خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ایده و قلم داستان چطوره

  • عالی

  • خوب

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
*به نام خالق او*
نام رمان : تیره دل
نام نویسنده : Armita.M
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، معمایی
نام ناظر : *RoRo*
خلاصه:
در این دنیا، داستان‌هایی ناگفته برجا مانده‌اند!
داستان‌هایی، عجیب؛ تلخ و مرموز!
این داستان، داستان تیره دلِ.
نویسنده‌ی این داستان، به قلم بازی تقدیر بود!
قلم این داستان، با بی‌احساس بودن دختری تیره دل رونمایی شد!
دلی تیره، از جنس سنگ! قدرت! عشق! و مرگ..
کلید معمای این داستان، در قلبی دفن شده است! قلبی نابود شده..


در حال تایپ رمان تیره دل | Armîtå_M کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، *~sarina~* و 35 نفر دیگر

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام آفریننده رنگ‌ها
مقدمه:
بی‌شک، آنانی که قلب تیره‌ای دارند؛ روزی شفاف‌ترین قلب‌های دنیا متعلق به آن‌ها بود..
تیره‌دل، بازیچه‌ی بازی سرنوشت شد و شفافیت قلب خود را از دست داد! تقصیر او نبود؛ او محکوم به این بازی بود..!




در حال تایپ رمان تیره دل | Armîtå_M کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، *~sarina~* و 36 نفر دیگر

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
|*انجمن رمان نویسی 98*|



صندلی‌ها، پر از دانشجوها منتظر و بی‌صبر اعلام نتایج بود.
بعد از مدت طاقت‌فرسایی، برای دانشجوها بی‌صبر؛ آقای نصیری، پشت سکو طلایی رنگ می‌ایسته و با صدایی رسا شروع به حرف می‌کنه:
-سلام و خیر مقدم به تمام دانشجوان گرامی.. اعلام میکنم؛ برنده مسابقه بهترین دانشجو سال هم کسی نیست جز... الیکا رحمانی!
با حرف آخر مدیر، نفس‌های دانشجوها آزاد می‌شه.
لبخند شرورانه‌ای می‌زنم و سلانه سلانه، به سمت آقای نصیری می‌رم.
با تحسین و خوشحالی، زمزمه می‌کنه:
-تبریک می‌گم الیکا جان! برای سه سال پی‌درپی اول شدی!
با سردی جواب می‌دم:
-متشکرم آقای نصیری. و راستی، برنده شدن بستگی به لیاقت آدم‌ها داره! مگه نه؟!
با لبخند دستپاچه‌ای نگاهم می‎‌کنه، که چشم از چهره چین و چروک دار نصیری برمی‌دارم و به دانشجوها خیره می‌شم.
کلافه، شروع به دست زدن کردند.
بعضی با حسرت، بعضی با خشم و بعضی با تحسین نگاه می‌کردند.
پوزخندی می‌زنم، هیچ‌کس خوب آدم رو نمی‌خواد! جز خود آدم!
از صحنه نورپردازی شده دانشگاه بیرون میام و به سمت پارکینگ بزرگ دانشگاه می‌رم.
صدای ملایم میترا بازهم شنیده میشه:
-ام، سلام الیکا جان.. تبریک میگم، لیاقتش رو داشتی!

سرد نگاهش می‌کنم.
-مرسی!
دستپاچه بهم نگاه می‌کنه و دستم رو می‌گیره.
-الیکا.. عم من چیز یعنی نظرت چیه باهم دوست بشیم؟

خندم می‌گیره! دانشجوها وقتی من میومدم کنار می‌کشیدن و می‌ترسیدن و حالا این دختر داره میگه باهم دوست بشیم؟
آروم آروم، دورش چرخیدم و زمزمه کردم:
-ببین خانم کوچولو.. بنده هیچ علاقه‌ای ندارم با کسی مثل تو دوست بشم؛ اوکی؟! برو با یکی که مثل خودت پاپتی باشه دوستی کن.
صدا ضربان قلبش از همین‌جا به گوش می‌رسید..
-ولی من..
نذاشتم حرفش رو ادامه بده، پشت بهش می‌ایستم و زیر گوشش داد می‌زنم:
-پخ!
ناخودآگاه می‌پره و پاش به پام گیر می‌کنه و میفته روی زمین سفت خاکی!
با قهقهه می‌گم:
-آخ عزیزم.. نمیدونستم انقدر ترسویی!


در حال تایپ رمان تیره دل | Armîtå_M کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، *~sarina~* و 38 نفر دیگر

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
|*انجمن رمان نویسی 98*|


***
از بالای تپه چراغونی شده، به کل شهر نگاه می‌کنم؛ درست زیر این تپه وسیع، شهر زیر پایِ من بود!
چقدر این منطقه سرسبز زیبا بود! هر دفعه که به اینجا سر می‌زدم، حس رهایی وجودم رو فرا می‌گرفت..
کمتر کسی وجود داشت، که به این‌جا بیاد! ارتفاع بلندی داشت؛ که گاهی با دیدنش، سرگیجه می‌گیری!
حتی ممکن بود، حس سقوط آزاد داشته باشی!
اما، من به زیبایی چراغونی بودن شهر‌ها فکر می‌کنم..
در سوسوی، هر باد خنکی که می‌وزید؛ تک به تک، چراغ‌ها خاموش و شهر، به آستانه‌ی تاریکی و بی‌خبری فرو می‌رفت!
این‌ مکان، تنها جایی بود که خودم بودم و خودم..
باد خنکی وزید و از لا‌به‌لای موهای مواجم، عبور کرد. حس خوبی رو بهم منتقل می‌کرد!
حتی گاهی اوقات، روی سقف ماشینم دراز می‌کشیدم و به ستاره‌ها خیره می‌شدم...
ستاره‌های زیادی دور تا دور ماه وجود دارند! اما بازهم؛ ماه خالص، تنها و درخشنده بود!
گاهی حتی به ماه، حسودیم می‌شد! چطور بین این همه ستاره می‌درخشه، سکوت می‌کنه و به درد آدم‌هایی مثل من گوش می‌ده!
جامه‌ی سکوت، برتن این شهر چراغونی، پوشانده می‌شه. جیرجیر حشرات، صدای نسیم خنک و روح افزون باد و روشنایی ماه در این تاریکی ظلمت شب، حس خالصی از جنس آرامش رو بهم هدیه می‌ده..
با صدای نوتیفیکشن موبایلم، به خودم میام. ساعت یازده‌ونیم شب شده بود! به یاد اینکه دیرم شده، سریع سوار ماشین مشکی رنگم می‌شم.
آه! نوتیفیکشن ایرانسل بود! چه خوش‌ذوقانه، فکر کردم پدر نگرانم می‌شه!
چه باشم و نباشم، کسی متوجه نبودم نیست..
تو این زندگی، از محبت هم دریغ بودم! دریغ از هیچ‌گونه محبتی!
آهی می‌کشم و صدا موزیک رو بالا می‌برم و به سمت ویلا، حرکت می‌کنم.
***
-پدر من دارم می‌رم، کاری که نداری؟
با چشم‌های قهوه‌ای رنگش، نگاهی به من می‌اندازه و عینک چوبی ظریف‌کاری شده رو از چشم‌هایش برمی‌داره:
-نه دختر، به سلامت. فقط یادت نره، امشب مهمونی ویلای عموت دعوتیم!
دستی به مقنعه مشکی‌ رنگم می‌کشم و آرام می‌گم:
-نه پدر یادم نرفته، شما برید؛ من‌هم بعد از دانشگاه میام خونه و آماده می‌شم؛ خودم رو می‌رسونم.
آرام و خونسرد، سری تکون می‌ده و زمزمه می‌کنه:
-بسیار خب، دیر نکن. خداحافظ.
با قدم‌های سریع اما کوتاه، از خونه خارج می‌شم و سوار جنسیس مشکی رنگم می‌شم.
ریموت در ویلا رو می‌زنم و از حیاط باغ مانند ویلا، بیرون میام.
پس امشب مهمونی، خونه‌ی عمو دعوتیم! عمو ناصر، تنها برادر پدرم بود و البته؛ تنها فامیل من! خونه عمو ناصر رو دوست داشتم، پرصفا و گرم بود؛ ولی زیاد با ناهید و نسرین، گرم نمی‌گرفتم..
با هیچ‌کسی گرم نمی‌گرفتم! تنها کسی که دارم و رفیقمه، آوین، نوه‌ی عموی پدرم هست. تقریبا مثل خودم، سروسنگین و سرده!
فقط خدا می‌دونه؛ با این چهره سنگین‌مون، چه شیطنت‌هایی که نکردیم!
تک‌خندی می‌زنم و با سرعت بیشتر، به سمت دانشگاه حرکت می‌کنم.


در حال تایپ رمان تیره دل | Armîtå_M کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، *~sarina~* و 37 نفر دیگر

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
|*انجمن رمان نویسی 98*|
...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تیره دل | Armîtå_M کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، *~sarina~* و 35 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا