خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

I.YaSi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/12/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
787
امتیاز
153
زمان حضور
5 روز 23 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله النور

نام داستان: همه چیز تحت کنترل است.
نویسنده: I.YaSi
ناظر: *RoRo*
ژانر: اجتماعی، طنز
خلاصه: داستان، حول محور آسمانِ همسایگانی می‌چرخد که هرکدام با مشکلات خود دست و پنجه نرم می‌کنند و در آن خانه هیچکس رنگ آسایش را به خود ندیده است.


داستان کوتاه همه چیز تحت کنترل است| I.YaSi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Mohammad Arjmand، زهرا.م، . faRiBa . و 19 نفر دیگر

I.YaSi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/12/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
787
امتیاز
153
زمان حضور
5 روز 23 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه

گل را لگد می‌کنم، نمی‌شود
آب حوض را خالی می‌کنم، نمی‌شود
زیر غذا را کم می‌کنم، نمی‌شود
مادر را آرام می‌کنم، نمی‌شود
پوست تخمه‌ها را جمع می‌کنم، نمی‌شود
روی سوراخ پیراهنم گل دوزی می‌کنم، نمی‌شود
نمی‌خندم، نمی‌شود.
شمرده شمرده حرف می‌زنم، نمی‌شود
همان‌طور که مادر می‌گوید راه می‌روم، نمی‌شود
کوه را جابه جا می‌کنم، نمی‌شود
پتروس فداکار می‌شوم، نمی‌شود
این خانه به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شود!



پ.ن: سلام به همگی، این داستان کوتاه یک ایده‌ی قدیمیه و بیشتر جهت تمرین نویسندگی تایپ میشه. امیدوارم با خوندن این داستان برای یک لحظه هم که شده، لبخند رو مهمون لـ*ـباتون کنه
و تهش اینجوری (:smileb: ) لایک بزنید. ; )


داستان کوتاه همه چیز تحت کنترل است| I.YaSi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: . faRiBa .، *ELNAZ*، Saghár✿ و 17 نفر دیگر

I.YaSi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/12/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
787
امتیاز
153
زمان حضور
5 روز 23 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
داشتم برای هشتمین بار شلوار کُردی صمد را می‌دوختم، اما حواسم پی مادر بود که کاشی‌های گِل گرفته‌ و جلبک زده‌ی حیاط را می‌سابید و معلوم نبود زیر لـ*ـب لیچار بار چه کسی می‌کرد. در آخر وقتی شلنگ را روی زمین کوبید، دست به زانوانش گرفت و بلند شد، گفت:
- مرده شور برده!
کوکب خانم که زنی با ظاهر فربه و باطنی پوچ بود، پخی زیر خنده زد و از مادر پرسید:
- فخری جنی شدی؟ به من میگی مرده شور برده؟
همین که دوخت و دوزم تمام شد، نفس عمیقی کشیدم _که گویی درِ چاه فاضلاب را باز کرده باشند_ بوی گند شلوار سبب جمع شدن صورتم شد. همان‌جا روی سکو پرتش کردم و در حالی که دمپایی رنگ و رو رفته‌ی پاره‌ام را می‌پوشیدم، کوکب را مخاطب قرار دادم:
- نه مرده شور برده که صمده، مامان هروقت می‌خواد از شما تعریف کنه از کلمه دیگری استفاده می‌کنه.
مادر ابرو بالا انداخت و خط و نشان کشان از دو پله‌ی جلوی خانه بالا آمد.
- شلوار بی صاحب رو جمع کن!
شلوار پارچه‌ای گشادِ سفیدم را بالا کشیدم و گره‌ی روسری‌ام را محکم کردم. با بند انگشت، شلوار را برداشتم و پیف پیف کنان روی در چوبی خانه آویزانش کردم.
خانه‌ی ما که نه، خانه‌ی بیست و هفت نفره‌ی ما، متشکل از یک حیاط بزرگ قدیمی بود که متاسفانه برای پنج خانه‌ای که اطرافش را محاصره کرده، مشترک بود. یک حوضچه شش متری هم داشتیم که از آن برای وضو گرفتن، شستن میوه‌ها، دست و رو و... استفاده می‌شد. نکته قابل تامل هم این بود که یک مستراح بیشتر نداشت که یک لحظه فکرش هم بوی خوشش را یادآور می‌شد. به قول خاور خانم آخرش همگی‌مان_ به جز صمد که بیست چهاری آنجا بود و انگار در مقابل بو واکسینه شده بود_ گرفتار سنگ کلیه می‌شویم؛ چون از ترس شیمیایی شدن، روزی یک بار هم گذرمان به آن دخمه نمی‌افتاد. آن روزها شیمیایی شدن یکی از تکراری‌ترین خبرها بود. دلم برای خاور خانم می‌سوخت، آخر دماغ بسیار درشت و جاداری داشت و احتمالا قابلیت این را داشت که چند برابر ما بوها را استشمام کند. صمد ذاتا انسان بی‌شعوری بود و می‌گفت این خط و این نشان، یک روز بالاخره از سازمان گینس_ که نمی‌دانستم اصلا چیست_ می‌آیند خانه‌مان و دماغ خاور خانم را به عنوان بزرگترین دماغ ثبت می‌کنند. صمد از آن دسته از افراد بود که همیشه حرفی برای گفتن داشت، اما فقط حرف‌های چرند و دو هزاری!
با صدای کوبیده شدن سینی مسی پر از سبزی، از روی سکو پریدم و مقابل خانه‌ی خاله‌ام نشستم. باز هم بساط سبزی پاک کردن به راه بود و حرف‌های صد من یک غاز همسایه‌ها.


داستان کوتاه همه چیز تحت کنترل است| I.YaSi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، *ELNAZ*، Saghár✿ و 18 نفر دیگر

I.YaSi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/12/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
787
امتیاز
153
زمان حضور
5 روز 23 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
خاله شمسی که او را حنجره طلا لقب نهاده بودیم، فریاد زد:
- زری؟
این لقب کاملا کنایه آمیز بر او گذاشته شده بود؛ صدایی داشت که هر آدمی_ به جز شوهرش_را قبض روح می‌کرد و از این جهت می‌گفتیم طلا، چون یک محله بود و یک صدای شمسی!
زری پا برهنه بیرون آمد و در حالی که کش و قوسی به بدنش می‌داد، گفت:
- ها؟
خاله که داشت نوار دور سبزی‌ها را با چاقو باز می‌کرد، این بار آرام جواب داد:
- تخته رو بیار.
زری تخته‌ی چوبی گرد را آورد و کنارم روی سکو نشست. سرش را به سرم نزدیک کرد و در گوشم گفت:
- امروز قراره بریم لباس رو بگیریم.
با شانه هلش دادم و پرسیدم:
- من لباس نمی‌خوام.
چشم غره‌ای رفت و نیشگونی از بازویم گرفت. سپس گردن دراز کرد و گفت:
- باتری قَلمی بیدار شد.
فتانه را می‌گفت. زری با بدجنسی برای همه القاب بسی جالب انتخاب می‌کرد و برای بعضی افراد القاب ناجور اما مناسب، کاملا مناسب برمی‌گزید. باتری قلمی ما، فتانه بود. آخر او خیلی لاغر انـ*ـدام بود. اِندِ ادا و اطوارهای عالم بود و وقتی حرص می‌خورد، یادش می‌رفت ادا و اطوار و ناز و کرشمه از خودش در کند. در این جور مواقع آدم خود اورجینالش را رو می‌کند. اصل قضیه که دَخلی اساسی به من داشت، این بود که فتانه به مقدار کثیری از من بیزار بود، و من در مقابل، تنها کاری که می‌کردم این بود که جملات برمفهوم و پر محتوا نثارش روحش می‌کردم. شاید دلیل بیزاریش این بود؛ هرچه بود به من انگیزه‌ی لازمه را می‌داد تا بیش از پیش پوزه‌اش را به خاک بمالم.
دمپایی نمدی‌اش را به پا کرد و سلانه سلانه به طرف مستراح به راه افتاد. آمد در را باز کند که صمد داد کشید:
- مگه در طویله‌ست؟
قطعا نمی‌دانست که فتانه پشت در است. زری از این طرف گفت:
- کاش طویله بود.
فتانه دندان قروچه‌ای کرد و در حالی که زیر لـ*ـب می‌گفت: «مُفنگی» به خانه‌شان برگشت. بلافاصله صمد با موهای فر در هوا، بیرون آمد و غرغرکنان گفت:
- می‌خوان تخته گاز برن توالت!
من خودم را به آن راه زدم؛ مثلا که نمی‌دانم صمد داخل است.


*مفنگی= مافنگی.


داستان کوتاه همه چیز تحت کنترل است| I.YaSi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: . faRiBa .، *ELNAZ*، Saghár✿ و 18 نفر دیگر

I.YaSi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/12/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
787
امتیاز
153
زمان حضور
5 روز 23 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
صمد قوری چرکین کوچکی داشت که عضو جدانشدنی از او بود. جز مادر هیچکس نمی‌دانست رنگ اصلی قوری چه رنگی‌ست؛ هم دورش چربی چسبیده بود، هم رنگ زغال را به خود گرفته بود و هم جای دست صمد روی دسته‌اش جا خوش کرده بود. اما او کاملا به بهداشت اهمیت می‌داد. نمونه‌‌ی بارزش این که حداقل یک ساعت شستن دست‌هایش طول می‌کشید؛ اگرچه کمیت مهم نیست، کیفیت مهم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه همه چیز تحت کنترل است| I.YaSi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، *ELNAZ*، Saghár✿ و 16 نفر دیگر

I.YaSi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/12/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
787
امتیاز
153
زمان حضور
5 روز 23 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
گلو صاف کردم و با صدای لرزانم که تلاش بر این داشتم خنده‌ام را قورت بدهم، گفتم:
- بـ*ـغل دستتم مامان!
بلافاصله داد کشید:
- مگه کری ذلیل مرده؟
پشت بندش صدای پس گردنیِ خوش نوازی آمد و خاور خانم جیغ خفه‌ای کشید. وقتی فهمیدم پس گردنی به جای من، نصیب خاور خانم شده، احساس کردم پس گردنی مرزهای خوش نوازی را جا به جا کرده است.
برادرانم شروع به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه همه چیز تحت کنترل است| I.YaSi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • قهقهه
Reactions: . faRiBa .، *ELNAZ*، Saghár✿ و 14 نفر دیگر

I.YaSi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/12/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
787
امتیاز
153
زمان حضور
5 روز 23 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
در آن تاریکی زیرزمین، آتش مثل خورشیدی در سیاهی شب خودنمایی می‌کرد. همسایه‌ها به سرعت داشتند زیرزمین را تخلیه می‌کردند و این اولین باری بود که ما، قبل از اعلام وضعیت سفید آن جا را ترک می‌کردیم. پاهایم کرخت و لمس شده بود و به سختی توانستم در جا بایستم. کسی هلم داد و به طرف در رفت. آمدم با آن پای بی حس قدم بردارم که برای بار نخست، کاملا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه همه چیز تحت کنترل است| I.YaSi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، *ELNAZ*، Saghár✿ و 14 نفر دیگر

I.YaSi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/12/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
787
امتیاز
153
زمان حضور
5 روز 23 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
چیزی نگذشت که صمد با شکل و شمایلی مضحک از زیر زمین بیرون آمد. لباس و صورتش سیاه شده بود. مادر جلو رفت و درحالی که دستش را به شکمش گرفته بود، چشم ریز کرد و پرسید:
- تموم این چند ساعت اونجا بودی؟ چرا زیرزمین آتیش گرفت؟
صمد زانوانش لرزید و به طرف حوض رفت و گفت:
- من از کجا بدونم؟
مادر آن یکی لنگه دمپایی‌اش را هم در آورد و به طرف صمد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه همه چیز تحت کنترل است| I.YaSi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: . faRiBa .، *ELNAZ*، Saghár✿ و 12 نفر دیگر

I.YaSi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/12/20
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
787
امتیاز
153
زمان حضور
5 روز 23 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک دختر جوان هفده_هجده ساله آن جا کار می‌کرد که دوست صمیمی فتانه بود. اصلا فکر قرض گرفتن لباس‌ها را او در مغز زری و فتانه فرو کرده بود.
دکان کوچک و بسته‌ای بود و لباس‌ها کاور شده آویزان بودند. بهناز قری در ابروان کلفتش انداخت و در حالی که به پشت پیشخوان می‌رفت صدایش را انداخت روی سرش:
- لباس‌هایی که بهتون گفتم کیپ تنتونه! انگار برای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه همه چیز تحت کنترل است| I.YaSi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: . faRiBa .، *ELNAZ*، Saghár✿ و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا