قبل اینکه گرمای ظرف قابل تحمل بشه از دستم افتاد. یه جورایی انتظار داشتم که با صدای آشنای زمین خوردن ظرف سر و کلۀ مامان و بابام پیدا بشه ولی نشد. خدا رو شکر بلایی سر کیک نیومد ولی نمیشد همینو در مورد دستکشا هم گفت. با عشقی که توأم با تنفر بود انداختمشون سطل آشغال. بعد دستامو نگاه کردم. سعی کردم جلوی خودمو از متهم کردن بابام به دروغگویی بگیرم. واقعا باید حواسش به چیزایی که میگفت، میبود.
قبل اینکه فرصت کنم خامه رو روی کیک بریزم گوشیم که گذاشته بودمش تو جیب عقب شلوارم، زنگ خورد. سریع کشیدمش بیرون. اسم جوجه کوچولو رو صفحش افتاده بود. دوستی واقعا چیز جالبیه؛ میتونستی مسخرهترین اسم ممکنو رو دوستت بذاری بدون اینکه از دست هم ناراحت بشین. مثلا ژاکلین کیت جِنسِن منو اون دختره که رو مخمه ولی رو مخم نیست سیو کرده بود. به بعضیا ممکنه بر بخوره ولی من این اسمو همون اندازه دوست داشتم که خود ژاکلینو.
- میشه زودتر بیام؟ مامان و بابام خیلی... شدن دوباره.
انتخاب ایموجیش منو به خنده انداخت. گویا مامان باباش شبیه یه تکه مدفوع شده بودن تو اون لحظه. البته این چیز عجیبی نبود. مامان و بابای ژاکلین دیوونه بودن. اونا رو هر قدمی که ژاکلین تو طول زندگیش بر میداشت سختگیری میکردن. به خصوص چون فارغالتحصیلی سال بعد داشت نزدیک میشد، تقریبا هر روز هفته داشتن در مورد کالج باهاش حرف میزدن.
باید سریع جوابشو میدادم. نوشتم: معلومه! میتونی بیای تو درست کردن کیک کمکم کنی.
ژاکلین نوشت: باشه! باحال به نظر میاد.
یکم بعد ژاکلین رسید و کار منم با کیک تقریبا تموم شده بود. دو ساعت گذشته بود و نیم ساعت تا شروع جشن باقی مونده بود که ژاکلین اومد و کیف خرت و پرتاشو گذاشت کف زمین. وقتی کیکو دید اخم کرد.
- به مامان بابام گفته بودم بدون من تمومش میکنی.
زیر لـ*ـب غرغر کرد.
- میتونستم یه کاری کنم که به نظر بیاد چند میلیون دلار پولشه ولی متأسفانه به اصرار اونا مشغول ایمیل بازی با دانشگاه شده بودم.
با تعجب گفتم:
- چی میگی؟ بد شده؟ خوب تزئینش نکردم؟
ژاک میترسید احساساتمو جریحه دار کنه.
- میشه گفت...امم چی میگم، این چیزی نیست که باید به دختر متولدمون میگفتم.
و وقتی سعی کرد یکی از اون بـ*ـغلای کمیابش نصیبم کنه، هلش دادم عقب. اون فقط لبخند زد و یه بار دیگه امتحان کرد. این بار موفق شد.
- تولدت مبارک لوسی!
- مرسی ژاک!
خندۀ ریزی کردم و محکم فشارش دادم.
- هیچ حواست هست چقدر بزرگ شدیم؟
- میدونم باورش سخته.
و با انگشت خامۀ آویزون از کنار کیکو - کیک منو - پاک کرد.
- دیگه بزرگ شدیم. خیلی ترسناکه این موضوع.