خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Yasamin_Gh

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
224
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 11 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسم رمان: قدرت پنهان
اسم نویسنده: Yasamin_Gh
ناظر: YeGaNeH
ژانر: علمی_تخیلی، فانتزی، عاشقانه

خلاصه: سرنوشت بازی ناعادلانه و بی‌رحمیست که همه را در خود غرق میکند و دختری که بی خبر از دنیا به سرنوشتی که به ظاهر، پایانش همانند آغازش تلخ است پا میگذارد.


در حال تایپ رمان قدرت پنهان | Yasamin_Gh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Hakimeh، Armita.M و 21 نفر دیگر

Yasamin_Gh

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
224
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 11 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
با نفرت شروع شد و با متضادش به پایان رسید.
اما قانون اینو قبول نمیکنه!
از اول میدونستم تهش به یه خط صاف که مثل ضربان قلبی که دیگه نمیزنه میرسه.
اما دل عاشق دوست و دشمن نمیشناسه و من اگر دست خودم هم بود باز تورو برای عاشق شدن انتخاب میکردم.
قصد ندارم ولت کنم،هر چقدر هم مانع سر راهمون باشه من تنهات نمیذارم.

دوتایی از پسش برمیایمـ..


در حال تایپ رمان قدرت پنهان | Yasamin_Gh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Hakimeh، Saghár✿ و 20 نفر دیگر

Yasamin_Gh

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
224
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 11 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت یک :
دستمال رو برداشتم و اشکامو پاک کردم، چند قطره اشک روی کتاب افتاده بود. بی حوصله کتاب رو بستم و گوشه ای انداختمش‌.. همیشه وقتی کتابی رو تموم میکردم، از تموم شدنش غمگین میشدم. بلند شدم و دفتریادداشتم رو برداشتم و نوشتم:«کتاب تاریخ عشق تمام شد، دوستش داشتم به اندازه همه کلماتی که در کتاب نوشته شده بود!»
پوفی کردم و دفترچه رو بستم..
آروم شقیقه هامو ماساژ دادم.کلافگی توی حالاتم موج میزد.
توی افکار مختلفم غوطه ور بودم که با صدای در به خودم اومدم.صدامو صاف کردم و کل سعیم رو بر این گذاشتم که صدام گرفته نباشه،محکم گفتم:
_بیا تو..
نجمه؛خدمتکار شخصیم که از بچگی اینجا بزرگ شده بود،داخل اومد و مثل همیشه؛ با صدای آرومی گفت:
نجمه_خانم مادر و پدرتون گفتن توی سالن نشیمن منتظرتون هستن..
سری به علامت تایید تکون دادم و گفتم:
_باشه،میتونی بری!
احترام کوتاهی گذاشت و به آرومی بیرون رفت.
بلند شدم و به سمت اتاق لباسها رفتم.وارد که شدم حس خوبی بهم تزریق_ شد!برخلاف تمام جاهای قصر،که جو سنگین و رسمی داشت،توی اتاقم و چنتا جای دیگه حس راحتی و سبکی میکردم و از زیر بار سنگین شاهدخت بودن،بیرون میومدم.
به سمت کمد لباسهای روشن و ساده قدم برداشتم.‌تمام لباس هارو از نظر گذروندم که یه لباس کرمی زیبا چشممو به خودش گرفت.لباس ساده و شیکی از جنس حریر بود!
بلند بود و دنبالش به زمین کشیده میشد که خیلی جذابش میکرد.همون رو انتخاب کردم و پوشیدمش.از برخورد نرمی لباس با پوستم لبخندی با چاشنی آرامش روی لـبم نشست!موهام‌ رو که بلند و حالت دار بود باز گذاشتم و بعد از پوشیدن صندل های کرمی براقم از اتاق بیرون رفتم.
نگاهی به راهروی پوشیده از سنگهای مرمر که به رنگ سفید و کرمی بودن انداختم و به سمت پله های مارپیچ که منو به سالن نشیمن میرسوند رفتم..از پله ها به پایین سرازیر شدم.دنباله ی لباسم روی زمین کشیده میشد و حس توصیف نشدنی بهم میداد؛دختر همینه دیگه!
به در سالن نشیمن رسیدم‌‌؛نگهبانی در بلند و پر نقش و نگار رو برام باز کرد.سری به نشونه ی تشکر تکون دادم و وارد سالن شدم..
نگاهی به سراسر سالن انداختم تا شاید پدر و مادرم رو ببینم چون سالن بزرگی بود..هر قسمت از سالن،یک دسته مبل و دکور جداگونه داشت و پدر و مادرم هم روی یکی از مبل های سلطنتی،نشسته بودن و صحبت میکردن..
فضا خیلی سوت و کور بود و فقط چنتا خدمتکار،مشغول تمیز کردن اطراف بودن.همیشه توی این قسمت؛از مهمانان و کسانی که به سرزمین خدمت میکنن،پذیرایی میکنیم..اکثرا اینجا شلوغه اما امروز دروازه ها رو بسته بودیم تا همگی کمی استراحت کنیم!


در حال تایپ رمان قدرت پنهان | Yasamin_Gh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Hakimeh، Saghár✿ و 23 نفر دیگر

Yasamin_Gh

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
224
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 11 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دو:
لـبخندمو حفظ کردم و با قدم های آروم ولی بلند به سمت مبلی که نشسته بودن رفتم.
دلم میخواست یه اتفاقی بیوفته که جریان رمان رو کاملا از یاد ببرم!
بهشون رسیدم؛همه ی شادی و نشاطم رو توی صدام و فرم صورتم ریختم و گفتم:
_سلام!میبینم که شما دوتا دوباره کنار هم نشستین و پچ پچ میکنین!
بعد چشمامو شیطون کردمو نگاهشون کردم!
مامان نگاهم کرد و‌ با لحن طلبکارش گفت:
_ علیک سلام!دختر تو هیچ وقت متوجه نمیشی که پرنسسی و باید سنگین و باوقار باشی؟
مامانم خیلی سختگیر بود و اعتقاد داشت این بیخیالی من آخر کار دست سرزمین و حیثیت چندین هزار سالمون میده !
با تخسی جواب دادم:
_مامان تو که خودت میدونی اخلاقم همینه!
چشماشو طوری چرخوند که حس کردم مغزش رو عنایت کرد و سری به علامت تاسف تکون داد.بعد طوری نگاهم کرد که توش یه حالت عجیب و اسفباری همراه با چاشنی عشق همیشگیش بود..
_دخترم خوبی بابا؟
چشم از مامان گرفتم و سرمو برگردوندم و به بابام که این حرفو زده بود خیره شدم!
با خودشیرینی که توی ذاتم بود گفتم:
_وای بابایی جونم!
بعد رفتم محکم بـوسش کردم‌..ادامه دادم:
_آخیش چه مزه داد!
بابا خندید و جوابشو مثل خودم محکم داد!چه آرامش بزرگی توی این خانواده ی پر عشق بود..
مامان خطاب به بابا گفت:
_توهم زیادی لوسش میکنی.
آروم خندیدم و گفتم:
_مامان لطفا گیر نده دیگه!
لبخند زد و گفت:
_باشه اما من بالاخره تو رو درست میکنم.
همگی خندیدیم.این جمع صمیمیمون رو خیلی دوست داشتم..صدای خنده هایی که هیچ وقت تمومی نداشت!
شاید مامانم سختگیر بود اما این از عشقی که بهم داشتیم کم نمیکرد.
خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
_حالا چه اتفاقی افتاده که منو احضار کردید؟
بابا تا این حرفمو شنید به وسطشون اشاره کرد تا برم بشینم..
خیلی سریع،طوری که انگار سالهاست منتظر این اشاره بودم رفتم و خودم رو وسطشون جا کردم و لـبخند پهنی زدم!
بابا خودش با آرامش همیشگیش شروع کرد:
_ببین نرسا* میدونم از مهمونی های سرزمین خوشت نمیاد اما ما یه مهمونی‌ گرفتیم که تو لازمه توش حضور داشته باشی.
لبخندم خشک شد.بدبختی محض بود،بودن توی اون جمع های خشک و رسمی!آخه مگه به چه درد میخوره هم صحبت بودن با اون آدمای کله گنده که اصلا به روحیه ی بچه گونه ی من نمیخوردن!نالیدم:
_آخه بابا بودن من توی اون جمع های حوصله سر بر به چه درد میخوره؟
بابا آروم لبخند زد و گفت:
_دخترم تو قراره بعد ها ملکه بشی!بعد باید چند نفرو بشناسی، یکم بدونی چه اتفاقاتی داره میوفته.پرنسس بودن این سختیا رو هم داره عزیزم همچی که به خوشگذرانی و خنده نیست!
بعد مامان ادامه داد:
_بله دخترم،تو تا ۳ سال دیگه باید آماده ی ملکه بودن بشی،شاید بگی ۳ سال که خیلی زیاده اما اداره ی سرزمین کار خیلی دشواریه و تو اگر الان با ما همکاری نکنی بعد ها نمیتونی از پسش بر بیای!
کمی سکوت کردم،بیراه نمیگفت،بالاخره چه بخوام،چه نخوام عضو یه خانواده ی سلطنتی ام و در آینده مسئولیت های سختی دارم؛ذهنم که حرفای مامان رو تایید کرد پوف کش داری کشیدم و گفتم:
_باشه دیگه مگه میتونم نه بگم؟میام،حالا چه ساعتی هست؟
مامان لبخند با رضایتی زد و گفت:
_۳ ساعت دیگه،یعنی ساعت ۶ مهمونا میان..
_اصلا مگه امروز استراحت نبود؟!
چشماشو گرد کرد و ناباورانه گفت:
_الان اینهمه حرف زدم!
از سخنرانی های بعدی پیش گیری کردم و با غر گفتم:
_باشه،باشه،باشه!

*norsa


در حال تایپ رمان قدرت پنهان | Yasamin_Gh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Hakimeh، Saghár✿ و 21 نفر دیگر

Yasamin_Gh

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
224
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 11 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سه:
_باشه،باشه،باشه!من میرم حاضر میشم!
هردوشون سری تکون دادن و اینطوری، مجوز رفتن من صادر شد.
بلند شدم و سعی کردم صاف و باوقار راه برم تا دوباره مجبور...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قدرت پنهان | Yasamin_Gh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Parmisa28، Ail و 22 نفر دیگر

Yasamin_Gh

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
224
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 11 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهار:
سرشو تکون داد و چشمی گفت.سپس با تعظیم کوتاهی از اتاق بیرون رفت.بلند شدم و جلوی آینه ایستادم.تاج ظریف ‌و زیبایی روی سرم جاخوش کرده بود که نگین های آبی رنگش حسابی خودشو نشون میداد!...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قدرت پنهان | Yasamin_Gh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Parmisa28، Hakimeh و 20 نفر دیگر

Yasamin_Gh

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
224
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 11 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنچ:
انگار داشتن بهم میگفتن تو میتونی.
آروم بلند شدم.من که زبون به این درازی دارم حتما میتونم اینم یکاریش کنم.خدایا،کمکم کن!
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.این...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قدرت پنهان | Yasamin_Gh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Parmisa28، Hakimeh و 19 نفر دیگر

Yasamin_Gh

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
224
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 11 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت شش
با قدم های بلند و تند خودم رو به صندلی رسوندم.نشستم و نفس عمیقی کشیدم.لبخندی زدم و به دختری که از انتهای سالن به سمت ما میومد خیره شدم. بلند بلند و با اقتدار قدم بر میداشت.نزدیک تر که شد تونستم چهره ی بانمکش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قدرت پنهان | Yasamin_Gh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: gigachad، YeGaNeH، Hakimeh و 18 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا