خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ZahraKmi

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/20
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
986
امتیاز
203
زمان حضور
13 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان : مرگ خواه
نام نویسنده: زهرا کرماجانی
ژانر: جنایی_مافیایی، معمایی، تراژدی
نام ناظر:MĀŘÝM
نام منتقد:دونه انار

خلاصه:
در میان بازی‌های سرنوشت، گاه گیرِ بازیکنان ناعادل می‌افتی و جاده‌ی مستقیم‌ات، پیچ می‌خورد. طناب زندگی‌ات که به حسد و جاه‌طلبی شرکت‌کنندگان بازی گره بخورد، اسیرِ اتفاقاتی می‌شوی که گاه به مقصدی نامعلوم و گاه به بهای جانت تمام می‌شوند. مرگ، کلمه‌ی ترسناکی که آنقدر عذابت می‌دهد تا خودت نیز در آتش قتل گرفتار می‌شوی و دیگر، ترسی هم ندارد! در این بازی، خدا فقط بیننده است. فقط تو هستی و زندگی که هنوز هم به طناب رجس دستان رقیبت، گره خورده است.


در حال تایپ رمان مر‌گ خواه | ZahraKmi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ~حنانه حافظی~، parädox، حنانه سادات میرباقری و 29 نفر دیگر

ZahraKmi

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/20
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
986
امتیاز
203
زمان حضور
13 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
در خیابان‌ها قدم می‌زند. سـ*ـینه‌ی پهنش را جلو داده و سرش را بالا گرفته است. زندگی در تاریکی را دیگر نمی‌خواهد. دلش پر می‌کشد تا مانند مردم عادی تنها دغدغه‌اش بی‌پولی و دیگر مشکلاتِ معمولی که با آنها حتی ذره‌ای آشنایی ندارد، باشد. ولی او آدم غیر معمولی است که اگر هم نخواهد، موضوعاتی که او را عذاب می دهند، مانند اسلحه‌ی روی کمرش، سرش را به نابودی می‌کشانند. هر چقدر هم بیزار باشد و همیشه گوشه‌ی ذهنش به رفتن و ترک کردن این کشورِ دور از خانه که در زندگی‌اش انقلاب به پا کرده است و کسانی که در آن نفس می‌کشند و نام او را شنیده اند، فکر می کند؛ باز هم کسی در ذهنش فریاد می‌زند که اینجا فقط جای اوست و این دیگرانند که باید از این شهر بروند و همه چیز را به کسی که قدرت را در دست دارد، بسپارند. این شهر و مقام پادشاهی‌اش تنها لایق اوست، که مرگ خواه است.


در حال تایپ رمان مر‌گ خواه | ZahraKmi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Sepideh:)، ~حنانه حافظی~، parädox و 31 نفر دیگر

ZahraKmi

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/20
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
986
امتیاز
203
زمان حضور
13 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول

با ریخته شدن سطل آب یخ توی صورتش، هراسان چشم‌هایش باز می‌شوند. نفس‌نفس می‌زند و هنوز نتوانسته است محیط اطرافش را درک کند. مردمک‌های لرزانش را در جایی که در آن حضور دارد، می‌چرخاند. دورش پر از خاک و غبار است و دیوارهای پوسیده‌اش کاملا به چشم می‌آید. لامپی جلوی چشمانش را گرفته است و بخاطر نور کور کننده‌اش که توی چشم‌هایش می‌خورد، نمی‌تواند شب و روز را تشخیص دهد و فقط جاری شدن آب را از چشمش احساس کرده و وقتی که می‌خواهد با دستش جلوی آن نور را بگیرد متوجه بسته بودن دست‌ها و پاهایش شده و گیج و متعجب به خودش که روی یک صندلی‌ای نشانده شده است نگاه می‌کند.
قبل از اینکه بخواهد به خودش بیاید صدای قدم‌هایی در گوشش پیچیده و نگاهش را با وجود آن نور بالا می‌کشد و آمدن مرد قد بلندی را تماشا می‌کند. مرد روبه‌رویش، جلوی لامپ می‌ایستد و او تندتند پلک‌هایش را به هم زده تا شاید چهره‌ی شخصی که جلویش ایستاده است را ببیند. اما تنها نور چشمش را می‌زند و آن مرد همچنان در تاریکی‌ای که به چشم او آمده است، می‌ماند.
آن شخص پالتوی بلند مردانه‌ای به تن و پوتین‌های ساق بلندی هم به پا دارد. از روی حالت سرش می‌تواند کچل بودنش را تشخیص دهد. هیکل چهار شانه و خوش فرمش آنقدر خاص هست که آشنا بودنش را بفهمد.
با این حال، گیج و گنگ می‌گوید:
-تو کی هستی؟
صدای پوزخند زدن مرد جوان در گوشش اکو شده و ترسی آشکار، با شنیدن صدای سرد و محکمش در چشمانش رخنه می‌کند.
-خوب منو می‌شناسی!
همین که صدای زیادی مردانه‌ی آشنایش را می‌شنود، ترسش چند برابر شده و با لکنت نامش را زمزمه می‌کند.
-ر... رهام!
رهام تا اسمش را از زبانش می‌شنود، با قدم بلندی خودش را به او می‌رساند و چنان مشت محکمی توی صورتش می‌کوبد که او با همان صندلی ای که به آن بسته شده است، روی زمین افتاده و ناله ای از درد، بر لـ*ـب می‌راند.
-آخ.. چیکار داری می‌کنی رهام؟ ما توی یه تیم هستیم!
رهام با یک دستش یقه ی کتش را گرفته و از روی زمین بلند می‌کند و به حالت اول برش می‌گرداند. خیره در چشم های ترسیده اش، از لای دندان هایش می‌غرد:
-تایلر. مگه نمیگی هم تیمی هستیم، پس چرا اونو کشتی؟
تایلر که از ترس دست‌هایش یخ زده‌اند، در تلاش است که به چشم های رهام که سراسر خشم است و حس می‌کند با نگاه کردن به آن ها ، در آتش شان می‌سوزد، نگاه نکند.
-نمی‌فهمم. از چی حرف می‌زنی؟
رهام عصبی شده و مشت دیگری، محکم‌تر از قبل توی صورتش می‌کوبد که دوباره روی زمین افتاده و صدای فریاد پر از درد تایلر در اتاق می‌پیچد .
رهام رویش خم می‌شود و فکش را بین دستانش گرفته و تمام زورش را روی فک تایلر خالی می‌کند.
-با من بازی نکن. دیدم!
و بعد از این حرفش، دو مشت پی در پی دیگر را توی صورتش می‌کوبد. نفس‌نفس میزند و راست ایستاده و لگد محکمی در پهلویش می‌زند که فریاد تایلر شدت پیدا کرده و گوشش را می‌خراشد.
رهام سعی می‌کند به اعصابش مسلط باشد و پشت به تایلر، هر دو دستش را روی سرش کشیده و پوفی می‌کند.
-چرا کشتیش؟
تایلر سرفه کنان می‌گوید:
-قضیه... اون... چیزی نیست... که فکر... می‌کنی!
رهام از عصبانیت و غصه‌ای که در دلش است، فریاد می‌زند:
-پس چیه؟
و درحین گفتن این حرفش دوباره یقه‌ی تایلر توی مشت‌هایش فشرده شده و بلندش می‌کند. تایلر با ترس نگاهش می‌کند و دیوانگی این مرد را خوب شناخته است. هر وقت دیوانه می‌شد، حتما یک نفر آسیب می‌دید یا قربانی می‌شد.
این نگاه پر حرف رهام به او فهمانده است که امشب حتما می‌میرد و هیچ چیزی از رهام بعید نیست. آنقدر بی رحم و دیوانه است که حتی آقا هم از او می ترسد.
آب دهانش را با ترس قورت می‌دهد و مطمئن است دوباره آن مشت را تجربه خواهد کرد. اما همچنان سکوت کرده و همان طور که حدس زده بود دوباره صورتش را درد احاطه می‌کند. رهام اینبار نمی‌گذارد بیفتد و نگهش داشته و در صورتش داد می‌زند.
-نشنیدی چی گفتم؟ قضیه چیه؟
تایلر که بخاطر ضربه‌های پی‌در‌پی‌ای که توی صورتش خورده بود بیحال شده است، با لحن مسخره ای می‌گوید:
-انتظار داری به آقا خیـ*ـانت کنم؟


در حال تایپ رمان مر‌گ خواه | ZahraKmi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Sepideh:)، ~حنانه حافظی~، بهرام چاروقچی مرند و 31 نفر دیگر

ZahraKmi

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/20
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
986
امتیاز
203
زمان حضور
13 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم

رهام فحشی می‌دهد و با غیض رهایش می‌کند و صندلی دیگری از کنار اتاق برداشته و روبه‌روی تایلر می‌گذارد. خودش روی صندلی می نشیند و چشم‌هایش را باریک کرده و با لحن مرموزی می‌پرسد:
-مرگ خواه رو می‌شناسی؟
تایلر با اینکه طعم خون در دهانش پخش شده است، با صورتی جمع شده از درد می‌گوید:
-کیه که اونو نشناسه. اون بزرگ‌ترین قاتلیه که من تو عمرم دیدم!
رهام با حالتی متفکر دستی دور لـ*ـبش می‌کشد.
-هر چی ازش میدونی بگو. در مورد افسانه‌هایی که در موردش میگن، بگو!
تایلر نگاهش کرده و نمی‌تواند بفهمد که این سوالات برای چیست. مطمئن است که خودِ رهام جوابشان را از بَر است. ولی این پرسیدن‌ها دیگر برای چیست؟ مگر موضوعی بود که کسی از آن خبردار نباشد؟ مرگ خواه بیشترین کلمه‌ای بود که در دورهمی‌هایشان تکرار می‌شد و همه او را می‌شناختند.
-مگه خودت نمی دونی؟
رهام به جلو خم شده و توی صورتش لـ*ـب می‌زند.
-دلم می‌خواد تو بهم بگی!
تایلر که اصلا دلش نمی‌خواست دوباره آن مشت‌ها را تجربه کند، مکث کرده و می‌گوید:
-هیچ کس نمیدونه اون کیه. چیکاره اس. یا اسمش چیه. اون یه مزدور بی رحمه. کارش آدم کشتنه. هر کسی که چهره‌شو دیده، یا مرده، یا می‌میره!
-تا اینجا رو خوب گفتی. ادامه بده. اون افسانه‌ها رو برام بگو!
تایلر کلافه و با ترس می‌گوید:
-هدفت چیه رهام؟ تو همه ی اینا رو میدونی. میخوای به چی برسی؟
رهام با لحن بی تفاوتی که خیلی سعی کرده بود دوباره به دستش بیاورد، جواب می‌دهد:
-می خوام با یادآوریشون، یه انتخاب کنم!
تایلر گیج شده و مات نگاهش می‌کند. رهام عصبی می‌شود و فکِ پر درد تایلر را در مشت گرفته و فشار می‌دهد.
-دوست ندارم منتظرم بزاری!
تایلر با ترس به چشم های خشمگینش نگاه می‌کند.
-باشه باشه!
قبل از اینکه حتی شروع به حرف زدن کند، رهام اجازه نمی دهد و با لحن محکمی می‌گوید:
-صبر کن. نظرم عوض شد. اگه بخوام کارایی که قبلا کردم رو تکرار کنم، بهم حال نمیده. می‌خوام یه کار جدید رو امتحان کنم!
تایلر مات و مبهوت نگاهش کرده و ترسش آنقدر زیاد شده که نفس کشیدن را هم نمی‌تواند درست انجام دهد. با ترسی آشکار به چهره‌ی متفکر رهام نگاه کرده و با لکنت می‌گوید:
-تو.. تو مرگ خواه.. هستی؟
تایلر با دیدن سکوت و بیخیالی رهام حدسش به یقین تبدیل می‌شود. حرکت عرق را روی تیره‌ی کمرش حس کرده و دستانش به وضوح می‌لرزند. چشم های ترسانش فقط روی چهره‌ی رهام در حال چرخش‌اند و نمی‌تواند باور کند. او مرگ خواه است. همان که همه از او می‌ترسند. همه هراس دارند که نکند روزی به سراغشان برود. مرگ خواه کابوس همه است و او دارد آن کابوس ترسناک را روبه‌روی خودش می‌بیند.
-رهام. خواهش میکنم!
رهام اخم کرده و در صورتش می‌غرد.
-خودت هم گفتی. هر کسی که چهره‌ی مرگ خواه رو ببینه، یا مرده، یا می‌میره. ولی قضیه‌ی تو فرق می‌کنه. باهات کلی کار دارم. راحت نمی‌میری. میخوام یه افسانه‌ی جدید بسازم. طوری که همه برای هم تعریفش کنن. بگن که مرگ خواه تمام استخون‌های یه نفرو شکسته. تمامشون. و بعد از اون، تو هر چند سانت از بدنش، یه گلوله رو حروم کرده. افسانه‌ی ترسناکی میشه تایلر. مگه نه؟
نزدیکش می‌شود و با لحن خونسردی، همانطور که به دست‌های تایلر که به دسته‌های صندلی بسته شده بودند، نگاه می‌کند، می‌گوید:
-با کدوم دست تفنگ میگیری؟
قبل از اینکه بگذارد تایلر حرفی بزند، خودش ادامه می‌دهد:
-نمیخواد بگی. خودم میدونم که راست دستی!
انگشتش را نوازش وار روی انگشت اشاره اش کشیده و می‌گوید:
-با این انگشت ماشه رو کشیدی. نه؟
رهام خیره در چشم های تایلر نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد:
-با این انگشت ماشه رو کشیدی و اونو کشتی. منو کشتی!
بعد از این حرف بلافاصله انگشت اشاره اش را محکم پیچانده و خم می‌کند که صدای شکستن استخوان‌هایش، در فریاد بلند و پر از درد تایلر محو می‌شود.
*


در حال تایپ رمان مر‌گ خواه | ZahraKmi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Nadiat، Sepideh:)، ozan♪ و 24 نفر دیگر

ZahraKmi

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/20
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
986
امتیاز
203
زمان حضور
13 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم

هر سه نفرشان مبهوت به ساختمانِ در حال سوختنِ رو به رویشان نگاه می‌کنند. باورش سخت است ولی حقیقت دارد. خانه ی معینیِ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مر‌گ خواه | ZahraKmi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Sepideh:)، ozan♪، فاطمـ♡ـه و 21 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا