خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

محدثه موحدی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/21
ارسال ها
409
امتیاز واکنش
2,741
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
19 روز 14 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: آبی بیکران
نام نویسنده: محدثه موحدی
ژانر رمان: عاشقانه، پلیسی-جنایی
ناظر رمان: *RoRo*
خلاصه رمان:
در هر گوشه‌ای هرکس مشغول کاری برای رسیدن به هدفی بود.
افرادی هستند در میان مردم که به دنبال انتقام‌اند.
افرادی هم هستند که مشغول زندگی خود هستند اما به یک باره به فکر انتقام می‌افتند.
دختری که محبوب همه است اما مورد انتقام قرار می گیرد و به یک باره تهدید می‌شود و زندگیش طوفانی می‌شود.


در حال تایپ رمان آبی بیکران | mohadose کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: P.E.G.A.H، عسل شمس، زینب نامداری و 29 نفر دیگر

محدثه موحدی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/21
ارسال ها
409
امتیاز واکنش
2,741
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
19 روز 14 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
تو مگر جان بدهی بر دلِ مردابی من
تو مگر درک کنی حالتِ بی خوابی من
همه جا پر شده از ظلمت و تاریکی شب
تو بیا ماه بشو در شبّ مهتابی من
تو بیا سنگ بیانداز به دریاچه ی دل
که به پرواز درآید تنِ مرغابی من
چقدر تشنه ی لالای پر از خواب توام
که به پایان ببری قصه ی بی خوابی من
همه جا روشن و زیبا بشود مثل بهار

اگر از راه رسد لیلیِ چشم آبی من...


در حال تایپ رمان آبی بیکران | mohadose کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: sarina.k، P.E.G.A.H، عسل شمس و 28 نفر دیگر

محدثه موحدی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/21
ارسال ها
409
امتیاز واکنش
2,741
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
19 روز 14 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول

روی صندلی‌ام نشسته بودم، و خیره در آینه غرق در چشمان آبی رنگم شدم. به فکر فرو رفتم. فکر کردن به خودم، گذشته‌ام، آینده‌ام، آینده‌ای نزدیک یا شاید هم آینده‌ای دور نمی‌دانم...
شاید پر و بال ذهنم را زیادی خسته می‌کنم ولی دوست داشتم می توانستم از آینده‌ای که پیش رویم است؛ خبر داشته باشم و بدانم قرار هست از چه پستی و بلندی‌هایی عبور کنم.
با صدای مادرم که مدام صدا می‌کرد:
-مهدیه ، مهدیه جان، دخترم! به خودم آمدم، و بلند شدم و در اتاق را باز کردم و گفتم:
-جانم مامان، چیزی شده؟ مادرم همان‌طور که از پایین پله‌ها مرا نگاه می‌کرد گفت:
-دخترم لباسات رو بپوش! قراره بریم خونه‌ی عمه حانیه.. با گفتن باشه‌ای به اتاقم رفتم و شروع به پوشیدن لباس‌هایم کردم.
عمه حانیه قرار بود ابتدا یک مهمانی کوچک بگیرد برای آمدن پسرش از خارج و بعد یک مهمانی مجلل و باصفا.
در فکر فرو رفتم قرار است با چه کسی رو به رو بشوم پسری که اکنون بیست و سه سال دارد؛ و تازه از خارج برگشته است. یعنی الان بعد از هفت سال حتما خیلی تفاوت کرده است! پسر شیطون عمه حانیه شاید تغییر رفتار داده باشد، شاید هم نه!
مانتوی سرمه‌ای و شال آبی روشن که تغریبا به سفیدی می‌زد با شلوار سفید تنم کردم؛ و کفش‌های پاشنه سه سانتی سرمه‌ایم را هم به پا کردم و پس از برداشتن کیف هم رنگ کفشم و زدن کمی برق لــ*ب از اتاق خارج شدم. از پله‌ها پایین آمدم و روی مبل‌های راحتی کنار آشپزخانه نشستم و دوباره به فکر فرو رفتم شاید آنا چیزهایی را بداند در مورد برادرش و شاید هم نه ! از این همه فکر و در گیری خسته شده بودم، که مامان هم با تیپ کرم و شکلاتی از اتاقش خارج شد و از پله‌ها پایین آمد و گفت:
-مثل ماه شدی دختر خوشگلم رنگ لباست با چشمات هم خوانی قشنگی پیدا کرده و خیلی شیک و قشنگ به نظر می رسی. گفتم:
-مرسی مامان جونم خودتون هم که ماشاءالله خیلی، خیلی شیک شدین. خندید و گفت:
-مرسی دختر مهربون مامان.
گونه ام را بـ*ـو*سید و گفت:
-بریم مهدیه. مهراد و پدرت خودشون قراره بیان و ما قراره با ماشین من بریم. گفتم:
-باشه مامان بریم.
از در خارج شدیم. پس از بردن ماشین به بیرون حیاط به سمت خانه‌ی عمه حرکت کردیم.
توی راه کسی صحبتی نکرد. بعد از بیست دقیقه به قلهک که محل زندگی عمه بود. رسیدیم. و چند دقیقه بعد هم رو به روی در سفید رنگ خانه‌ی عمه توقف کردیم. با تک بوقی که مادرم زد. مش رضا که کار نگهبانی خانه‌ی عمه را به عهده داشت. در را باز کرد. مامان ماشین را داخل حیاط برد. پس از پارک کردن ماشین در گوشه‌ای از حیاط پیاده شدیم. به سمت ویلا راه افتادیم. می‌دانستم عمه همه را دعوت کرده است. بعد از حال و احوال پرسی با عمه و آنا کنار آنا روی مبل نشستم. و مشغول حرف زدن شدیم. آنا هم دختر شیطونی بود.


در حال تایپ رمان آبی بیکران | mohadose کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: sarina.k، P.E.G.A.H، عسل شمس و 31 نفر دیگر

محدثه موحدی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/21
ارسال ها
409
امتیاز واکنش
2,741
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
19 روز 14 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم

به لباس آنا که دقت کردم؛ رنگ سبز لباسش واقعا با چشم‌های این دختر هم خوانی جالبی ایجاد کرده بود، و مهربان بود.
آنا:
-مهدیه جون بریم تو اتاق من؟
من:
-باشه بریم.
بلند شدیم و به طرف اتاقش از پله‌ها بالا رفتیم. روی تـ*ـخت صورتی رنگش نشستم و او هم کنارم نشست و یک آلبوم که همیشه عکس های بچگی‌اش را در آن می‌گذاشت از داخل کشوی تختش در آورد و گفت:
-مهدیه دلم می‌خواد عکسای بچگیم تا الان رو ببینیم با هم پایه‌ای؟
گفتم:
-آره ببینیم تو فندوق بودی چه شکلی بودی؟!
خندید و آلبوم رو باز کرد و شروع کرد به نشون دادن و تعریف کردن نا خودآگاه چشمم به سمت پسر بچه‌ای با چشم‌های آبی افتاد و پرسیدم:
-آناهیتا این پسر چشم آبیه کیه؟
-مهدیه؟
-جانم؟
-خب آرسینه دیگه!
-وای! مگه داداشت چشماش مثل چشمای من آبیه؟
-بله دیگه دوتا چشم آبی تو خانواده امیری هست اونم شما دوتایین.
-یدونه چشم سبز هم داریم اونم تویی و لپش رو کشیدم
خندید و گفت:
-ای شیطون بعد با هم بقیه عکس ها رو هم دیدیم و عمه حانیه صدامون زد که بریم برای پذیرایی شدن و ما هم از پله‌ها پایین رفتیم سر جای قبلیمون روی مبل راحتی کنار مامان نشستیم و هنوز هم با هم حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم.
برای لحظاتی خانه‌ی عمه را سکوت فرا گرفته بود، که یک دفعه آنا شروع به خندیدن کرد. پرسیدم:
-چته؟ به چی می‌خندی؟
-به تو!
-چی؟
-به تو که تو اتاقم بودیم، عکس بچگی داداشم رو دیدی و نشناختی.
خندیدم و با قیافه‌ای حق به جانب گفتم:
-مگه چی شده؟ خب حالا یادم نبود دیگه!
-هیچی باحال بود!
-ای شیطن!
دوباره زدیم زیر خنده.
دقایقی دیگر هم به سکوت گذشت.
بعد از آمدن عمو فرهاد (شوهر عمه حانیه) حال و هوای عمه خانم تغییر کرده بود. خوش‌حال به نظر می‌رسید.
بعد از این‌که صدای چند بوق که معلوم بود، از سه خودرو است، بقیه‌ی مهمان‌های عمه خانم به همراه پدر و برادرم رسیدند.
پس از سلام و احوال پرسی همه نشستند.
استرس داشتم، نمی‌دانم، چرا! اما استرس داشتم. می‌دانستم، هروقت استرس داشته باشم، تند، تند باید به دستشویی بروم.
با گفتن ببخشید از جا بلند شدم، به طرف دستشویی خانه‌ی عمه رفتم. وقتی می‌خواستم، برگردم پیش بقیه‌ی خانواده، با جسم سختی بر خورد کردم. با خودم گفتم:
-حواس ندارم که!
بی هیچ توجهی ، بدون این‌که بفهمم، با چه چیزی برخورد داشته‌ام به سمت اتاقی که همه آن‌جا جمع بودند، رفتم.
هر کس با کناری‌اش مشغول صحبت کردن بود من هم کنار آنا درست سر جای قبلی‌ام نشستم. با هم شروع به حرف زدن کردیم.


در حال تایپ رمان آبی بیکران | mohadose کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: sarina.k، P.E.G.A.H، عسل شمس و 29 نفر دیگر

محدثه موحدی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/21
ارسال ها
409
امتیاز واکنش
2,741
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
19 روز 14 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم

مادرم و عمه و پدرم و عمو فرهاد با هم صحبت می کردند. چشمم که به مهراد افتاد دلم برای برادرم سوخت تنها نشسته بود و اخم کرده بود همیشه این اخم داداش مهرادم رو دوست داشتم. خیلی جذابش می کرد.
رو بهش گفتم:
_داداشی توام بیا این طرف پیش ما با هم حرف بزنیم، تنها نشین غمبرک بزن پاشو بیا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آبی بیکران | mohadose کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: sarina.k، P.E.G.A.H، عسل شمس و 28 نفر دیگر

محدثه موحدی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/21
ارسال ها
409
امتیاز واکنش
2,741
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
19 روز 14 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم

آرسین که وارد شد عمه گفت:
-به به ماشاءالله چه قدر خوشتیپ شدی پسرم آرسین هم گفت:
-به خوشتیپی شما که نمی رسم مامان جونم
بتول خانم بعد از این که اسفند رو ی دور دورِ آرسین گرداند به سمت آشپز خانه رفت
بعد از سلام و احوال پرسی و خوش آمد گویی و ابراز دلتنگی توی این هفت سال آرسین رفت سمت اتاقش تا لباس...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آبی بیکران | mohadose کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • قهقهه
Reactions: sarina.k، عسل شمس، عروس شب و 25 نفر دیگر

محدثه موحدی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/21
ارسال ها
409
امتیاز واکنش
2,741
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
19 روز 14 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم

پشت میز نهارخوری قرار گرفتم؛ جایی نزدیک به در اتاق را انتخاب کرده بودم به دلیل استرسی که داشتم می‌ترسیدم دستشویی‌ام بگیرد و سخت باشد از جایم بلند شوم.
دقایقی سپری شد تا همه دور میز نشستیم.
منتظر بودیم عمه خانم شروع به خوردن کند.
همیشه این عادت را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آبی بیکران | mohadose کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: sarina.k، عسل شمس، عروس شب و 25 نفر دیگر

محدثه موحدی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/21
ارسال ها
409
امتیاز واکنش
2,741
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
19 روز 14 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم

خداحافظی کردیم و من و داداش مهراد باهم با ماشین مشکی و خوشگل بابام رفتیم و مامان و بابا رو تنها گذاشتیم با ماشین قرمز مامان.
تو راه بهم گفت:
-آبجی؟
-جانم
-تو واقعا پسری نیست که دوسش داشته باشی؟
-چرا هست!
با بهت بهم نگاه کرد. بعد از مکثی گفت:
-خب کی هست؟
-خودت
این بار چشماش حالت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آبی بیکران | mohadose کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: sarina.k، عسل شمس، parädox و 24 نفر دیگر

محدثه موحدی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/21
ارسال ها
409
امتیاز واکنش
2,741
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
19 روز 14 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم

وقتی رفت، یک پسر اومد مقابلم نشست منم سرم رو پایین انداختم و هیچ توجهی نکردم که یک دفعه یک صدای آشنا گفت:
-دختر دایی؟!
خیلی تعجب کرده بودم آخه این این‌جا چیکار می‌کنه؟
سکوتم رو که دید گفت:
-مهدیه؟
سرم رو بالا گرفتم و دقیقا روی چشماش ثابت موندم، این چشم‌های آبی با من حرف می‌زد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آبی بیکران | mohadose کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: sarina.k، عسل شمس، عروس شب و 23 نفر دیگر

محدثه موحدی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/21
ارسال ها
409
امتیاز واکنش
2,741
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
19 روز 14 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم

تا میانه‌ی راه کنار هم حرکت کردیم و سپس از هم جدا شدیم و هر کس به طرف خانه‌ی خودش پیش رفت.
وقتی به خانه رسیدیم ساعت دو بود و من انقدر خسته بودم که همان طور روی تـ*ـخت افتادم و خوابم برد.
صدای زنگ ساعت روی اعصابم بود؛ بلند شدم و از روی میز کنار تـ*ـخت برش داشتم و صدایش را بستم، بلند شدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آبی بیکران | mohadose کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: sarina.k، M O B I N A، parädox و 22 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا