خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

maryamiii

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/1/21
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
824
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان: مثل قصه‌ها
نویسنده: مریم نژادی
ناظر: Mahla_Bagheri
ژانر: عاشقانه، جنایی-مافیایی

خلاصه:
قصه از آنجا سر گرفت که آفتاب نگاهت، در زیر زمینی ترین نقطه‌ی قلبم آتشی راه انداخت؛ آتشی سوزاننده و از تبار احساس.
اما چه حیف که این آتش بازی نمی‌تواند من را، از ژرفای این جاده‌ی بی نور، که نمی‌‌دانم به کدام ناکجا آباد ختم می‌شود، نجات دهد.
همه‌جا تاریک است؛ سیاهی و سیاهی و سیاهی، و تنها این قلب است که آتش گرفته، و نور از خود می‌دمد.
کاش که آتش قلبم فانوسی شود، برای تاریکی این جاده.
نجاتم بده؛ آتش نشان نمی‌خواهم، تنها فانوسم باش.


در حال تایپ رمان مثل قصه‌ها | maryamiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، ozan♪، ~XFateMeHX~ و 29 نفر دیگر

maryamiii

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/1/21
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
824
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
یکی گفته بود غصه‌هات رو با قاف بنویس، که تا اخرین لحظه ی دنیا، یه قصه باقی بمونه
تا مثل قصه‌ها پایان داشته باشه.
پس نوشتم
به جای غصه‌هام، قصه‌هام رو نوشتم، وقلم به قلم سرنوشتم رو خودم رقم زدم و با اشک آبیاری کردم.
تا به جای قشنگ قصه می‌رسیدم، و می‌خواستم چیزی بنویسم، جوهر مشکی به روی تمام خوشی‌هام نفوذ می‌کرد، و خوشی‌هام رو توی سیاهیش غوطه ور می‌کرد.
چه فرقی می‌کرد با قاف نوشته بشه یا غین؟ اول و اخر با اشک چشم‌هام انس گرفته بود.
اما قصه به جایی رسید که ضربان داشت، به جایی که برنامه ریزی قلبم رو به هم زد
این قصه دیگه تپش داشت، عشق داشت؛ و من نمی‌خواستم، نمی‌خواستم این قصه تموم بشه؛ پس فراموش کردم، فراموش کردم که این یه قصه هست و پایان داره.
قصه‌ی من و، اون.
با تموم شدن قصه، غصه‌ها اومدن و دوباره من رو غرق کردن، خفه کردن.
دیگه فرقی نداشت به جای غین، قاف بذارم، قصه دوباره شروع نمی‌شد و فقط خاطره‌های قصمون به یاد می‌اومد
پس دیگه نه قصه نوشتم، نه غصه
قلبم رو روی برگه گذاشتم و نوشتم
دوستت دارم و دوستت دارم و دوستت دارم، درست مثل قصه‌ها؛ و تا آخرین لحظه‌ای که به زیر خاک سرد پناه ببرم این جمله ملکه‌ی ذهنم می‌مونه و مثل یک سمفونی زیبا نجوا می‌کنم جملاتی رو که از قلبم سرچشمه گرفته.
حتی اگه جایی تو قلبت نداشته باشم، تو، توی ذهن و قلب، و تمام وجودم باقی می‌مونی.


در حال تایپ رمان مثل قصه‌ها | maryamiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: bitter sea، ozan♪، ~XFateMeHX~ و 28 نفر دیگر

maryamiii

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/1/21
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
824
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست اول
با کمک حوله‌ی یاسی رنگم خیسی موهام رو گرفتم. همیشه قدم زدن زیر بارون، آرومم می‌کرد؛ انگار برام مثل یک مسکن، و شاید بهتر عمل می‌کرد. دونه‌های بارون مثل ذرات مروارید از دل ابر‌هایی که این روز‌ها انگار بدجور دلشون گرفته بود، بیرون می‌اومدن و خودشون رو دیوانه‌وار به پنجره‌ی اتاقم می‌کوبوندن. موهام رو خشک کردم و به سمت تختم رفتم و نشستم. نفسم رو با کلافگی از ما بین لـ*ـب‌هام بیرون دادم و دراز کشیدم و زیر پتوی گرم و نرمم غلطیدم؛ چند وقتی عجیب دلم می‌خواست که تمام روزم رو توی همین اتاق و زیر همین پتو بگذرونم. ساعت چند بود؟ نمی‌دونستم که چند ساعت زیر این بارون که مشتاقانه از توی قلب ابر بیرون می‌اومد قدم زدم و فکر کردم، به خودم و تنهایی‌هام، به همه چیز؛ اما که چی بشه؟ فرقی به حالم می‌کنه؟ یا اصلا با اینهمه فکر به جایی می‌رسم؟ چشم‌هام رو بستم و با خودم فکر کردم که چقدر وقتی چشم‌هامو می‌بندم، همه چیز قشنگ تره.
دستم رو به سمت میز کنارم دراز کردم و گوشیم رو از روی میز، برداشتم و مقابل چشم‌هام گرفتم و به ساعت نگاهی انداختم. ساعت سه نصفه شب بود.
تمام سعیم این بود که به جنگ اعصابی که چند ساعت پیش با بابا داشتم فکر نکنم؛ اما حیف که این فقط یک سعی کردن بیهوده بود. روی اسم مانلی کلیک کردم و بهش پیام دادم و گفتم:
-فردا خونه‌ای بیام خونت تلپ بشم؟
چشم‌هام رو بستم و با اومدن صدای پیامش لبخندی زدم.
-اولا که سلام، دوما چرا؟ چیزی شده؟
می‌دونست باز با بابام دعوا کردم ولی باز می‌پرسید، می‌پرسید و تظاهر می‌کرد که نمی‌دونه.
به حرکت دست‌هام سرعت بخشیدم و گفتم:
-از همینجا فهمیدم که دلت برام تنگ شده، گفتم بیام از دلتنگی درت بیارم
آرنجمو تکیه گاه بدنم کردم و تکیه دادم. پیامش اومد که گفت:
-چه دلتنگی؟ تو که هر روز اینجایی؛ اما اگه خودت دلتنگم شدی بحثش جداست.
دروغ هم نبود، انگار که براش مثل یک بار اضافی بودم؛ گرچه خودش همچین حرفی نمی‌زد؛ اما اونم برای خودش کار و زندگی داشت. خودمم از این وضعیت راضی نبودم؛ ولی مگه چاره ای هم بود؟ پیام دادم و گفتم:
-به خاطر بابا می‌گم، خونه ای؟
-قدمت کف چشم‌هام، خودتم اصلا ناراحت نکن
یعنی می‌شد در مقابل این پدری که به سرمای یخه خوشحال بود؟ همین پدری که یه زمانی محبتش، گرم تر از آتیش بود، گرم تر از خورشید و گرم تر از گرما.
گوشیم رو خاموش کردم و خودم رو به دست آرامش شب سپردم.
***
چشم‌هام رو که باز کردم، انگار که تمام خستگی‌ها بار و بندیلشون رو بسته بودن و از تنم رفته بودن. چند هفته بود که بابا خونه نیومده بود.
نشستم و چشم بندم رو از روی چشم‌هام برداشتم و با دیدن عکسم تو آینه چشم‌هام گرد شد. یا حضرت صد و خورده ای!
نگاهی به موهام که شباهت خاصی به یال شیر پیدا کرده بودن انداختم، بلند شدم و مقابل آینه ایستادم.
صورت گردم و چشم‌هام پف کرده بودن. دستی به چشمهای خواب آلود و مشکیم که به سیاهی پرکلاغ بود کشیدم؛ لبخندی زدم و زمزمه‌وار با خودم گفتم:
-آخ قربون اون چشم‌‌های اجق وجقم بشم!
گاهی مانلی به خاطر گرد بودن صورتم من رو گوجه سبز صدا می‌کرد؛ گرچه خودم ربطشو نمی‎‌فهمیدم اما چه می‌شد کرد، مانلی بود دیگه!
برس رو برداشتم اما صدای در مانع کارم شد. با کمک یک اخم ریز رفتم تو نقش مغرور و جدیم و با صدای رسا و جدی گفتم:
-بفرمایید
صدای باز شدن در با صدای امیری همزمان شد
-ببخشید خانم جون، اقا دستور دادن به شما بگم...
نفس عمیقی کشیدم و وسط حرفش دویدم و گفتم:
-می‌دونم، بهش بگو بعد صبحانه می‌رم.
از حرف‌های امیری فهمیدم که بابا برگشته و این یعنی...نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به چیز‌های بد فکر نکنم. به صورت پکر امیری نگاهی انداختم، انگار از اینکه وسط حرفش پریدم دلخور شد؛ خوب بشه! قرار نیست که من به خاطر دلخوری بی‌مورد بقیه خودم رو آزار بدم! نگاهی به ساعتم انداختم و همونطور که به ساعت نگاه می‌کردم گفتم:
-میتونی بری امیری؛ به نسترن بگو که بیاد.
نسترن آرایش گرم، ته باغ با همسر و پسر کوچیکش زندگی می‌کنن، خونه‌ی ما یه جایی وسط تهرانه و خونه ی بزرگ و دوبلکسیه. اون روزا وقتی کوچیک تر بودم تو دنیای کودکانم این خونه رو یک قصر تصور می‌کردم؛ قصر؟ اما این قصر به چه دردی می‌خوره؟ قصری با نمای معرکه و فضایی پر از تنهایی و تنهایی و تنهایی. نسترن اومد و شروع کرد به آماده کردنم.


در حال تایپ رمان مثل قصه‌ها | maryamiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، ozan♪، زینب باقری و 29 نفر دیگر

maryamiii

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/1/21
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
824
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست دوم
به سمت کمد رفتم تا برای دانشگاه آماده بشم، در کمد رو باز کردم و با سیلی از لباس مواجه شدم. لباس‌هارو از روی زمین برداشتم و مجدد تاشون کردم و توی کمد جاشون دادم، نگاه اجمالی به کمد لباس‌هام که مثل بازار شام بود انداختم و تصمیم گرفتم که یک سر و سامونی به کمدم بدم. بعد از تمیز کردن کمد لبخند دندون نمایی زدم و زیر لـ*ـب گفتم:
-من انقدر با سلیقه بودم و نمی‌دونستم؟!
با کف دست به پیشونی کوبیدم و ادامه دادم:
-حالا یک بار کمدت به حالت عادی در اومده دلیل بر این نیست که با سلیقه‌ای!
کت پشمی قهوه‌ای رنگم رو برداشتم و به این فکر کردم که این کت یاد آور روزهایی بود که سرما کل وجودم رو احاطه می‌کرد و موجب لرزشم می‌شد و من با خودم اعتراف کردم که چقدر این سرما و سوز زمستونی رو دوست دارم. موهام رو با زور و مکافات توی کلاه کرم رنگم جا دادم و رفتم که برم، یا به قول معروف برو بریم.
دوباره چهره‌ی جدی‌ به خودم گرفتم و رهای واقعی رو زیر نقاب غرور قایم کردم و با اخم ریزی از پله ها پایین رفتم. روی میز ناهار خوری بزرگ قهوه‌ای روشنمون نشستم و طبق عادت همیشگی یک فنجان نسکافه خوردم. امیری اومد و میز رو جمع کرد. همونطور که ظرف‌های مربا رو از روی میز بر می‌داشت گفت:
-خانم جان، چیزی نیاز دارید؟
-نه، پدرم بیداره؟
-بله خانوم، ایشون گفتن که صبحانشون رو تو اتاق کارشون میل می‌کنن.
پوزخندی روی لـ*ـبم جا گرفت، این پوزخند نه به بابا بود، و نه به امیری، بلکه واسه این بود که چرا باید یکی از آرزوهای من این باشه که با پدرم سر یک میز بشینم. این میز دوازده نفره به چه درد می‌خورد وقتی که فقط من روش می‌نشستم، تنها. اما دیگه عادت کرده بودم به این بی محلیا، خیلی وقت بود که تنها بودم و این بیشتر دلم رو به درد می‌آورد. دلتنگ بودم، دلتنگ مادرم؛ مگه نگفته بودم که اون دیگه برام مرده؟ مگه ‌می‌شه مرده‌ها زنده بشن؟ من خودم با دست‌های خودم مامان رو تو دم خاک کردم، پس بگو چرا بیقراریشو می‌کنی دلم؟! دستم رو از دور فنجان برداشتم و از خونه بیرون زدم. با دست به راننده‌ای که جلوی در ایستاده بود اشاره کردم و اون به محض اینکه متوجه شد لبه‌های کت مشکیش رو گرفت و به سمت ماشین دوید، در رو برام باز کرد و من با غرور نشستم و چشمم رو دوختم به دنیای بیرون از ماشین. نگاهم به سمت خانمی رفت که محکم دست بچش رو گرفته بود که مبادا موقع گذر از خیابون دست بچه از دستش ول بشه و اتفاقی رخ بده. لبخند محوی روی لـ*ـبم نشست، لبخندی از جنس حسرت، اگه یک درصد احتمال می‌دادم که دیگه مادرم رو نمی‌بینم از تک تک لحظه‌ها برای کنارش بودن استفاده می‌کردم. داشتم با نگاهم آدم‌های بیرون رو زنده زنده می‌بلعیدم که صدای راننده مانع بلعیدنم شد!
-خانم برم سمت دانشگاه؟
-اول برو سمت خونه‌ی آقای شمس
سری تکون داد و دنده عوض کرد. آقای شمس یا همون رادین، یکی از هم دانشگاهی‌هام بود و دوتا از کلاس‌هامون باهم بود. باید می‌رفتم تا جزوه‌هایی که نداشتم رو ازش بگیرم چون کسی که همیشه کامل و درسته جزوه‌هاش اونه. هروقت که می‌دیدمش سرش تو کتاب بود و حتی سر بلند نمی‌کرد دور و برش رو ببینه و به همین دلیل چندین بار با سر تشریف برد تو دیوار. همه‌ی بچه‌ها با کار‌هاش از خنده زمین رو گاز می‌گرفتن! خیلی ازش خوشم نمی‌اومد، یا راحت تر بگم اصلا از آدم‌های ساده که می‌شه بهشون زور گفت خوشم نمی‌اومد! رسیدیم و راننده در رو برام باز کرد و من پیاده شدم و با قدم‌های محکم به سمت خونه‌ی رادین قدم برداشتم. بابا همیشه می‌گفت آدم باید جوری راه بره که با هر قدمش زمین رو بلرزونه؛ ولی اگه قرار باشه کسی با قدم‌هاش زمین رو بلرزونه باید حداقل چند تن وزن داشته باشه! به در خیره شدم، یک در چوبی که کلی آگهی بازرگانی روش چسبونده بودن و جالب اینجا بود که رو در زده بود(نصب هرگونه آگهی پیگرد قانونی دارد) لبخند نصفه‌ای زدم که بیشتر شبیه به پوزخند بود. زنگ آیفون رو به صدا درآوردم که صداش اومد که گفت:
-بفرمایید؟
-ببخشید، با آقای شمس کار داشتم
با وجود تصویری بودن آیفون گفت:
-شمایید خانم تهرانی؟
می‌خواستم بگم نه داداش گلم، بقال سر کوچتونم، اما جلوی زبونم رو گرفتم و فقط به نشانه‌ی تایید سرم رو تکون دادم و دوباره صداش اومد که گفت:
-یک لحظه صبر کنید الان میام
این رو گفت و آیفون رو گذاشت و چند دقیقه بعد قامت بلندش بود که جلوی در ظاهر شد. حداقل یک سر و گردن از من بلند تر بود. یک جفت دمپایی که معمولا توی حمام می‌ذاشتن تو پاش بود و پارگی زانوی شلوارش تو ذوغ میزد و با یک گرمکن ستش کرده بود. پوست گندمی رنگش با موهای مشکیش تضاد خوبی برقرار کرده بود. چهره‌ی مردونه و خوبی داشت اما لباس‌هاش کار رو خراب کرده بود.


در حال تایپ رمان مثل قصه‌ها | maryamiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، bitter sea، ozan♪ و 30 نفر دیگر

maryamiii

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/1/21
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
824
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست سوم
چشم‌هام روی لباس‌هاش که معلوم بود قدیمی و کهنه هستن بالا و پایین می‌رفت. توی چشم‌هاش نگاه کردم که با نگاه غمگینی به لباس‌هاش نگاه می‌کرد و دستی پشت گردنش می‌کشید. نکنه نگاه‌های من باعث شده که حس بدی پیدا کنه؟ برای اینکه از این جو خارج بشیم سلامی دادم. از کنکاش کردن خودش دست برداشت و دست به سـ*ـینه شد و گفت:
-سلام خانم تهرانی،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مثل قصه‌ها | maryamiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، bitter sea، ozan♪ و 30 نفر دیگر

maryamiii

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/1/21
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
824
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست چهارم
به سمت میز قدم برداشتم. نیم خیز شدم برای نشستن کنار مانلی که در باز شد و رادین درحالی که دست‌هاشو پشت کمرش زده بود، توضیح می‌داد که چرا دیر شده! خوبه گفتم یکم صبر کن بعد وارد بشو. روی نیمکت نشستم و با چشم دنبالش گشتم؛ دنبال امین. کمی اون سمت تر دور از ما نشسته بود و داشت با یکی از دور و بری‌هاش حرف می‌زد. با سیخونکی که مانلی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مثل قصه‌ها | maryamiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، bitter sea، ozan♪ و 29 نفر دیگر

maryamiii

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/1/21
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
824
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست پنجم
نگاهم رو به زور از امین گرفتم و سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و به آسمون بی ستاره‌ی تهران نگاه کردم. چشم‌هام رو بستم و با نفس عمیقم هوای سرد و آلوده‌ی تهران رو بلعیدم. صدای خنده‌ی بچه‌ها بلند شد و من اصلا کنجکاو نبودم برای دونستن دلیل این خنده. احساس کردم یکی کنارم نشسته. بیخیال کمی تو جام جابه‌جا شدم.
"رادین"
با نگاه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مثل قصه‌ها | maryamiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، bitter sea، ozan♪ و 30 نفر دیگر

maryamiii

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/1/21
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
824
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست ششم
همین که به خونه‌ی مانلی رسیدیم و در رو باز کرد، نفس عمیقی کشیدم. عجیب بود اگه بگم بیشتر از اینکه خونه‌ی خودم باشم خونه‌ی مانلی‌ام؟ دلم گرفته بود از دست بابا. گرفته بود و غم رو به وجودم منتقل می‌کرد. وسایلم رو گوشه‌ای پرتاب کردم و خودم رو روی کاناپه انداختم و چشم‌هامو بستم. خسته بودم، خیلی خسته؛ هم جسمی و هم روحی. نشستن مانلی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مثل قصه‌ها | maryamiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، bitter sea، ozan♪ و 28 نفر دیگر

maryamiii

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/1/21
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
824
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست هفتم
به سمت اتاق مانلی رفتم و شروع کردم به خشک کردن موهام. خنده‌ی ریزی کردم و گفتم:
-ایول بابا، خیلی‌هم عالی؛ کی می‌تونه آخه دست پخت تورو بخوره با اون برنج‌های خمیریت.
حوله رو از تنم در آوردم و با خنده شروع کردم به پوشیدن لباس‌هام که در با شتاب باز شد و قیافه‌ی برزخی مانلی جلوی در ظاهر. مثل جت شلوارم رو بالا کشیدم، دست به کمر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مثل قصه‌ها | maryamiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، bitter sea، ozan♪ و 28 نفر دیگر

maryamiii

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/1/21
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
824
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست هشتم
همین که متوجه شدم داره هزیون میگه تصمم گرفتم یکم اذیتش کنم. به سمتش خم شدم و آروم گفتم:
-کیا قراره بیان؟
دستی به چشم‌های بستش کشید و زمزمه‌وار گفت:
-سپهر جون عزیزم، با خواهرش
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم ولبم رو زیر دندون گرفتم که نخندم اما موفق نشدم. قهقه‌ام کل اتاق رو گرفت. دلم از خنده داغ شده بود که مانلی با ترکیبی از ترس و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مثل قصه‌ها | maryamiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، bitter sea، ozan♪ و 27 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا