✺اختصاصی رمان در بند شیدایی | Whisper کاربر انجمن رمان ۹۸

Whisper · 29/5/21

پارت چهل و نهم
رستا
با دیدن جای چنگ‌ برروی گردن مادر اخم کردم.
جای تراشیدگی چیزی هم بر روی گردنش بود.
این کار پدربزرگ‌ نیست.
قطعا کار یک زن است.
صدای راستین با صدای مادر‌بزرگ قطع شد.
مثل همیشه دورچشمانش مشکی بود.
کت دامن بادمجانی رنگ تنش بود همراه با شال زرشکی که...

Whisper · 31/5/21

پارت پنجاه
آب دهنم را قورت دادم و به راستین نگاه کردم.
پلک‌هایش را بر روی هم‌فرود آورد:
-مامان شما برید بیرون منو رستا می‌مونیم!
رامک با لرز سرش را تکان داد و‌ صدای پوزخند خاله مرجان را شنیدیم.
سعی در کندن پوست لـ*ـبم داشتم.
آرام برگشتیم به عقب.
پدربزرگ آمد...

Whisper · 9/6/21

پارت پنجاه و یک
نگاهی به بقیه انداخت و ‌بعد رو به من گفت:
-داداش آخه چرا اینکارو‌ می‌کنی؟
به سقف مرمر نگاه کردم.
با یک ‌اراده من پنج ‌میلیارد پول به حساب کامران مهرآرا واریز میشد؛ اما این رستا بود که نگذاشت پول را به مهرآرا بدهم!
می‌گفت «بابا دزدی نکرده، اگه...

Whisper · 14/6/21

پارت پنجاه و دو
****
چشمان پدر هرلحظه بهت‌زده‌تر و‌ خیس‌تر میشد.
ناگهان با دیدن اشک‌پدر من هم قسمتی از قلبم بدرد آمد و این، سنگینی بغض بود.
لـ*ـبم را گزیدم و قطره اشک از چشمانم سر خورد.
هر چقدر که می‌خواهم بخاطر پدر استوار و‌ محکم باشم؛...

Whisper · 14/6/21

پارت پنجاه و سه
آراد
به رفتن آن دو‌نگاه کردم.
چنان حرص و نفرتی در چشمانشان موج‌ می‌زند که شک ‌ندارم کینه بزرگی از ما به دل می‌گیرند.
پدر آهی کشید.
سرم را به سمتش بردم.
نگاهش که روی آنها بود را به من دوخت:
-پسره چشماش خیلی مطمئن بود! بهتره ایندفه رضارو آزاد نکنیم...

Whisper · 30/6/21

پارت پنجاه و چهار
رویم را به حالت قهر به سمت پنجره گرفتم و با اخم به بیرون خیره شدم.
ذهنم رفت به سمت آن شرط!
آیا واقعا می‌توانیم پدرم را در ظرف یک‌ماه از زندان بیرون بیاوریم؟
نگاهی به راستین انداختم.
با لبخند محوی رانندگی می‌کرد.
سرم را پایین انداختم و مشغول بازی...

Whisper · 18/7/21

پارت پنجاه و پنج
***یک هفته بعد
راستین
با لبخند به کلیدی که در دست داشتم نگاه کردم.
نگاهی به پنجره و در که درختان کاج بر رویشان سایه انداخته بود انداختم و آهی کشیدم:
-چقدر پیر شدی خونه!
-راستین؟
سرم را به عقب برگرداندم که با چهره شوکه و متعجب صنم روبه‌رو شدم.
با...

Whisper · 15/10/21

پارت پنجاه و شش
رستا
با صدای اذان زیرلب "بسم اللّه الرحمن الرحیم"ی گفتم و کمی از خرمارا در دهانم گذاشتم.
با دیدن رامک کمی اخم کردم.
-دختر آروم‌تر بخور معده درد می‌گیری!
با صدای اعتراضم اخمی کرد و با غیض گفت:
-چشم!
نگاهم رفت روی مادر که نگران خود را تکان می‌داد و...

Whisper · 15/10/21

پارت پنجاه و هفت
کم‌کم اخم‌هایش میان هم فرو رفت.
پدر با بُهت نگاهم کرد:
-یعنی چی؟
خان‌عمو نفس‌های بلند می‌کشید.
متوجه شدم حالش خراب شده است.
پدر با دستانش سعی داشت ابروانش را از هم جدا کند.
به طرف خان‌عمو رفتم.
-حالتون‌ خوبه؟
دستش بر روی قلبش رفت.
-خوبم فقط قرصای...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

مدیر آزمایشی تالار ویرایش

مدیر آزمایشی تالار ویرایش

مدیر آزمایشی تالار ویرایش

مدیر آزمایشی تالار ویرایش

مدیر آزمایشی تالار ویرایش

مدیر آزمایشی تالار ویرایش

مدیر آزمایشی تالار ویرایش

مدیر آزمایشی تالار ویرایش

مدیر آزمایشی تالار ویرایش

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین