خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Sara_D

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
435
امتیاز
123
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
*به نام خالق قلم*
نام رمان: در عوض یک رویا چه می‌دهید
نام نویسنده: Sara_D
ناظر: YeGaNeH
ژانر: فانتزی
خلاصه: در نیمه‌ی هر شب، دروازه‌ی سرزمین رویا باز می‌شود و اجازه‌ی ورود می‌دهد؛ اما رفتن به سرزمین رویا، آسان نیست. بهایی دارد. به اندازه‌ی بهایی که پرداختید، رویا می‌بینید. رویا یا کابوس؟ کدام را می‌خواهید؟


در حال تایپ رمان در عوض یک رویا چه می ‌دهید | Sara_D کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، زینب باقری و 19 نفر دیگر

Sara_D

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
435
امتیاز
123
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه: شب‌ها که به خواب می‌رویم، پا به دنیایی می‌گذاریم که افراد بی‌اطلاع نامش را «بی‌خبری» گذاشتند؛ اما آن‌ها چه می‌دانند؟ آن‌ها نمی‌دانند هر شب که در خواب فرو می‌روند، به دنیایی نقل مکان می‌کنند که ورای حقیقت است. به راستی در آن دنیا چه اتفاقاتی می‌افتد؟ چرا ما آن را به یاد نداریم؟ پاسخشان، سکوت است و سکوت. دروازه‌ی سرزمین رویا مانعی است تا منطق، سرزمین را نابود نکند.


در حال تایپ رمان در عوض یک رویا چه می ‌دهید | Sara_D کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، زینب باقری و 16 نفر دیگر

Sara_D

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
435
امتیاز
123
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول: آغازی برای پایان
***
دستی نامرئی هلش داد و باعث شد با شتاب به سمت زمین پرواز کند. تا جایی که از تارهای صوتی‌اش بر می‌آمد، جیغ کشید و در هوا دست و پا زد.
اگر بر زمین می‌افتاد، مرگ بسیار شیک و محترمانه از او استقبال می‌کرد!
ناگهان، صورتش که رو به روی زمین بود، برعکس شد و این‌بار، از پشت درحال سقوط بود. عرقی سرد بر پیشانی کوتاهش نشست. متوجه شد به زمین نزدیک می‌شود و بلندتر جیغ کشید. ریتم نفس‌هایش تند شده بود و نوای ضربان قلبش که بی‌رحمانه خود را به قفسه‌ی سـ*ـینه می‌کوباند، شنیدنی بود. درست در زمانی که انتظار داشت بیفتد و دار فانی را وداع بگوید، در هوا معلق ماند. لحظه‌ای خشکش زد؛ اما دوباره جیغ کشید و حیرت‌زده در هوا تکان خورد. داشت وضعیت ناجورش را آنالیز می‌کرد که محکم از پشت به زمین افتاد؛ با این حال، بر خلاف انتظاری که داشت، گویی بر برف سقوط کرده بود؛ همان‌قدر نرم و راحت. با دست، زمینی که دست‌کمی از تپه‌ی برف نداشت را تکیه‌گاهش کرد و بلند شد. نگاه حیرانش را به اطرافش دوخت؛ تا چشم کار می‌کرد، سفیدی بود بس؛ نه جان‌داری بود و نه صدایی.
مردد، راه افتاد و به جلو حرکت کرد. چند متری را رفت و با دیدن مردی در نزدیکی‌اش، در عین خوش‌حالی و ترس، به گام‌هایش سرعت بخشید. مرد، دست به سـ*ـینه ایستاده بود و با آرامش نگاهش می‌کرد. در چشمان مشکی‌اش، آسایشی وجود داشت و طوری دختر را نگاه می‌کرد که انگار می‌دانست قرار است جلوی پایش سبز شود. دختر نفس‌نفس‌زنان در چند قدمی‌اش ایستاد و چنان نفس عمیقی کشید که مرد با خودش فکر کرد:« نکند گلویش پاره شود!»
راستش، راه رفتن با آن هیکل برایش آسان نبود. هیچ‌وقت هم به نصیحت‌های مادرش که می‌گفت حداقل ساعتی به پیاده‌روی برود، گوش نداده بود.
گلویش را صاف کرد و راست ایستاد. با لحن محترمانه‌ای گفت:
-سلام. ممکنه بگید این‌جا کجاست؟ من این‌جا رو نمی‌شناسم.
مرد، بی‌توجه به حرف او، به عسلِ چشمان دختر خیره شد و گفت:
-در عوض یک رویا، چه می‌دهید؟


چشمان ریزش ناخودآگاه گشاد شد. از حرف مرد که به نظرش اَباطِیلی بیش نبود،
سر در نیاورد. قدمی دیگر به عقب برداشت. امواج منفی‌ای که به سمتش هجوم آورده بودند را از خود راند و به نرمی گفت:
-متوجه منظورتون نمیشم. ممکنه بگید این‌جا کجاست؟
مرد، لبخند خسته‌ای زد. خسته بود که هر شب باید به این سوالات تکراری پاسخ دهد.
-این‌جا! خب بستگی داره هیچ‌جا کجا باشه.
هنگ به مرد مرموز رو به رویش نگاه کرد. نتوانست حرفی بزند؛ دیوانه‌ها حرفشان حساب است و حرف حساب جواب ندارد. البته، دختر چنین عقیده‌ای نداشت. عقایدش در یک ضرب‌المثل جمع می‌شد:«دیوانه، چو دیوانه بیند، خوشش آید.»
بنابراین تمام تلاشش را کرد که به مردِ دیوانه‌ی جلویش بی‌توجه باشد؛ هرچند که مرد گیرایی خاص خودش را داشت.
کمی خیره نگاهش کرد و با مکث گفت:
-خب، میشه بگید من چه‌جوری باید از این‌جا برم؟
مرد لبخند دندان‌نمایی را زد و سخاوتمندانه دندان‌های نسبتاً سفیدش را نمایان کرد.
-البته! دنبالم بیا.
دختر، با تمام تردیدی که داشت، خواست قدمی به سمت جلو بردارد؛ اما با صدای مرد متوقف شد:
-اسمت چیه؟
-ونوس.
و سعی کرد لبخند صمیمانه‌ای نثارش کند؛ اما نتیجه‌اش چیزی شبیه به نیشخند شد.
مرد، ابرو بالا انداخت و «آهان»ای گفت.
-خب، حالا بیا.
سمت مخالف ونوس راه افتاد و نگذاشت ونوس بپرسد نام او چیست. دختر هم پس از کمی این‌پا و آن‌پا، به دنبالش رفت؛ اما حواسش بود که اختلاف یک متری‌اش را حفظ کند. به هر حال، او مردی غریبه بود. مرد اما بی‌توجه به فاصله‌شان، دستش را در هوا تکان داد و گفت:
-خب؟ نگفتی! در عوض یه رویا، چی می‌دی؟
صورت سبزه‌ی دختر رنگ باخت و من‌من‌کنان پاسخ داد:
-من نمی‌دونم. آخه چرا، چرا باید عوض یه «رویا» چیزی بدم؟
مرد، متأسف از وجود او، سر تکان داد. آن‌قدر سر تکان داد که ونوس احساس کرد موجودی حقیر و نادان است.


-تو می‌دونی رویا چیه؟ تو می‌دونی همین رویایی که میگی، اگه نبود، هیچ‌کس به اهدافش نمی‌رسید؟ همین رویا اگه نبود، تو خودت رو می‌کُشتی!
نگاه غضبناکی انداخت و به سرعت راه افتاد. خودش هم می‌دانست رفتارش مناسب نیست و بعداً مورد تنبیه قرار می‌گیرد؛ اما تحمل نداشت کسی به رویاها توهین کند. ونوس، متعجب از حرف‌های او، ابرو بالا انداخت و با صدای بلندی گفت:
-نه! امکان نداره! چی میگی تو؟ من خودم رو بکشم؟ آخه چرا؟ یه چیزهایی می‌گی ها!
و پوزخندی زد. مرد، ناگهان ایستاد و به طرف دختر برگشت. با آرامش، گفت:
-باید بریم؛ اما قبلش باید بهم قول بدی که یه خاطره بهم بدی. بهت میگم چرا. قول میدی؟ جواب سوال‌هات رو هم بعداً می‌دم.
دختر، گیج نگاهش کرد و با لکنت پاسخ داد:
-خب... خب اگه من رو از این‌جا ببری، آره؛ قول می‌دم که... قول می‌دم که... .
حرفش را خورد و تنها سرش را به صورت تأیید تکان داد.
-خیلی هم عالی! معامله انجام شد.
اما پس از گفتن این حرف، عذاب وجدان گرفت. او خاطره را برای رویا دادن می‌خواست، نه برای بردن او به خانه. ونوس در هر حال به خانه می‌رفت.
در دل به عذاب وجدانش توپید و به ونوس گفت:
-من آرکام.
دختر، لبخندِ زوری زد و چیزی نگفت. آرکا، پی حرفش را گرفت:
-حالا وقت رفتنه!
بشکنی زد و ناگهان کل اطراف‌شان به لرزه در آمد. ونوس «هین»ای کرد و در خودش جمع شد. نتوانست سر آرکا داد بزند که چه‌کار کرده است؛ چون متوجه شد دیگر در آن خلأ قرار ندارد. شگفت‌زده، ابتدا به آرکا نگاه کرد که خون‌سردانه اطرافشان را برانداز می‌کرد، و بعد به دور و برش خیره شد. درختان سرسبز و آسمان‌خراش، بوته‌های بسیار کوچک که بلندترینشان تا مچ پایش می‌رسید، و به جاده‌ای پر از سنگلاخ که روی آن ایستاده بود!


در حال تایپ رمان در عوض یک رویا چه می ‌دهید | Sara_D کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، نوازش و 15 نفر دیگر

Sara_D

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
435
امتیاز
123
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
تند، به سمتش برگشت و توپید:
-من رو کجا آوردی؟
آرکا، با خیالی آسوده، دستش را از جیب شلوار مشکی‌اش در آورد و جلوی دهانش گرفت تا ونوس خنده‌اش را نبیند. بی‌شک از دیدن خنده‌ی نا به‌ هنگام او جوش می‌آورد. با خوش‌رویی، لبخندی دوستانه به روی چهره‌ی برزخی او زد.
-بیا بشین. ببین چه جای قشنگیه!
با دست به درخت‌ها و رودی زلال که کنارشان جاری می‌شد، نشان داد. ونوس کمی آرام شد و این‌بار با دقت بیش‌تری دنیای جدیدش را کاوید. مکان آرام‌بخشی بود؛ دست‌کم برای او که تمام بیست سال زندگی‌اش را پی آرامش جست‌وجو کرده بود. نفس عمیقی کشید و سرش را بالا کرد. خورشیدی سوزان میان آسمانِ آذین به ابرهای سفید و پراکنده، چشمش را زد و و وادارش کرد که سر خم بیاورد. آوای پرندگان که در آسمان اوج می‌گرفتند، روحش را شاد کرد و لحظه‌ای، تنها لحظه‌ای آرزو کرد که همیشه آن‌جا بماند؛ اما بالافاصله به یاد آورد که باید برود و به کار و زندگی‌اش که در دانشگاه خلاصه می‌شد، برسد. برگشت تا به آرکا دستور حرکت را بدهد که با دیدن او، در آن وضعیت نتوانست. بی‌خیال از هرگونه درد و رنجی، بر سبزه‌زاری که کنار جاده بود، دراز کشیده و دستانش که نقش بالشت را داشتند، زیر سرش بودند! ونوس لحظه‌ای خواست با پایش محکم به بینی عقابی‌اش بزند تا چشمان سیاه رنگش از حدقه بیرون زده و بفهمد که زمین، جای خوابیدن نیست! اما به‌جای این‌کار، با صدای جیغی گفت:
-بلند شو! اگه به خدا اعتقاد داری بلند شو! روی زمین چی‌کار می‌کنی؟ جا کم بود برای خوابیدن؟ به‌خاطر خدا بلند شو که به هر نوع کثافتی آلوده شدی!
چشمانِ بسته‌اش، ناگهان باز شدند و سیخ نشست. ناباور، ونوس را نگاه کرد و در ذهنش به تحلیل حرف‌هایش پرداخت. به سرعت بلند شد و شگفت‌زده گفت:
-یا مریم مقدس! مگه زمین کثیفه؟
در کسری از ثانیه، چشمان ریز ونوس گشاد شد و جوری آرکا را نگاه کرد که انگار او از فضا آمده است!
-نه پس، خیلی هم تمیزه! همه این زمین رو با اون کفش‌هایی که باهاشون همه‌جا رفتن، لگد می‌کنند!
-زمین تمیزه.
و نگاهی سرزنش‌آمیز به او کرد و با بی‌توجهی، دستش را در هوا تکان داد.
-خب، بگذریم. باید یه خاطره‌ ازت بگیرم. این خاطره می‌تونه بد باشه، می‌تونه خوب باشه. توی ذهنت انتخاب کن که چه خاطره‌ای می‌خوای بدی.
ونوس، لحظه‌ای به او نگاه کرد و پرسید:
-تو حتی به من نگفتی من کجام یا چه‌جوری این‌جا اومدم!
-این‌جا سرزمین رویاست. خواهش می‌کنم بیش‌تر از این سوال نپرس چون نمی‌تونم بگم. خوب فکر کن ببین چی می‌خوای بدی.
و نگاه موشکافانه‌اش را به سمت چهره‌ی درهم و متفکر او انداخت. به نرمی ادامه داد:
-وقت نداریم ها!
دختر، چهره‌ای مصمم به خود گرفت و گفت:
-من آماده‌م. می‌دونم می‌خوام چی بدم. حالا چی‌کار کنم؟
آرکا لبخندی زد و خنده‌اش را خورد. به سمتش آمد و رو به روی او و کنار رود ایستاد. به رود اشاره‌ای کرد و رو به او گفت:
-بیا این‌جا و رود رو ببین.
ونوس تردید را از قلبش راند و به رود نگاه کرد.
-حالا چشم‌هات رو ببند و ذهنت رو از همه‌چیز خالی کن، به‌جزء اون خاطره‌ای که می‌خوای بدی.
چشم‌هایش را محکم بست و نفس عمیقی کشید. رفت به روز کودکی‌اش؛ به دریای بی‌کران که او را در خودش حل کرده بود. به آن روز شوم که آرزو داشت از دفترِ ذهنش بیرون برود. تصاویر واضح‌تر شدند. دخترک با پایی برهنه، درون دریا پرید. راه را طی کرد و عمق آب افزایش یافت. رفت و رفت تا جایی که آب به گردنش رسید؛ اما او بی‌توجه رفت تا دریا را بشکافد و به پدر و مادرش نشان بدهد که دریا، آن‌قدرها هم وسیع نیست! ناگهان، زمینِ شنی زیر پایش خالی شد و به زیر آب فرو رفت. آب‌های خروشان، صدای جیغش را خفه کرد و دخترک را درون خود حل کرد. آب، آب! همه‌جا آب است! امواج او را تکان می‌دادند و او را که دست و پا می‌زد، به این‌سو و آن‌سو می‌بردند!


در حال تایپ رمان در عوض یک رویا چه می ‌دهید | Sara_D کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، ^~SARA~^ و 13 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا