خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,201
امتیاز واکنش
12,607
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 17 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: حربه‌ی احساس
نویسنده: کیمیا وارثی کاربر انجمن رمان98
ژانر: جنایی-مافیایی، عاشقانه، طنز
ناظر: The unborn
ویراستاران: _mah_ و Sh@bnam
خلاصه:
این، داستان افرادیست که وارد بازی بد و خطرناکی شده‌اند.
شاید ناخواسته، شاید با تصمیم غیرمنطقی؛ اما خطا کردند و وارد بازی اشتباهی شدند.
بازی‌ای که پایانی ندارد؛ مگر آنکه خود باز‌کنان، آن را به اتمام برسانند با احساس خود.
گاهی باید با احساس تصمیم گرفت؛ چرا که احساس است که تمام بدی‌ها را نابود و خوبی‌ها را به قلب می‌بخشد.
احساسی که از جنس حربه است؛
حربه‌ی احساس!


THE

WEAPON

OF


EMOTION


رمان حربه‌ی احساس | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh-Ap، زهرا.م، Sh@bnam و 27 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,201
امتیاز واکنش
12,607
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 17 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
یک انفجار را تصور کن؛ انفجار مهیبی که باعث ویرانی همه‌ چیز می‌شود.
حال، انفجار را تشبیه یک احساس کن؛
احساسی که مانند یک بمب، همه‌ چیز را خراب کرد.
این داستان چندین نفر است؛
دختری که باید مأموریتی دشوار را به سرانجام برساند،
پسری که سعی در جلوه‌دادن سنگی‌بودن احساس خویش دارد،
زنی که در تلاش نابودی دشمن خود است،
مردی که به‌ دنبال انتقام است
و افرادی دیگر!
در این میان، در این ابهامات، در این نبرد حربه‌ای، احساسی صورت می‌گیرد.
احساسی از جنس فولاد، از جنس خشونت، از جنس یک جنگ‌افزار؛ از یک سلاح، از جنس یک حربه.
این یک «حربه‌ی احساس» است!


رمان حربه‌ی احساس | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، Sh@bnam، . faRiBa . و 25 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,201
امتیاز واکنش
12,607
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 17 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
داد زدم:
- شلیک کن دیگه لعنتی!
حامد مضطرب نگاهم کرد و بعد کلت رو بالا گرفت و رو به زارع‌زاده شلیک کرد.
اسلحه رو گرفتم جلوی صورتم تا ضامن رو بکشم که یهو تیری از فرد پشت‌سریم خلاص و فشنگ با فشار وارد بازوم شد.
از درد، چشم‌هام رو بستم و لـ*ـبم رو به‌ هم فشار دادم. چشم‌هام رو باز کردم و نگاهی به بازوی غرقِ خونم انداختم؛ لعنتی!
تفنگ رو بدون اینکه ضامنش رو بکشم شوت کردم اون‌ور و رولور رو از اون‌طرفم برداشتم. از پشت تپه‌خاکی که برای سنگرم ازش استفاده می‌کردم، بیرون اومدم و شلیک کردم سمت زارع‌زاده.
این‌ بار خطا نرفت، درست و مستقیم وسط پیشونیش خلاص شد.
اسلحه‌ش از دست بزرگش افتاد و همون‌طور که خون مثل آبشار از پیشونی بلند و چروکش جاری بود و داخل چشم‌های قهوه‌ای‌رنگش می‌رفت، با بهت بهم زل زد و بعد پخش زمین شد.
لـ*ـبم شکل پوزخند رو به خودش گرفت. بلند شدم و از پشت تپه بیرون اومدم و با لحنی که به‌خاطر پیروزیم مفتخر بود، رو به حامد و زکریا داد زدم:
- بیاین بیرون و یکی یه ‌دونه تو مخ اینا خالی کنین!
و به افراد زارع‌زاده که اسلحه‌هاشون رو پایین می‌انداختن و با وحشت نگاهمون می‌کردن، زل زدم.
حامد و زکریا از پشت تپه‌ها بیرون اومدن. حامد لگدی به جسد غرق در خون جلوی پاش زد، کنارش زد و به‌سمتم اومد و پرسید:
- کامیون رو چی‌کار کنیم؟
نگاهی به کامیون کنار جاده‌ی خاکی انداختم و گفتم:
- بسپار بچه‌ها بیارنش.
حامد گفت:
- باشه.
بعد نگاهی به بازوم انداخت و گفت:
- یه فکری به حال این کن.
دستکش چرم مشکیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- قبل از اینکه برم پیش صوف، حلش می‌کنم.
- الان می‌ری پیش صوف؟
- آره، وقتی رسید باید محموله‌ها رو بهش تحویل بدم وگرنه خِرخِره‌م رو می‌جوئه.
خندید و گفت:
- موفق و پیروز باشی.
- به محض رسیدن کامیون و بارا خبرم کن!
این رو گفتم و رفتم به‌سمت تویوتا که به خاک و گِل نشسته بود. سوار شدم و بعد از روشن کردنش، راه افتادم.
باید زودتر به عمارت می‌رسیدم؛ قبل از اینکه آنید باز بخواد خبرچینی‌ من رو کنه.
اون‌قدر تند روندم که بالاخره بعد یک‌ ساعت جلوی دروازه‌ی عمارت توقف کردم.
شیشه‌ی کثیف تویوتا رو پایین دادم و برای دربون دست تکون دادم، اون هم دروازه رو باز کرد.
داخل باغ رفتم و همون‌جا، جلوی دروازه خاموش کردم. مثل فرفره پریدم پایین و سوئیچ رو پرت کردم سمت دربون که داشت از اتاقکش بیرون می‌اومد و در همون حال گفتم:
- ماشین‌ رو خودت ببر تو گاراژ‌.
بدبخت هنگ کرده بود، خم شد و سوئیچی رو که روی زمین افتاده بود، برداشت و رفت سمت ماشین.
محوطه‌ی بزرگ باغ رو طی کردم، از کنار باغبون که داشت درخت‌های بزرگ و پیر عمارت رو آب می‌داد، گذشتم و به‌سمت ساختمون عمارت دویدم.
در شکلاتی‌رنگ ساختمون رو باز کردم و به داخل سالن پریدم.
نگاهی به اطراف انداختم، کسی اون اطراف نبود و حتماً مستخدم‌ها هم توی اتاق‌‌هاشون هستن.
خوبه!
قدم تند کردم به‌سمت راه‌پله‌ی عریض سالن بزرگ عمارت. با قدم‌های تند اما آروم داشتم پله‌ها رو دوتایکی می‌کردم که صدایی از پشت‌سرم اومد:
- چه عجب خانومِ بدقول تشریف آوردن!
اول سیخ شدم؛ اما بعد وقتی فهمیدم کیه، به حالت عادی برگشتم و رو کردم پشت‌سرم.
- تو کار و خلاف نداری همه‌ش زیرآب من رو می‌زنی؟
با یه نیشخند روی لـ*ـبش، ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- چرا وقتی می‌تونم حرصت بدم، برم سراغ یه کار دیگه؟
- عوضی!
چیزی نگفت و فقط با نیشخند، ابرویی بالا انداخت. کلافه گفتم:
- آنید! بهتره که لوم ندی، وگرنه...
وسط حرفم گفت:
- وگرنه چی؟ هان؟ تو قرار بود دیروز کار محموله‌ها و اون زارع‌زاده رو یه‌سره کنی، بعد می‌شه بهم بگی چرا موکولش کردی به امشب؟!
- آنید عصبیم نکن که هم خسته‌م، هم خون‌ریزی دارم.
آنید:
- جواب من رو بده.
کلافه‌تر از این نمی‌شدم و از طرفی می‌دونستم این بشر تا جوابش رو نگیره من رو ول نمی‌کنه. گفتم:
- چون کارا عقب افتاد. من کاملاً آماده بودم، زکریا و حامد هم قرار بود دیروز به‌محض رسیدن کامیونِ محموله‌ها جلوش رو بگیرن؛ اما یهو خبر رسید که اونا تایم انتقال محموله‌ها رو تغییر دادن و امروز بعدازظهر قراره حرکت کنن. خب چی‌کار می‌کردم؟
آنید چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. بعد از کمی سکوت گفت:
- به‌هرحال صوف این مدتی که سفره، من رو مسئول کرده که کارای تو رو بهش گزارش کنم و من مأمورم و معذور!
- ارواح قیافه‌ت! الان منظورته خلاف‌کاری و معذور؟
آنید:
- من مأمور کارای توام.
کلافه دستکش‌هام رو درآوردم و گفتم:
- ببین آنید، برو هر کار دلت می‌خواد بکن، فقط انقدر بهم گیر نده!
این رو کلافه گفتم و باقی پله‌ها رو طی کردم.
***


رمان حربه‌ی احساس | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، Sh@bnam، . faRiBa . و 28 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,201
امتیاز واکنش
12,607
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 17 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
قرار بود امشب، ساعت یک شب صوف برگرده ایران و من باید گزارش کارهام رو براش مطرح می‌کردم و محموله‌ها رو تحویل می‌دادم.
طبق‌ معمول و عادت همیشه‌م، خودم گلوله رو از بازوم درآوردم و بخیه زدم.
دیگه عادت کرده بودم مدام تیر بخورم و زخمی بشم و بدون رفتن به مطب یا دکتر، خودم، خودم رو درمون کنم.
صوف نباید بفهمه که زخمی شدم؛ چون باز غر می‌زنه که چرا احتیاط نکردی و اگه می‌خورد به اینجا و اونجات و اگه طوریت می‌شد و اگه می‌افتادی می‌مردی چه غلطی می‌کردیم! کلاً از این چرت‌وپرت‌ها!
فقط امیدوارم آنید با لودادنم گند نزنه بهم! اگه صوف بفهمه دستورش رو درست اجرا نکردم و امروز کامیون و محموله‌ها رو غارت کردیم، حتماً سلاخیم می‌کنه!
دو ساعت بعد از اینکه برگشتم عمارت، حامد تماس گرفت و گفت که کامیون محموله‌ها رو آوردن و داخل محوطه گذاشتن. من هم سریع رفتم سراغش و یک بسته از کامیون برداشتم تا به‌عنوان مدرک به صوف نشون بدم.
داشتم بسته‌های کوکائین رو کنار آمفتامین‌ها جابه‌جا می‌کردم که صدای در اتاقم بلند شد.
- رها؟ رها؟
داد زدم:
- هان؟
صدای زکریا دوباره اومد:
- بیا صوف اومده!
با شنیدن جمله‌ی «صوف اومده»، دست از کار کشیدم و با استرسی که مخلوط صدام شده بود، داد زدم:
- اومدم، تو برو!
صداش نیومد.
وای خدا بدبخت شدم! استرس اینکه آنید من رو لو بده داشت، ذره‌ذره ذوبم می‌کرد.
سریع از جام بلند شدم و پلاستیک‌ها ر‌و کنار بسته‌ها گذاشتم، همه رو داخل کیف‌دستی جا دادم و زیپش رو بستم.
کیف رو با دسته‌ش برداشتم و از اتاق زدم بیرون. سعی کردم خونسرد باشم و راه افتادم.
رفتم به طبقه‌ی سوم و جلوی دفتر کار صوف ایستادم، در زدم که صدای تیک بازشدنش اومد.
داخل شدم و در رو بستم. برگشتم و صوف رو دیدم که کنترل در رو روی میز کارش گذاشت و بعد سرش رو بلند کرد و با چشم‌های طلایی‌رنگش بهم زل زد.
نگاهم افتاد به آنید که روی صندلی نشسته بود و با پوزخند نگاهم می‌کرد.
این یعنی «هنوز لوت ندادم؛ اما منتظر باش!»
نکبت!
دوباره به صوف نگاه کردم. موهای سفیدش رو کوتاه کرده بود و بدتر خشن نشونش می‌داد، سفیدی پوستش هم با موهاش یکسان شده بود.
همیشه جدی بود؛ اما حالا شده بود یه زن 54ساله‌ی بدجنس و بداخلاق.
- کوتاه کردی موهات رو؟
یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- اِم... خب... خب بهت میاد... آره، خیلی هم بهت میاد؛ مهربون‌تر به‌ نظر می‌رسی.
عجب چاخانی!
صدای پوزخند بلند آنید روی مخم ماشین‌سواری کرد و من با ابروهای در هم بهش زل زدم.
صدای صوف باعث شد نگاه از آنید بردارم و به اون بدوزم.
- رها؟
- جانِ رها؟
تکیه داد به صندلیش، خودکارِ روی میزش رو برداشت و همون‌طور که نگاهش پیِ خودکاری بود که می‌کوبید به کاغذ روبه‌روش، گفت:
- شنیدم که مأموریتت رو به سرانجام رسوندی.
- عه؟! کلاغ گزارشگَرِت برات قارقارکُنون خبر آورده؟
و نیم‌‌نگاهی به آنید انداختم.
صوف همون‌طور که داشت نوک خودکار رو به کاغذ می‌کوبید، بدون اینکه نگاهم کنه، گفت:
- تو مأموریتت رو تموم کردی رها...
و خط عریضی روی کاغذ کشید و ادامه داد:
- و امیدوارم موفقیت‌آمیز هم تموم شده باشه؛ چون اگه غیرِ این باشه...
خودکار رو روی کاغذ، روی خطی که کشیده بود فشار داد و بعد کاغذ رو کاملاً نصف و پاره کرد. بعد از جاش بلند شد و مستقیم تو چشم‌هام نگاه کرد و با صدای بلندی گفت:
- اون‌وقت مثل همین کاغذ...
وسط حرفش گفتم:
- من مأموریتم رو موفقیت‌آمیز تموم کردم، لازم نیست تهدیدم کنی!
لبخند محوی گوشه‌ی لـبش نشست، آروم روی صندلیش جا گرفت و گفت:
- عالیه رها، عالی! می‌دونستم از پسش برمیای!
- برای همین داشتی موقع پاره‌کردن اون کاغذ، من رو جاش تصور می‌کردی؟
خندید و آنید هم دوباره پوزخند زد. من می‌دونم با این چی‌کار کنم؛ این‌ بار خودم رو جای صوف، کاغذ رو جای آنید و دست‌هام رو به‌جای خودکار می‌ذارم!
صوف با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- خب ببینم محموله‌ها رو.
- بله رئیس.
و کیف‌دستی رو روی میزش گذاشتم. لبخندش عمق گرفت، صندلی چرخ‌دارش رو کشید سمت میز و کیف رو گرفت و زیپش رو باز کرد.
بسته‌ی دی.ام.تی‌ها رو از داخلش بیرون آورد و نگاهش کرد؛ اما بعد کم‌کم لبخند جاش رو به اخم محوی داد که هر لحظه بیشتر می‌شد.
یهو بسته رو کناری پرت کرد، از جاش پرید و بعد منفجر شد:


رمان حربه‌ی احساس | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، Sh@bnam، . faRiBa . و 23 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,201
امتیاز واکنش
12,607
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 17 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
- رها! اینا چیه؟ هان؟!
چنان عربده زد که از جا پریدم و آنید روی صندلیش وولی خورد.
متعجب نگاهش کردم.
- چی شده مگه؟!
یه بسته از کیف برداشت و سمتم گرفت.
- این چیه؟!
به بسته و بعد به صوف نگاه کردم و جواب دادم:
- مسکالین!
بدتر عصبی شد. بسته رو پرت کرد سمتم که سریع سرم رو پایین گرفتم و بسته مستقیم به دیوار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان حربه‌ی احساس | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، Sh@bnam، . faRiBa . و 24 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,201
امتیاز واکنش
12,607
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 17 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
به‌سمت میز توالت رفتم و در همون حین عینکم رو درآوردم و روی میز پرت کردم. عصبی روی صندلیش نشستم و به انعکاسم داخل آینه زل زدم.
تو چرا این‌قدر گیجی؟ هان؟! چرا این‌قدر خنگی؟ چرا همیشه گند می‌زنی به همه چیز؟
بذار بشمارم تا حالا چندتا مأموریت آخرش گند زدم؟ ده‌تا؟ بیست‌تا؟ شاید بیشتر!
باید این بی‌حواس‌بودنم رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان حربه‌ی احساس | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، . faRiBa .، فاطمـ♡ـه و 23 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,201
امتیاز واکنش
12,607
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 17 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
دم در اتاق کارش ایستادم و در زدم، جواب نداد. دوباره در زدم و باز هم بی‌جواب مونده.
اَه!
خواستم دوباره در بزنم که صداش از پشت‌‌سرم اومد:
- دستت شکست؛ اینجام!
برگشتم و دیدمش.
- اینجایی؟
- نه اونجام!
لال شدم که با سر به اتاق استراحتش اشاره کرد و بعد هر دو حرکت کردیم، کارت کشید و رفتیم داخل.
در رو پشت‌سرم بستم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان حربه‌ی احساس | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، Sh@bnam، . faRiBa . و 23 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,201
امتیاز واکنش
12,607
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 17 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
وارد سالن شدم که چشمم افتاد به آنید. مایو تنش و تو آب شناور بود. انـ*ـدام ردیفش تو اون مایو کاملاً در معرض دید بود.
- اومدی جکوزی ریلکس کنی؟
چشم‌هاش رو باز و نگاهم کرد، گفت:
- اینجا هم آرامش ندارم از دستت؟
رفتم و روی صندلی کنار استخر نشستم و در همون حین گفتم:
- خفه بابا! حوصله‌م سر رفته بود، گفتم بیام پیشت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان حربه‌ی احساس | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • پوکر
Reactions: زهرا.م، Sh@bnam، . faRiBa . و 23 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,201
امتیاز واکنش
12,607
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 17 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
اطلاعات کامل بود، فقط منتظر ارسالشون بودیم که امروز ارسال می‌کردن. صوف خبرش رو بهم داد.
اشتیاق عجیبی دارم، نمی‌دونم چرا؛ شاید چون کنجکاوم که بدونم صوف قراره بعد از کسب اطلاعات چه‌جور مأموریتی بهم بده!
تو این فکر بودم که پست جالبی از داخل یکی از پیج‌های اینستا چشمم رو گرفت. روش کلیک کردم و دیدمش یه مطلب بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان حربه‌ی احساس | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، Sh@bnam، . faRiBa . و 22 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,201
امتیاز واکنش
12,607
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 17 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
صوف نامه رو گذاشت رو میزش، عکس‌ها رو برداشت و بهشون نگاه کرد. خجالت نمی‌کشیدم عکس من رو با اون وضعیت‌ها ببینه. شاید از پرروییم بود!
بهش زل زده بودم که یهو متفکر گفت:
- بابک؟
بعد رو بهم گیج پرسید:
- بابک کی بود؟!
- همون یارویی که مجبورش کرده بودی محموله‌های ایران‌مهر رو بهت بفروشه و اون هم زیر بار نرفت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان حربه‌ی احساس | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، Sh@bnam، . faRiBa . و 22 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا