خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: ناقوس‌نواز
نام نویسندگان: Number one و ~حنانه حافظی~
نام ناظر: YeGaNeH
ژانر: فانتزی، تاریخی، تخیلی
خلاصه:
دلی را می‌آزاریم؛ مورچه‌ای زیر پا، لِه می‌کنیم؛ استخوانِ عشق را می‌شکنیم؛ غافل از آنچه زیرِ پوستِ انسان بودن، جاری‌ است. بی‌توجه به عمل و عکس‌العملی که سخت با قواعد دنیایمان گره خورده است. هزاران سالِ پیش، خون زیادی ریخته شد. تاریکی و سکوتی تاریخی، میان مردم ریشه افکند. در این میان، خطاکار، سرش را زیر تیغِ عدالت گذاشت و سال‌ها زنده ماند، تا ببیند آنچه برای عمرِ کوتاهِ انسان‌ها، نادیدنی بود.


در حال تایپ رمان ناقوس‌نواز | Number one و hanane.h.f.z کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، فاطمه بیابانی و 14 نفر دیگر

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه: در داستان‌ها آمده ‌است که هابیل و قابیل، از اولین آفریده‌های خدا، روی زمین سکنی گزیدند. اندکی بعد، قابیل، که به کم قانع نبود، برادر خویش را کشت و به این سبب، ظلم و ستم در دنیا متولد شد. پس از آن، در برهه‌های مختلف تاریخ، هزاران جنگ سر گرفت و هزاران نفر کشته شدند. با ما، به قلبِ جنگ‌های صلیبی بیایید تا سرنوشت دختر و پسری از نسل قابیل را مرور کنیم.


در حال تایپ رمان ناقوس‌نواز | Number one و hanane.h.f.z کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، فاطمه بیابانی و 13 نفر دیگر

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
دختری قد‌بلند و بور با چشمانی غم‌آلود در پیاده‌رو ایستاده بود و کتابی قطور را دست گرفته بود. کتاب، چندان جلب توجه نمی‌کرد و دخترک با سطر‌های کتاب، خو گرفته بود. روی جلدش به لاتین نوشته بود: «تاریخِ جنگ‌های صلیبی.»
خط‌ها را با چشم، دنبال می‌کرد و گویا با مطالعه‌ی هر خطِ کتاب، تیری بر قلب و روحش، روانه می‌شد. این بخش از تاریخ، قلبش را مجروح می‌ساخت؛ اما مجبور بود برای کنفرانس فردا، متنش را آماده کند. کتاب را بست و از عاشقان و معشوقانشان، چشم برداشت! دنیا را چون معشوق، برای جنگ‌طلبان، تصور می‌کرد.
نشسته بود. بی‌هدف و گنگ به منظره‌ی مقابلش خیره شده بود. شاید همان چند ثانیه‌ی اول برایش لـ*ـذت بخش بود و بعد... تمامِ شوقش کور شده بود. هرروز را به قدم زدن روی تخته‌های چوبی پیاده‌رو می‌گذراند. این شهر، با باقی شهر‌های کانادایی تفاوت داشت؛ تنهایی نمی‌توانست از آن لـ*ـذت ببرد. اینجا، تنهای تنها بود. خودش این‌طور خواسته بود؛ اما حالا یأس و دلسردی بر دلش سایه انداخته بود.
از چند وقت پیش که قصدِ خروج از ایران را کرده بود؛ تنها توانسته بود پذیرش دانشگاه لاوال را بگیرد. ابتدا ذوق کرده بود و به خود می‌بالید؛ اما روزها می‌گذشتند و غربت بر او غلبه می‌کرد.
دوستانش به او غبطه می‌خوردند. شاید هم حسادت می‌کردند؛ اما برای او اهمیت نداشت. تا قبل از کشته‌شدن وحشیانه‌ی پدر و مادرش، شادی، معنای دیگری برای او داشت؛ اما پس از آن حادثه، خودش را در میان مردم و حتی دوستانش، غریب می‌دید.
از همان کودکی، جهان را جورِ دیگری می‌دید. دوست داشت، بی‌انتها ببخشد و تمام مردم را دوست داشته باشد. شاید هم این بخشش‌ها دست خودش نبود. بیشتر که فکر می‌کرد می‌دید؛ حتی وقتی قصد بخشش، ندارد، باز هم می‌بخشد.
بعضی وقت‌ها به آن حادثه‌ی دلخراش، فکر می‌کرد. قاتل را هم بخشیده بود؛ اما غم عمیقی که یادآوری، بر ذهنش می‌گذاشت، رهایش نمی‌کرد. خودش هم نمی‌دانست چرا هنوز به آن شخص، قاتل می‌گفت. شاید علتش این بود که او، بعد از تصادف، دنده عقب رفته بود و سوختن والدینش را تماشا کرده بود. صحنه‌، صحنه‌ی قتل بود؛ ولی انگیزه مشخص نبود.
با صدای زنگ گوشی به خودش آمد. بالای صفحه، شکلک سبزرنگِ تلفن به لرزه افتاده بود. گویا برای گرفتن پاسخ عجله داشت. کاتیا اما با دقت به بک‌گراندِ زیبایش خیره شده بود. نمای زیبایی از دریاچه‌ی سنت لارنس از سمتِ شهرِ تاریخِی کُبِک*، در قاب گوشی،‌ جای گرفته بود.
به آرزو‌هایش لبخندی زد و تماس را متصل کرد:
-سلام بتی.
-سلام دختر ایرانی! حالت خوبه؟
-ممنون. کاری داشتی؟
-بعد از ظهر، توی جای همیشگی.
و تلفن را قطع کرد! اگر در رگ و ریشه‌ی این دختر شک داشت؛ حس می‌کرد حتما او هم یک ایرانی است.
کاتیا مسیحی بود؛ اما برایش فرقی نمی‌کرد دینش چه باشد. آنچه بعد از فکر کردن و اندیشه، به دست می‌آورد را به تمامِ دین‌ها ترجیح می‌داد؛ اما این دختر!
بتی، به تازگی مسلمان شده بود و این روزها دائما در پی تبلیغ دینش بود؛ از هر فرصتی برای گیر انداختن چند نفر که عقاید دینی تندی دارند، استفاده می‌کرد و آنها را به دانشگاه می‌کشاند و شروع می‌کرد به بحث کردن.

بتی، دختر بدی نبود. حتی چندین بار، کاتیا را به خانه‌شان دعوت کرده بود. او در یک خانواده‌ی سه نفره زندگی می‌کرد. خانواده‌‌ای که گرمای خانواده‌های ایرانی را نداشت؛ اما با همین صمیمیت می‌توانست تا سال‌های درازی دوام بیاورد.
مادرش، بسیار مهربان بود. هر بار با شربت افرای خانودگیشان از او پذیرایی گرمی کرده بود. پدرِ بتی از سرخپوست‌های اصیل این شهر بود. بعضی وقت‌ها داستان‌های عجیبی از تاریخِ این شهر، تعریف می‌کرد که باور کردنش برای هر شنونده‌ای تقریبا محال بود.
او، در چشمان کاتیا عمیق می‌شد و سکوت می‌کرد و چند دقیقه بعد، می‌گفت: «غم عمیقی توی چشمات هست.»


_____________________________
* Quebec City


در حال تایپ رمان ناقوس‌نواز | Number one و hanane.h.f.z کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، فاطمه بیابانی و 13 نفر دیگر

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
کاتیا، ناراحت بود. شاید هم افسرده شده بود؛ اما تنها علتش حادثه‌ی اخیر نبود. قبول داشت که بعد از پدر و مادرش حس می‌کرد دلیل زندگی کردن را از دست داده است؛ اما بیشتر، به سپهر می‌اندیشید و فکر می‌کرد باید برای او زنده بماند.
قرار بود با هم به این شهر بیایند و زندگی خواهر-برادری جدیدی را شروع کنند؛ اما سپهرِ بی عقل به‌محض اینکه پایش را از ایران بیرون گذاشته بود، گم‌وگور شده بود و پیدا کردنش، ناممکن.
کاتیا تقریبا مطمئن بود حال برادرش خوب است؛ اما حس می‌کرد در این شرایط هردو به یکدیگر نیاز دارند و این تنهایی عاقبت هر دو را نابود می‌کرد.
آخرین نگاهش را به سمت چپ دوخت. کلیسای بلند و سنگ‌پوش از یک طرف و جنگل های سبز از طرف دیگر مسیرش را احاطه کرده بودند؛ حس می‌کرد روز‌به‌روز این مسیر تنگ‌تر می‌شود.
به سمتِ محل همیشگی بتی، در دانشگاه راه افتاد؛ هر کار مزخرفی که بود، می‌توانست چند ساعت مشغول نگهش دارد. به سمت در اصلی دانشگاه رفت و بعد از چند دقیقه وارد کتابخانه شد. روی صندلی همیشگی، بتی را یافت که در انبوهِ کتاب‌های مربوط و نامربوط غرق شده بود.
با شوق خودش را به او رساند و از پشت، چشمانش را گرفت. داد و هوار بتی به آسمان رفت و با تته‌پته گفت:
-من رو ببخشید... دیگه این کارو نمی‌کنم. من رو مجازات نکنید!
کاتیا لبخند‌زنان مقابلش قرار گرفت. بتی چشمانِ همرنگ با آسمانش را به او دوخت و آمد که زبان بچرخاند و فحش آبداری نثار او کند؛ اما با غضب مسئول کتاب‌خانه و دانشجویان، مجبور به ترک فضا شدند.
بتی دسته‌ای از کتاب هایش را به دست کاتیا داده بود و همان‌طور که از او کار می‌کشید توضیح داد:
-نمی‌دونی چقدر خوشحالم که اومدی؛ و چقدر خوشحال‌تر، که می‌خندی.
کاتیا لبخند کجی زد و گفت:
-منم خوشحالم.
واقعا هم خوشحال بود که حواسش از زندگی پرت می‌شد.
-دیروز، تازه با یه پسر یوتیوبر آشنا شدم. اونم مثل تو ایرانیه. بهم گفت می‌تونه بهم جن‌گیری یاد بده؛ اگه براش دعوت‌نامه بفرستم.
این دخترک ساده‌دل و کم عقل را نگاه کن! جن‌گیریِ چه و کشک چه.
-تو باور می‌کنی این چیزا رو؟
-امتحانش می‌ارزه.
-اما تو گفته بودی اگه این بار دینتو عوض کنی، دست از این بازیا می‌کشی. بیچاره مادرت از دست تو چه زجری می‌کشه. اگه تو آدم بشی، اسممو عوض می‌کنم.
رادارهای بتی فعال شدند و گفت:
-اسمتو عوض می‌کنی؟ بعدش باید چی صدات کنیم؟
کاتیا به قیافه‌ی شبیه علامت سوالش نگاهی انداخت. تازه فهمیده بود چه چیزی پرانده است. این خارجی‌ها که نمی‌دانستند، «اسمم رو عوض می‌کنم» یعنی چه!
تک‌خنده‌ای زد و گفت:
-این یه اصطلاحه بدبخت!
حال، بتی سوژه‌ی جدیدی پیدا کرده بود. به هرکس که می‌رسید، می‌گفت، اگر فلان کار را بکنی، من اسمم را عوض می‌کنم!
با هم از دانشگاه خارج شدند. کاتیا پرسید:
-همین؟ فقط می‌خواستی من تا اینجا بیخودی بیام؟ حداقل بیا بریم بستنی بخوریم.
-موافقم، بیا بریم ویولت*.
____________________________
* VIOLET


در حال تایپ رمان ناقوس‌نواز | Number one و hanane.h.f.z کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، فاطمه بیابانی و 13 نفر دیگر

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
بتی، این را گفت و با عجله، گوشی را از کیفِ نسبتا بزرگِ جینش درآورد و مقابل کاتیا گرفت:
-ببین، می‌گه اسمش امیره. گفته که کلی ایده‌ی جدید واسم داره. می‌گه من فقط باید بخوام! می‌گه اگه من بخوام راحت می‌تونم احضار کنم. اون حتی از صدام تعریف کرد. فکر... .
در اینجا کاتیا حرفش را قطع کرد و گفت:
-بتی یه لحظه، صبر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ناقوس‌نواز | Number one و hanane.h.f.z کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Ryhwn و 11 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا