بزرگ و بی‌روح عمارت روانه شد و در هوای سرد و مه‌آلود ناپدید گشت.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی


رمان بازگشت تاریکی (جلد دوم دامگستران) | TATA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، زینب باقری و 26 نفر دیگر

TATA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/6/20
ارسال ها
156
امتیاز واکنش
2,617
امتیاز
163
سن
23
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
عمارت واتسون - زمان حال
کاترین با نگرانی و وحشت به کلارا خیره شده بود و نینا و لیلی با حالتی همچون کاترین، به وضعيت پیش رو چشم دوخته بودند و خشم و غضب نگاه‌های کلارا به جولیو را از نظر می‌گذراندند که جولی با تعجب پرسید:
- شما همدیگه رو می‌شناسید؟
کاترین با نفرت به جولیو خیره شده بود که اشراف‌زاده متمدن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بازگشت تاریکی (جلد دوم دامگستران) | TATA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، زینب باقری و 27 نفر دیگر

TATA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/6/20
ارسال ها
156
امتیاز واکنش
2,617
امتیاز
163
سن
23
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
کاترین با نفرت به جولیو نگاه کرد و گویی که جواب سؤالش را حدس زده باشد، پرسید:
- ایشون هم میان؟
جولی رو به جولیو که با نگاهی دلنشین به گفتگوی آن‌ها خیره شده بود، کرد و لبخندزنان گفت:
- بله، آقای جولیو آلبا هم میان.
کاترین فکش را منقبض کرد و با نفرت و عصبانیت بیشتری به او خیره شد. جولیو با آرامش لبخندی زد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بازگشت تاریکی (جلد دوم دامگستران) | TATA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، زینب باقری و 27 نفر دیگر

TATA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/6/20
ارسال ها
156
امتیاز واکنش
2,617
امتیاز
163
سن
23
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
کلارا وارد اتاق شد و با خشم و عصبانیت روی تـخت لیلی نشست. نینا و لیلی با نگرانی وارد اتاق شدند و لیلی نفس‌زنان با حالت عصبی گفت:
- می‌شه من هم بدونم اینجا چه خبره؟
کلارا رو به او کرد و با نگاه معناداری به نینا خیره شد....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بازگشت تاریکی (جلد دوم دامگستران) | TATA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، زینب باقری و 27 نفر دیگر

TATA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/6/20
ارسال ها
156
امتیاز واکنش
2,617
امتیاز
163
سن
23
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
اعضای مجلس واتسونز دور میز گرد و مجلل در رستوران مترو پولیتین گریل جمع بودند. موسیقی آرام و دلنوازی از موتزارت درحال پخش بود. خانواده‌ها و مشتری‌های کمی در آنجا حضور داشتند. محیط بسیار آرام و دلنشین به نظر می‌آمد.
اعضای اصلی انجمن دور میزی گرد جمع شده و کاترین با نگاه ریزبینانه‌ای چشم به آن‌ها دوخته و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بازگشت تاریکی (جلد دوم دامگستران) | TATA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، زینب باقری و 26 نفر دیگر

TATA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/6/20
ارسال ها
156
امتیاز واکنش
2,617
امتیاز
163
سن
23
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
بیل با نگاه نافذی رو به کاترین گفت:
- می‌شناسیش؟
کاترین با ناباوری و بهت‌زده به صندلی‌اش تکیه سپرد و گفت:
- اون همکار پدرم بود.
جولی با تعجب و ابروان بالاپریده‌ای گفت:
- پدر تو و کلارا یه پژوهشگر بوده؟
کاترین با کمی مکث طولانی و نگرانی به جولیو نگاه کوتاهی کرد و گفت:
- بله. البته مدت‌ها قبل مرگش اون دیگه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بازگشت تاریکی (جلد دوم دامگستران) | TATA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، زینب باقری و 27 نفر دیگر

TATA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/6/20
ارسال ها
156
امتیاز واکنش
2,617
امتیاز
163
سن
23
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس از مدتی لیلی به حالت ترسناک او خیره شد. با دیدن چشمان متمرکز خون‌آشام که در تاریکی شب همانند صاعقه می‌درخشید و به‌آرامی همچون حیوان وحشی نزدیک می‌شد، با لکنت و لرزشی که در صدایش پیچید گفت:
- کلارا؟ اگه می‌خوای من رو بترسونی اصلاً روش خوبی نیست.
خون‌آشام تشنه همچنان خیره بر زخم کوچک روی زانوی او بود و با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بازگشت تاریکی (جلد دوم دامگستران) | TATA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، زینب باقری و 26 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا