خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

paria.m

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/12/20
ارسال ها
253
امتیاز واکنش
7,231
امتیاز
213
محل سکونت
your heart
زمان حضور
24 روز 11 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام او
نام رمان: من کی هستم؟
نام نویسنده: پریا میرزایی
ژانر: عاشقانه، جنایی-مافیایی
نام ناظر: ^~SARA~^
خلاصه رمان: زمانی که از خود و دنیایت هیچ چیز ندانی، زندگی‌‌ات سیمای خاکستری را به خود می‌گیرد و قلبت، معاوضه می‌شود به صخره‌ای بی امید!
می‌توان مقابل رودخانه، امید را سنگسار کرد؛ اما بعضی اوقات، رودخانه می‌تواند جان بگیرد و تبدیل به اقیانوسی شود که می‌تواند خشمگین باشد؛ لیک برای امتدادش، بایستی طوفان و باتلاق شود تا سنگ کنار برود و در آن صورت، همه چیز دگرگون خواهد شد!


در حال تایپ رمان من کی هستم | paria.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: سیده کوثر موسوی، Fatemeh14، MaSuMeH_M و 47 نفر دیگر

paria.m

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/12/20
ارسال ها
253
امتیاز واکنش
7,231
امتیاز
213
محل سکونت
your heart
زمان حضور
24 روز 11 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
"اگر عشق، عشق باشد"
تمام نمی شود
کم نمی شود
اگر فاصله‌ها عشق را بسازد
اگر نرسیدن‌ها عشق را معنا کند
عشق یک سرابی بیش نیست
عشق را باید در رسیدن، ماندن و بودن یافت.
عشق را باید در سختی ها دید؛عشق را باید در آخرین ضربان قلب شنید
و در آخرین نفس، حس کرد.
وگرنه هر که خواب دید، عاشق می شود
و دنیا پر می شود از مجنون بی جنون
و لیلای سرخوش!
داستان عشق فرهاد تمام می شود
و بیستون، هرگز خراش هم بر نمی دارد ..​


در حال تایپ رمان من کی هستم | paria.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: سیده کوثر موسوی، Z.A.H.Ř.Ą༻، Fatemeh14 و 41 نفر دیگر

paria.m

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/12/20
ارسال ها
253
امتیاز واکنش
7,231
امتیاز
213
محل سکونت
your heart
زمان حضور
24 روز 11 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
هوا بارونیه مثل همیشه از این هوای دلگیر لـ*ـذت می برم، شاید به قول ماریا زیادی سرد شدم نسب به همه چیز، پوزخندی گوشه لـ*ـبم می شینه.
به قطره ای که از بالای شیشه داشت روبه پایین سر میخورد نگاه کردم با دستم قطره رو گرفتم نزاشتم به آخر برسه صدای رعد و برق که بلند شد سگ ها هم شروع کردن به پارس کردن از جایم بلند شدم دیگه فکر و خیال بسته وقت برای این کارا ندارم!
-ماریا!ماریا!
صدای پاهاش که داره از پله های مرمری میدوعه رو شنیدم ماریا تنها کسیه که می تونم بیشتر از پنج دقیقه تحملش کنم!
-بله خانم ؟
به دختر ریزه میزه روبه روم زل زدم
دختری با موهای خرمایی که تا روی سرشونش بود لبای کوچیک و دماغ متوسط چشمای عسلی درکل چهرش متوسط بود با فهمیدن اینکه بهش زل زدم اخم کوچیکی کردم .
-حموم و آماده کن. سرم درد میکنه بقیه هم مرخص کن برن امشب مهمون دارم!
-چشم خانم;
رفتم تو یکی از سایت های خبری ایران (الویت ناجا مبارزه با باند ها و شبکه های مافیایی مواد مخدر است)هه حتما!
-خانم حمام آمادست;
از پشت کامپیوتر بلند شدم حوله رو از دست ماریا گرفتم; داخل حموم که رفتم بوی خوش عطر مورد علاقم بینیمو نوازش کرد و لبخند به لـ*ـبم آورد ماریا کارشو خوب بلد بود !
آروم داخل آب گرم وان درازکشیدم گرمای آب حس خوبی به پوستم داد چشم بندمو گذاشتمو توی سکوت به این فکر کردم که من واقعا کیم؟ آره واقعا من کیم ؟از کجا اومدم ؟هروقت از رئیس پرسیدم جواب فقط یه چیز بود با صدای در اخمام رفت توهم.
-خانم!
-بله ماریااا بله؟
-یه آقایی اومدن با شما کار دارن!
-ماریا تو نمیدونیی هیچ کس این موقع نباید مزاحمم بشه!
-آخه خانم از طرف رئیس هستن میگن کار مهمی دارن.
از وان اومدم بیرون لباسامو پوشیدم و رفتم داخل اتاق موهامو خشک کردم و رفتم به استقبال مزاحم خلوتم;
خب آنالیز میکنیم یه پسر قدبلند چشم و ابرو مشکی با موهای کوتاه خب بد نیست انگار سنگینی نگاهمو حس کرد! سرشو اورد بالا به چشمام که نگاه کرد از حرکت ایستادم این چشما !خدای من !فکر کنم اونم تعجب کرد اما اون زودتر به خودش مسلط شد و ازجاش بلند شد و سلام کرد ;
اخمام رو توهم کشیدم و سلام کردم
روی مبل های سلطنتی اتاق مهمان نشستیم
-می شنوم!
-من حسامم بادیگارد شما
با این حرفش چشمام اندازه توپ تنیس شد!
-یادم نمیاد درخواست بادیگارد کرده باشم!
-دستور رئیسه.
-هه واقعاا معمولا قبلا رئیس یه مشورتی با آدم میکرد!
-تاجایی که اطلاع دارم امروز با ایشون قرار ملاقات دارید درسته؟
-که چی؟ مهم اینه که من قبول نمیکنم.
-همیشه اینجوری از بادیگارد ها پذیرایی میکنید؟
فهمید منظورشو متوجه نشدم به با چشم هاش که از وقتی اومده ذهنمو مشغول کرده به اطراف اشاره کرد!
-نخیر، امروز بارون میومد اجازه دادم بیای داخل اونم به خاطر خودم که خیس نشم حالا هم کارمون تموم شده میتونی بری!
-با اجازه!
با تکون دادم سرم جوابشو دادم
فنجون قهوه رو توی دستم فشردم و به چوب هایی که با آتش میسوختند نگاه کردم، با صدای ماریا از جا پریدم!
-خانم!
-بله ماریا
-چشماشو...
-آره ماریا متوجه شدم، میتونی بری.


در حال تایپ رمان من کی هستم | paria.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: سیده کوثر موسوی، Z.A.H.Ř.Ą༻، Marzi 900 و 35 نفر دیگر

paria.m

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/12/20
ارسال ها
253
امتیاز واکنش
7,231
امتیاز
213
محل سکونت
your heart
زمان حضور
24 روز 11 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
همونطور که از پله هابه اتاقم میرم به این فکر میکنم که فقط خدا میدونه مایکل باز چی تو سرشه که اندفعه برام بادیگارد گذاشته!
_خانم
_بله ماریا
_مهمونتون اومدن
_باشه بقیه رو مرخص کردی؟
_بله خانم همه رفتن
_خوبه خودتم میتونی بری
_چشم خانم با اجازه
گوشیمو بر میدارم و از پله ها پایین میرم میبینمش که خیلی راحت ریلکس و راحت شسته داره برای خودش میوه پوست میگیره!
_سلام مایک
_اومدی! بیا بشین -
_مایک این کارا یعنی چی بادیگارد از کجا اومد وسط
دست از قاچ کردن سیبش برداشت با گوشه چشم به من نگاه بعد دوباره مشغول خوردن شد!
_این ماموریتی که داری با بقیشون خیلی خیلی فرق میکنه حواستو باید کامل جمع کنی.
کم کم داشت با این مدل خوردنش اعصابمو خورد می کرد.
_میشه به جای مقدمه چینی بری سر اصل مطلب
_فردا یه مهمونی در پیش داری اونجا با شرکامون صحبت میکنی همه چیزو میفهمی فقط فردا یکم نرم تر باش
_بستگی به رفتار اونا داره
پوزخند زد
_یعنی چی اونوقت؟
_میگم بستگی داره اونا چجوری رفتار کنن
_باشه فردا منتظرتم
_فردا خودم میام کسی رو نفرست دنبالم
_با حسام
_حسام؟!
_بادیگاردت من دیگه رفتم
بعد از رفتن مایک منم وسایلمو برداشتم برم پاتوق پیشه بچه ها، بچه هایی که از اول اونا رو خانواده خودم می دونستم هممون از وقتی یادمون میاد ما بودیم و اسلحه! چند تا از بچه ها چند بار خواستن فرار کنن تو بچگی اما مایک بلایی سرشون آورد که الان همشون غلام حلقه به گوش مایک شدن، از همون بچگی با سه نفر دیگه یک گروه شدیم که همیشه هوای همو داریم احساسیش نمیکنیم چون از همون اول بهمون یاد دادن دور احساسو خط بکشیم.
به خودم که اومدم دیدم رسیدم به پاتوق ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم،رفتم داخل کافه گارسون به سمتم اومد.
_بچه ها اومدن؟
_بله خام منتظر شما هستن
به سمت آشپزخونه راه افتادم در آخر آشپزخونه رو که باز کردم بوی گل های جور واجور به شامم خورد پشت کافه یک فضای بازی بود که وجود کافه نمیذاشت کسی به اون دید داشته باشه ماهم اینجا رو کردیم پاتوق خودمون،بچه ها رو دیدم که روی چمن ها نشسته بودن.
_باز که اینجا پلاس شدین
_عهه هلی نگفته بودی قراره بیای
_دوست داری، برگردم!
_مبی کل نکن باهاش امروز از دنده چپ پاشده
با لگد زدن بهشون بینشون جا باز کردم به صورت دایره کنار هم نشستیم،دستمو بردم جلو یک مشست چیپس برداشتم.
_ساکتی کیا خبریه؟
کیارش که انگار توی دنیای خودش بود سرشو آورد بالا
_چی؟
_میگم مبینا و کیان که منو ترور شخصیتی کردن تو چرا چیزی نمیگی؟
مبی دستشو تا آرنج کرد تو پاکت تخمه و جبهه گرفت
_هلی همچین میگی ترور شخصیتی انگار تا حالا ترور شخصیتی های منو ندیدی
کیان از جاش بلند شد و شلوارشو تکوند
_تو جرعت داری از اون ترور شخصیتی هاتو رو هلگا پیاده کن
_بچه جدیدا خیلی ازتون دور شدم نه؟
و چپ چپ به کیارش نگاه کردم
کیان که داشت پفک باز میکرد بهم نگاه کرد
_نه بابا،چطور مگه!
_آخه خیلی قشنگ بحثو از کیا دور کردین
تا کیارش خواست چیزی بگه گوشیم زنگ خورد
مبی باز فضولیش گل کرد
_کیه هلی
_مایکه
_الو بله!
_برو انبار امروز قراره برامون جنس بیارن مراقب باشید بچه هاتم ببر
_باشه الان میریم
گوشیو قطع کردم
_مبی ،کیان ،یارش،پاشید باید بریم
کیارش از جاش بلند شد
_کجا؟
_انبار
مبی که داشت کیفشو برمی داشت پرسید
_انبار برای چی؟
_امروز قراره جنس بیارن بقیه سوالاتتونو نگه دارید تو ماشین
نشستم تو ماشین منتظر بچه ها، مبی اومد جلو نشست، مثل همیشه اول شروع کرد غر زدن
_کمک نکنی یه وقت دستای خوشگلت خسته میشن!
_شما آوردید
دیگه نذاشتم ادامه بده ضبط ماشینو روشن کردم، رسیدیم به انبار عجیب خلوت بود،کیارش که همینجور داشت دور و برو نگاه میکرد پرسید
_مطمئنی این انباره
_آره قرار بود جنسارو اینجا بیارن
مبی یک سنگ برداشت زد به در انبار دوباره سنگو زد به در، رحیم آقا در نبارو باز کرد
_رحیم، چرا اینجا انقدر خلوته قرار بود جنس بیارن تو چرا دیر جواب دادی
_بله خانم کامیون ها دارن میرسن منم با اجازتون داشتم فیوزو تعمیر میکردم نشنیدم
همون موقع کامیون ها وارد محوطه انبار شدن


در حال تایپ رمان من کی هستم | paria.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: سیده کوثر موسوی، Z.A.H.Ř.Ą༻، Marzi 900 و 31 نفر دیگر

paria.m

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/12/20
ارسال ها
253
امتیاز واکنش
7,231
امتیاز
213
محل سکونت
your heart
زمان حضور
24 روز 11 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
کیارش و کیان باهم درهای انبارو باز کردن،راننده های کامیون پیاده شدن و بعد از تسویه حساب با مبی ، به همراه کارگرا جنسارو تخلیه کردن.
_الو مایک جنسا رسیدن
_همه چی اوکیه؟ کم و کسری که نداریم؟!
_نه همه چیز اوکیه برای ادامه قرار داد هماهنگ کنم؟
_نه دیگه نبند
_آخه اینا یکی از بهترین فروشنده ها بودن
_فردا تو مهمونی همه چیزو میفهمی
قطع کرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان من کی هستم | paria.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: سیده کوثر موسوی، Z.A.H.Ř.Ą༻، Marzi 900 و 27 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا