خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دختران مو فرفری

من از اینکه موهای فِری داشتم همیشه متنفر بودم ، اصلأ این موج های ناهموارو حلقه های کَج و مَعوَج هیچ جوره توی کَتَم نمیرفت ، دلم موی صاف میخواست که پَر بکشد توی هوا و دلبری بلد باشد ... موهای فر را چه به دلبری ، اصلأ پرواز بلد نیستند که بخواهند دلبری کنند.

گاهی از دم اسبی های پٌر فرازو نشیب موهای فرفری أم کلافه میشدم و حسادت یکجوری می افتاد به جانم که ساعت ها برای صاف کردنشان وقت میگذاشتم اما فایده ای نداشت ، فوق فوقش یک ساعت دوام می آورد و بعد مثل سیم تلفن درهم میپیچید و مثل اولش میشد...

خواهرم اما موهای صاف و پٌرپشتی داشت ، از آنهایی که وقتی دست رویش میکشیدی حس لمس ابریشم به دستانت هدیه میشد ، بافتن موهای مرتب و صافَش هم خیلی خوش بود... اما موهای خودم، دلم برای موهای خودم میسوخت ، با اینکه انواع و اقسام نرم کننده ها را به موهایم میزدم ، بازهم نه آنقدر نرم بود که حس لمس ابریشم را داشته باشد نه آنقدر صاف که کسی دلش بخواهد بنشیند و باحوصله و عشق ببافدشان ، برایم سخت بود که فرفری های حجیم زیر مقنعه را جمع و جور کنم و موج های طولانی را از دریای خٌروشانَش بگیرم، برای همین همیشه دلم میخواست موهایم کوتاه باشد ،

اما از یک جایی به بعد آنقدر بزرگ شده بودم که به بلند بودنشان احتیاج داشته باشم ، فرفری بودنش از همان جا بیشتر به چشم آمد که بلندی أش به کمرم رسید ، دیگر دوست داشتنشان برایم محال بود...سخت جمع و جورشان میکردم...

دلم میخواست مثل خیلی ها از زیر چتری موهایم ، دنیا را ببینم و باد را دوست خود بدانم، میخواستم اما نمیشد این فرفری های خشن نمیخواستند چتر باشند و زیباترم کنند!! اما یک روز بارانی

از لا به لای پیچ و تاب موهای باران خورده أم تو را پیدا کردم...

تویی که میگفتی همیشه توی خیالت عاشق یک دختر مو فرفری بودی ای ،

کسی که توی شعرهایت با موی باز قدم بزند و پیچ و تاب موهایش باد را گمراه کند ،

دختری شبیه من که با دست مهربانت به موج های خروشان موهایش آرامش ببخشی....

میدانی من حالا موهایم را خیلی دوست دارم

و فکر میکنم چقدر خوشبختم که مرا از موهای فرفری أم شناختی و عاشقم شدی!!

دختران مو فرفری

شاعران زیادی

برای خودشان دارند...


دل نوشته های نازنین عابدین پور

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
عاشق های خوب

تو فکر میکنی عاشق بودن را بلد نیستی چون نمی توانی برایم کادوهای گران بخری و در بهترین رستوران ها و کافه ها تولدم را جشن بگیری ، دوستان جنس مخالفم را دعوت کنی و در مقابلشان ببوسی أم که نشانشان بدهی عاشقی تا به عاشق بودنت حسودی کنند و دلشان بسوزد... نمیتوانی ماشین های مدل بالا بخری که تفریح هایمان را شیرین تر کنی ، نمیتوانی لباس های مارک بپوشی و عطرهایی بزنی که بویش تا مدت ها توی خیالم باشد و مدام تورا به یادم بیاورد ، نمیتوانی ساعت های گران بخری و لحظه های دوریمان را دقیق تر بشماری...نمیتوانی وعده ی لباس های خارجی و سفرهای عجیب غریب را به من بدهی!!...

براى همین همیشه میگویی عاشق های خوب میتوانند برای عشق هایشان کارهای بزرگی انجام دهند و سورپرایزهای عجیبی تدارک ببینند....!!

من اما فکر میکنم تو عاشق خوبی برای من هستی ، آنقدر خوب که بتوانم دوست داشتنت را فریاد بزنم و به بودنت افتخار کنم.... عاشق خوبی هستی چون میتوانی هربار که دیدی أم دست خالی نیایی ، شاخه گلی برایم بخری و خوراکی ها و کتاب های مورد علاقه أم را توی کیفت قایم کنی تا بگردم ، پیدایشان کنم و جیغ های بنفش بکشم ، میتوانی پا به پای شیطنت هایم بدوی و به نفس نفس بیوفتی اما گلایه نکنی ، خرابکاری هایم را با عشق ببینی ، در مقابل عصبانیتم لبخند بزنی و بگویی چقدر عاشق تر میشوی وقتی سرت داد میزنم و مرا بزور بخندانی، تو میتوانی مرا تحسین کنی، قربان صدقه أم بروی و جوری دوستم داشته باشی که دفترخاطراتم پر باشد از خاطرات خوبی که برایم ساختی ، آرزوهایی که از روی دلم برداشتی و برآورده شان کردی ،میتوانی برایم لباس های گلدار بخری و نگهشان داری وقتی عروست شدم بپوشم و کلی ذوق کنی ، میتوانی برایم کتاب بخوانی و یادداشت های عاشقانه بنویسی ، برایم بادکنک های رنگی بخری و آنطور که دوست دارم نگاهم کنی ، بی انتظار و صادقانه...

تو عاشق خوبی هستی چون آنقدر امنی که میتوانم وقت و بی وقت غصه هایم را به مهربانیت بسپارم و گاهی پیشت خوب نباشم ، لباس های نامرتب بپوشم ، آرایش نکنم ، از خستگی چشم هایم نترسم ،گریه کنم ، ادای بچه های لجباز را دربیاورم و وقتی از فکر های مسخره أم میگویم نگران از دست دادنت نباشم...

تو حتمأ عاشق خوبی هستی

که مرا

با تمام

نامهربانی هایم

واقعی دوست داری!!

......

عاشق های خوب

گاهی جز عشقی واقعی چیزی نمیتوانند داشته باشند...

تنهایشان نگذارید !!!


دل نوشته های نازنین عابدین پور

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: yeganeh yami

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع

بلاتکلیفی

آروم آروم قدم برمیداشتم و به ویترین مغازه ها نگاه میکردم ، حالم از بلاتکلیفی بد بود.

پشت ویترین یه مغازه وایستادم و به لباس آبیِ روشنی که داشت نگام میکرد ، نگاه کردم ، ازش خوشم اومد وارد مغازه شدم و از فروشنده خواستم اون لباسو نشونم بده ، وقتی تو دستم گرفتمش جنسش اونی نبود که میخواستم اما وارد اتاق پٌرٌو شدم و پوشیدمش ، بهم نمیومد.

وقتی رفتم بیرون نگاهِ منتظر فروشنده مجبورم کرد بگم "اونجور که فکر میکردم نبود" ، فروشنده لبخند زدو چندتا لباس دیگم نشونم داد انقدر گفت و تعریف و تمجید کرد که با تمام بی حوصلگی مجبور شدم یکی دیگه از اونارو پٌرٌو کنم ، تویِ آینه به خودم نگاه کردم با این لباسِ تیره خیلی غمگین تر بنظر میرسیدم ، دلم واسه نگاه منتظرش میسوخت و خجالت میکشیدم برم بیرون و بگم اینم نپسندیدم ، گونه هام از خجالت قرمز شده بود....

اصرار فروشنده واسه خرید و حال الانم خیلی بنظرم آشنا اومد ، یادم افتاد وقتی باهات آشنا شدم قصدم خریدن دلت بود آخه میدونی تو از دور همونی بودی که میخواستم درست مثل اون لباس پشت ویترین ، اما وقتی بیشتر شناختمت فهمیدم اشتباه میکردم خوب بودی اما بِهٍم نمیومدی...

وقتی گفتم میخوام برم تو مثل فروشنده ی مغازه هر چیز خوبی داشتی نشونم دادی ، مهربونیت دو برابر شد ، وقت بیشتری برام گذاشتی اما من بجای اینکه نظرم عوض بشه شرمنده تر شدم و بعد از اون بخاطر این موندم که دلم برات میسوخت و نمیتونستم بگم خریدار نیستم و میخوام برم ...

با صدای فروشنده که بخاطر تأخیر زیادم نگران شده بود به خودم اومدم ، اشکامو پاک کردم و رفتم بیرون ، نگاه متعجبشو که دیدم گفتم نمیخوامش و قبل اینکه حرفی بزنه از مغازه رفتم بیرون .

گوشیمو در آوردم و برات نوشتم :تَرَحٌم و رودربایسی هیچوقت دلیل خوبی واسه انجام دادن کاری که دوس نداری نیست ، وقتی بخاطر دلسوزی پیش کسی بمونی بهش ظلم کردی دیگه نمیتونم بهت ظلم کنم... خدانگهدار!!

نفس عمیق کشیدم ، بلاتکلیفی مث یه پرنده از زندگیم پر کشیده بود...




دل نوشته های نازنین عابدین پور

 
  • تشکر
Reactions: yeganeh yami

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرد موفق و زن خوشبخت

پشت هر مرد موفق

زنیست که صبح ها قبل از همسرش از خواب بیدار میشود ، برایش صبحانه آماده میکند و آرزوهای خوب به خدا میسپاردش...

که بعد از رفتنش ، با عشق لباس هایش را اتو میکند و با عطری که دوست دارد روی چوب لباسی می آویزد...

وقتی ظهر شد ، گوشی را برمیدارد پیامکی مینویسد و میگوید "بدون تو هیچ چیز از گلویم پایین نمیرود " و به شام مورد علاقه ی همسرش فکر میکند و لباس زیبایی که به تازگی خریده است و میخواهد بپوشد...

بیکار که میشود کتاب میخواند و توی دفترخاطرات مشترکشان از عشقی مینویسد که هر روز بیشتر میشود و هردویشان را وفادارتر میکند...

به زمان آمدن همسرش که نزدیک شد ، زیباترین لباسش را میپوشد و موهایش را می بافد ، صدای زنگ که می آید میرود سراغ در ، آرام بازش میکند و همسرش را در حصارخود میگیرد ، بعد با لیوان شربت کنارش مینشیند و از روزی که در خانه گذراند می گوید و شعر تازه أش را میخواند.

پشت هر زن خوشبخت

مردیست که

عاشقانه دوستش دارد ،

که روزهای تعطیل زودتر از بانویش بیدار میشود ، نان تازه میخرد و صبحانه را آماده میکند ، برای بیدار کردن همسرش پرده هارا کنار میزند و نور را به مهمانی چهره ی پر آرامشش میبرد

ناهار را در کنارش درست میکند و مدام قربان صدقه ی مهربانی أش میرود ، بعد از شستن ظرف ها به گوشی همسرش که توی اتاق است پیامک میدهد "خانوم زیبایی که دلتان خرید میخواهد و هـ*ـوس عکاسی کرده اید ، لطفأ لباس هایتان را پوشیده و برای رفتن آماده شوید "

وقتی همسرش می آید و با ذوق در آ*غو*ش میگیردش ، میخندد و دست توی دست میروند که خوشبختیشان را با آدم ها تقسیم کنند.

برای همسرش لباس های گلدار انتخاب میکند و توی اتاق پرو با چشمک میگوید "چقدر زیباتر شدی " هردو عاشقانه به هم نگاه میکنند و با دستانی پر از عشق میروند پاتوق همیشگیشان شام میخورند و بعد می آیند خانه.

"پشت هر زندگی عاشقانه ای

مرد موفق

و زن خوشبختیست که

برای عاشق ماندن تمام تلاششان را میکند" !


دل نوشته های نازنین عابدین پور

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
عطرِ آرامش و خوشبختی

نشسته بودم توی آشپزخانه و کتابی که به تازگی همسرم برایم هدیه خریده بود ورق میزدم ، صفحه ی اولش را که با یک بیت شعرِ مِهربان تزئین کرده بود بارها خواندم و خوشبختی مثل خون در رگ هایم جریان گرفت .

صدای دخترم که مرا صدا میزد از اتاق به گوشم رسید ، از جایم بلند شدم و کنار گاز ایستادم ، به قٌرمه سبزی خوش رنگی که درحال آماده شدن بود نگاه کردم و به طرف اتاق رفتم ، روی زمین نشسته بود ، شانه ی عروسکی اش را به طرفم گرفت.

_مامانی موهامو شونه کن

با مهربانی روی زمین نشستم و روی پایم نشاندمش ، تار موهای صاف و لطیفش مثل ماهی از دستم میلغزید و روی گردنش میریخت ، قربان صدقه اش رفتم و از برنامه ی تفریح آخر هفته برایش حرف زدم و هردو ذوق کردیم و برای مردِ مهربان خانه یِ مان بـ*ـو*سه فرستادیم.

شانه زدن موهایش که تمام شد مٌشت بسته اش را مقابلم گرفت.

_میخوام اینو بزنی به موهام ، دعوام نکن اما از تو جعبه ی قهوه ای تَه کمد برداشتمش..

با لبخند او را به باز کردن مٌشتش ترغیب کردم و از دیدن گلِ سرهای فراموش شده ای که تو برایم خریده بودی جا خوردم.

نخواستم توی ذوقش بزنم، گلِ سرهای ظریف نقره ای را به موهایش زدم و از جایم بلند شدم و اتاق را ترک کردم روی مبل نشستم و به تمام آن روزها فکر کردم، دوستم داشتی و این تنها چیزی بود که از تو به یادگار مانده بود ، دفترِ یادداشتم را از رویِ میز مقابلم برداشتم و نوشتم چه خوشبخت باشیم چه نباشیم تمام آدمهای فراموش شده ای که در گذشته جامانده اند یک روز ، حتی برای لحظه ای به زندگیمان برمیگردند ، یا خودشان یا خاطراتشان...قطره اشکی که به مژه هایم چسبیده بود روی دفتر چکید.

بویِ تَه گرفتن قٌرمه سبزی تمام خانه را پر کرده بود...با سرعت به سمت آشپزخانه رفتم و شعری که همسرم برایم نوشته بود زمزمه کردم ، تمام زندگی أم عطرِ آرامش و خوشبختی گرفت...

***


دوستت دارم حتی وقتی حال حوصله ات ابری ست

خستگی و حوصله نداشتن که به معنای دوست نداشتن نیست ، آدمها حق دارند گاهی کلافه باشند و دلشان تنهایی بخواهد ، مگر مادرها وقتی از شیطنت و لجبازی بچه هایشان خسته میشوند و میگویند دیگر دوستت ندارم چیزی از دوست داشتنشان کم میشود؟ یا پدرها که گاهی یادشان میرود با بچه هایشان بازی کنند و آنهارا ببوسند دوست داشتنشان تمام شده است؟

من هم دوستت دارم ، حتی وقتی یادم میرود در طول روز با پیام های عاشقانه حالت را خوب کنم یا گاهی که چایَت را داغ میخوری فراموش میکنم چشم غٌره بروم و مجبورت کنم برای سرد شدنش صبر کنی یا وقتی لباس جدیدت را نشانم میدهی و نمیگویم چرا بی من برای خودت خرید کرده ای...

تمام عصرهایی که آمدی و در آ*غو*ش نگرفتمت ، بد اخلاق بودم و دلم تنهایی میخواست ، تمام شب هایی که برایت شعر نخواندم و بیدار نماندم که بخوابی و نگاهت کنم ...تمام این وقت ها عشقت مثل باران بر سرم میبارید اما جانِ دلم ، آدم گاهی یادش میرود عاشقی کند ، نه اینکه عاشق نباشدها اتفاقا خیلی عاشق است اما حالِ حوصله أش ابریست و ترجیح میدهد عشق را پشت ابرِ اندوهش پنهان کند تا آفتاب سرزندگی و نشاط دوباره بتابد.

اینجور روزها برای همه ی آدمها اتفاق می افتد چون هیچکس آنقدر قدرتمند نیست که حالَش همیشه خوب باشد و دوست داشتن را مدام زمزمه کند ، کاش حال بدِ هم را درک کنیم و خستگی و بی حوصلگی را پای بی علاقگی نگذاریم...

راستی جانِ دلم

حتی وقتی حال حوصله ات ابریست

دوستت دارم...



دل نوشته های نازنین عابدین پور

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هرگز نتواند جای من معمولی را برایت پر کند!

یک روز که دلت گرفته و از پنجره ی اتاقتان بیرون را تماشا میکنی دخترو پسر جوانی را میبینی که خندان و خوشبخت دست هم را گرفته اند و قدم میزنند، یکهو یاد من می اٌفتی که قدم زدن و بستنی خوردن در هوای سرد را دوست داشتم، سرت را برمیگردانی به همسر زیبایت که دارد لاک جدیدش را تِست میکند نگاه میکنی و میگویی: هوا سرد است برویم قدم بزنیم و بستنی بخوریم؟با ناز پیشنهادت را رد میکند و ازتو درباره ی لاک جدیدش نظر میخواهد ، یاد آن روز می اٌفتی که ناشیانه ناخن هایم را لاک زده بودی و من با اینکه میدانستم قشنگ نشده کلی قربان صدقه ات رفتم و قول دادم همیشه برای لاک زدن از دست های مهربان تو کمک بگیرم .درحالی که کنارش ایستاده ای موهای صاف و بلوندش را نوازش کنی و بگویی :میشود اینبار من برایت لاک بزنم؟اخم هایش درهم برود و از ناشی بودنت ایراد بگیرد.

دستت روی موهایش باشد و فرفری های مشکی موی مرا یادت بیاید.

به اتاق سوت و کور نگاه کنی به رنگ های تیره ی نشسته بر دیوار و صدایم توی گوشت بپیچد که دارم برای اتاق خوابمان نقشه میکشم، از پرده های گل گلی بنفش میگویم که قرار است خودم بدوزم و باید با روتختی مان ست باشد، از طرح ها و رنگ های شادی که باید روی دیوار بزنیم، شمع ها و قاب عکس هایی که خودمان باید درستشان کنیم، از جمله هایی که روی آینه برای هم مینویسیم، دفترخاطرات مشترکمان و گلدان های رنگی پشت پنجره..

و دلت بیش از پیش بگیرد و یادت بیاید همسرت هیچوقت پیراهن هایت را نپوشیده و با خـل بازی هایش تورا مجبور به خندیدن نکرده است که اگر در این عصر سرد من کنارت بودم عطر عود خانه را برمیداشت و کیکی که باهم درست کرده بودیم توی فِر درحال آماده شدن بود بعدش دوتایی نقاشی میکشیدیم ، برایت شعر میخواندم و سلفی های عجیب و غریب میگرفتیم که بچسبانیم به دیوار خاطره هایمان و به کسی هم ربطی نداشته باشد زندگیمان مثل خاله بازی های دوران کودکی پر از اتفاقات ساده و رنگارنگ است.

همسرت صدایت کند به دریای یخ زده ی چشمانش خیره شوی و عسلی گرم و پر از شیطنت چشم مرا به یاد بیاوری ، لبخند خشکی تحویلش دهی و مثل همیشه از زیبایی أش تعریف کنی و همین برایش کافی باشد اصلا هم مثل من مجبورت نکند از روی دوستت دارم صد بار بنویسی و همه أش را توی آلبوم بچسباند ، اصلا هم نفهمد حالت خوب نیست نفهمد شیشه ی عینکت را مدت هاست پاک نکرده ای ، نفهمد دلت عشق میخواهد..

و زیبایی أش برایت کافی نباشد و هرگز نتواند جای منِ معمولی را برایت پر کند..هرگز!



دل نوشته های نازنین عابدین پور

 
  • تشکر
Reactions: yeganeh yami

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خنده بازی

پاییز قشنگی بود ، رو نیمکت سرد و خیس پارک چارزانو نشسته بودیو به نیم رخ صورتم نگاه میکردی ، بدون اینکه به طرفت برگردم خندیدم و گفتم :به چی نگاه میکنی ؟!

بلند خندیدی !!

از خنده ی تو خنده ی منم کش اومد و صدامون تو محوطه ی خلوت پارک پیچید ...

برگشتم طرفتو چارزانو نشستم رو به روت ، هنوزم داشتی میخندیدی ، چشات میخندید ، صورتت میخندید ، انگار تو اون لحظه خنده ی تموم آدما تو چشمای تو جمع شده بود و خنده ی تو رو لـ*ـب های من....

+دلدارجان حالا که افتادی رو دور خنده ، بیا بازی کنیم..

بازم خندیدی ، بدون اینکه جواب بدی دستاتو آوردی بالا و انگشت هاتو چرخوندی ، یعنی "چی بازی"؟!

+خنده بازی ، باید به چشم های هم خیره بشیم و نخندیم ، هرکی بخنده بازندس ، اصن تو میتونی به من نگاه کنی و نخندی؟!

دوباره خندیدم اما خنده ی تو مثل یه پرنده ی گریزون از رو صورتت پرید و رفت .

-آره میتونم نخندم وقتی ...

+وقتی چی؟!

غم تو چهرت مثل بارون نم نم اون روز زار میزد.

-وقتی فکر کنم ندارمت ، وقتی کنارم باشی اما مال من نباشی ، وقتی تموم آرزوهایی که باهم داشتیم با یکی دیگه تجربه کنیم ، وقتی فکر کنم تموم خاطرات خوب این روزا اگه نباشی برام کابوسه...وقتی...وقتی...وقتی!!

دیگه نمیتونستم بخندم ، دلم گریه میخواست ، شاید توأم گریه کردی اما قطره های بارون رو صورتت حواسمو پرت کرد.

چند دیقه سکوت کردم ، از تموم فکرای ترسناکی که به یادت آوردم ترسیدم .

+اصلأ دلدارجان بیا بازی رو عوض کنیم ، هرکی بیشتر خندید برندس ، تو که میتونی وقتی به من نگاه میکنی از ته دل بخندی نه؟؟

خندیدی ، از ته دل خندیدی!!

حالا

هر وقت

بهم خیره میشی

و لبخند نمیزنی

میدونم

حتمأ داری به نبودنم

فکر میکنی...


دل نوشته های نازنین عابدین پور

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: yeganeh yami

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلم عاشقانه ای به سبک بچه مذهبی ها میخواهد

دلم یک عاشقانه به سبک فیلم دلشکسته میخواهد، تو آن مَرد مؤمن خجالتی باشی که پیراهن های یقه دیپلٌمات میپوشد و همیشه تَه ریش دارد، رنگ تسبیح هایش را با انگشترش سِت میکند و خوب بودنش به همه ثابت شده است من آن دخترِ بدقِلق و حاضرجواب که به محبوبیت و مهربانی أت حسودی میکند و گاهی تورا از دور زیر نظر میگیرد ، حجابش کامل نیست و اعتقادش خیلی چیزها کم دارد .

بعد یکجور که اصلا فکرش را نمیکنی عاشقم شوی، آنوقت هیچ چیز سر جای خودش نباشد، هر روز که میگذرد بیقراری أت بیشتر شود، با خودت بجنگی که این عشق برای دلت بزرگ است و از تو تا من تفاوت زیادی وجود دارد اما نتوانی فراموش کنی، گریه هایت سودی نداشته باشد و هیچ کاری هم از دستت برنیاید....

مٌحرم از راه برسد با دوست های نزدیکم قرار چادر سر کردن بگذاریم و درست همان روزی که چادر را جایگزین مانتوهای گل گلی أم کرده ام ببینم توی ایستگاه صلواتی ایستاده ای پیراهن مشکی أت مثل همیشه اتو شده و مرتب است سربند روی سرت از همیشه مرد تر نشانت میدهد ، یکهو دلم از لبخند محزونی که به روی آن پسر معلول میپاشی بلرزد و بعد از آن حالم با همیشه فرق داشته باشد...

وقتی مرا با "چادر " دیدی آنقدر متعجب شوی که اشک روی گونه هایت بنشیند و شانه هایت تکان بخورد....

تو گریه کنی....من گریه کنم...برای همه چیز...برای خودمان...برای عشقی که غیرمنتظره آمد توی دلمان و گره هایش به دست مهربان امام حسین باز شد...

بعدتر همه چیز خوب شود ، مثل معلمی که به دانش آموزش درس یاد میدهد اعتقاداتت را یادم دهی و با جایزه های متفاوتت تشویقم کنی و آنقدر مهربان باشی که خدارا برای داشتنت شکر بگویم و معتقدتر و وفادارتر شوَم.

هر روز برای چادری شدنم عاشق تر شوی اصلأ چادر بشود مظهر عشقمان ، آخر میدانی میخواهم باعث "زهرایی" شدنم تو باشی که همه چیز زندگیمان با همه فرق داشته باشد.!حتی بِهم رسیدنمان...

دلم عاشقانه ای به سبک بچه مذهبی ها میخواهد ، شاید لاکچری و خاص نباشد، شاید پارتی های شبانه و مسافرت های بٌرون مرزی نداشته باشد اما عاشقانه های عجیبی دارد

پایدارو خٌداگونِه


دل نوشته های نازنین عابدین پور

 
  • عالی
Reactions: yeganeh yami

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زمونه عوض شده

اگه زمونه عوض نشده بود الان منو تو داشتیم باهم زندگی میکردیم ،

یا اصلأ چمیدونم شاید یه بچه هم داشتیم که پا به پامون دیوونه بازی دربیاره و خوشبختیمونو کامل کنه!

اما زمونه عوض شده بود از همون وقتی که ما باهم آشنا شدیم ،

هرچی تو گفتی و من گفتم ، گفتن زمونه عوض شده...!

اصلأ عوض شدن زمونه به ما چه ربطی داشت ، تو یه خونه داشتی تو جنوبی ترین نقطه ی تهران ،

درسته درب و داغون بود اما از حق نگذریم از بی خونگی خیلی بهتر بود باید با مامانت زندگی میکردیم ،

وقتی بابام فهمید با فریاد گفت زمونه عوض شده ، شما دوتا هنوز بچه اید و نمیفهمید بی پولی یعنی چی تازه دیگه کسی با مادرشوهر زندگی نمیکنه ، فک و فامیل اگه بفهمن چی میگن ؟!

تازه اون وقت بود که فهمیدم زمونه به دست فک و فامیل و در و همسایه عوض میشه

دوس داشتم برم یقشونو بگیرم و بگم دست از سر "زمونه" بردارید اما ...!

خواهرم میگفت با آدم بی پول نمیشه زندگی کرد الان نمیفهمی خونه ی کوچیک و بوی نم یعنی چی ،

نمی فهمی پول و امکانات چه اهمیتی تو زندگی داره...

راست میگفت ، از وقتی تو رفتی چند سال گذشته زمونه خیلی عوض تر شده ، منم عوض شدم

بعد از اون دیگه کسی رو اندازه ی تو دوس نداشتم ،

چقدر دلم میخواست مثل مادربزرگ که عاشق پدربزرگ بود پای بی پولیات وامیستادم ،

با سختیای زندگی کنار میومدم اما عشق تو رو داشتم...

ما خیلیارو بخاطر عوض شدن زمونه از دست دادیم

اصلأ از وقتی زمونه عوض شد و آدما عوض شدن همه چی خراب شد

همه چی !


دل نوشته های نازنین عابدین پور

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسمت را با خودت ببر

قابلیت سرچ در فضای مجازی برای آدم هایی که

یکباره یاد کسی آن دور دورهای ذهنشان می افتند ، معجزه ی بزرگیست !

اینکه یک آدم فراموش شده را بعد از سالها به یاد بیاوری و دلت بخواهد حداقل بدانی اکانتی با نام خودش توی برنامه های این چنینی دارد یا نه...

که اگر داشت ، عکسش را بعد از این همه سال ببینی و با تغییرات زندگی أش آشنا شوی..خاطراتت را مرور کنی و شاید کمی هم اشک بریزی..!!

اسم و فامیلش را به صورت های متفاوت تایپ میکنی و سرچ وسرچ و سرچ...

اینطور وقت ها معمولأ آدم ناکام می ماند و هیچ شخص آشنایی پیدا نمیکند

حالا شاید برحسب اتفاق توی این سرچ های پی در پی یک تشابه اسم وجود داشته باشد

و برای چند لحظه تا یاد آوری چهره ی شخص مورد نظر قلبت تپش های تند تری را تقبل کند

اما در اکثر مواقع بعد از دیدن عکس فرد ناشناس است و امید نا امید...

اگر هم از عکس خودش برای پروفایل استفاده نکرده باشد که اوضاع بدتر است و دو دل میمانی!.

حتمأ برای همه ی ما یکبارش پیش آمده ، آن آدم فراموش شده ی ناگهان به یاد آمده را همه ی ما داشته ایم ،

شاید دوست دوران مدرسه ، عشق دوران نوجوانی، همکلاسی دوران دانشگاه ، فامیلی که در خارج از کشور اقامت دارد یا آدم های گمشده ی دیگری که حالا شاید اکانتی هم داشته باشند اما با نام مستعاری که ما نمیدانیم و نمیتوانیم حدس بزنیم...

شاید این ندانستن خیلی بهتر از این باشد

که با همین سرچ کوتاه عشق اولت را پیدا کنی و هزار خاطره توی ذهنت زیرو رو شود ،

اگر عکس پروفایلش ، خودش باشد که مینشینی با دقت نگاهش میکنی ،

نگاه میکنی که بفهمی در این مدت طولانی چه بر سر زندگی أش آمده و چقدر تغییر کرده است

اما اگر عکس دو نفره باشد یا مثلأ روی پروفایلش نوشته باشد "این ِرل " یا چمیدانم از همین جمله های معروف عاشقانه ؛ چه غمی را باید به جان بخری...شاید سالهای سال هم گذشته باشد اما داغش دوباره تازه میشود و چند روزی حال و روزت را تلخ میکند...

میدانم این قابلیت سرچ ، با تمام خوبی ها و بدی هایش شاید اشک خیلی ها را در آورده باشد ، خیلی های عاشق را....که از دنیای واقعی جاماندند و برای دیدن معشوقشان دست به جستجوهای مجازی زدند!!

فکر میکنم بهتر باشد برای یوزرهایمان اسم های خودمان را انتخاب کنیم ، شاید یک روز

یک نفر

به یادمان افتاد و خواست پیدایمان کند...

.....

لطفأ

اسمت را

هرجا که میروی

با خودت ببر

یک روز

دلتنگت خواهم شد...


دل نوشته های نازنین عابدین پور

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا